یادمه من یه تو بیمارستانی جایی بودم که خیلی سریع از بچه های نوزاد تازه به دنیا اومده میگذشتم این جا رو زیاد خوب یادم نمیاد چون از اینجا به بعدش داستان شروع میشه «بعد به بچه ای رسیدم که خودم به دنیاش اوردم بچه ای که به دنیا اورده بودم حدود ۲۰ یا ۲۵ سانتی بود بدنش کاملا سفید بود اما دندون داشت خیلی بزرگ بود که نوزاد نمیتونست لباشو بهم برسونه اما گوشه های لبش میشه گفت داره بی صدا به شدت میخنده من بغلش کردم و ازش نمیترسیدم... تو خواب یادمه بابام هم کنارم بود و آه راستی من تو خواب هم به نظر میرسید شوهری نداشتم البته تو واقعیت هم ندارم»
(وقتی از خواب بیدار شدم خیلی ترسیدم میشه گفت یه نوزاد ببینی دندونای خیلی بزرگی داره که اصلا نمیتونه دهنش رو ببنده خیلی ترسناکه اما تو خواب نترسیده بودم والا) لطفا اگه تعبیر داره بگید