قصه کودکانه هیولا کوچولو نمی خواد بخوابه تصویری
شب شده بود و هیولا کوچولو هنوز هم در حال بازی و بپر بپر بود. بابا هیولا بهش گفت:” تو دیگه خسته شدی هیولا کوچولو، وقتشه که استراحت کنی ..”
هیولا کوچولو با چشمهاش که از شیطنت برق میزد گفت:” نه ! من هنوز خسته نیستم ! زانوهام هنوز هم خسته نشدند، هنوز می تونند یک عالمه بپر بپر کنند!”
بابا هیولا لبخند زد و گفت:” اگه می خوای بهم نشون بده ..” هیولا کوچولو به سرعت به طرف ترامپولین رفت و با تمام قدرت شروع به بپر بپر کرد.
بعد از چند بار پریدن هیولا کوچولو سرعتش رو کم کرد .. بابا هیولا شروع به دست زدن کرد و گفت:” خب خب، من دیگه مطمینم الان دیگه هیچ بپر بپری تو زانوهات نمونده و زانوهات نیاز به استراحت دارند ..”
هیولا کوچولو که داشت آب می خورد گفت:” بله ولی حالا دمم دلش نمی خواد بخوابه ! دمم دلش می خواد تاب بازی کنه و بچرخه!”
بابا هیولا روی پله نشست و گفت:” خب بهم نشون بده !”
بچه هیولا شروع به چرخیدن کرد و دمش رو تکون می داد. اون انقدر چرخید و دمش رو تکون داد تا دیگه خسته شد و آروم وایساد..
بابا هیولا اونو بغل کرد و آروم روی مبل نشست. بعد با لبخند گفت:” فکر کنم دیگه دمت هم خسته شده و می خواد بخوابه !” بچه هیولا یک کم فکر کرد و گفت:” اوووم شاید .. ولی کمرم هنوز دلش بازی و قل خوردن و کله ملق زدن می خواد !”
بابا هیولا گفت:” می خوای بهم نشون بدی؟”
هیولا کوچولو با خوشحالی شروع به کله ملق زدن و قل خوردن روی زمین کرد تا وقتی که خسته شد و آروم روی زمین نشست..
بابا هیولا ، هیولا کوچولو رو به حمام برد و در حالیکه وان رو پر از کف می کرد گفت:” حالا وقت یه حمام آب گرمه .. فکر کنم دیگه حسابی خسته شدی و بعد از یه حمام آب گرم راحت بخوابی..”
هیولا کوچولو در حالیکه لای کفها لم داده بود خمیازه بلندی کشید. بابا هیولا با خوشحالی گفت:” این خمیازه یعنی اینکه تو خوابت میاد!” بچه هیولا به زور چشمهاش رو باز نگه داشت و گفت:” نه ! نه! صدام هنوز خسته نیست !”
بابا هیولا با خستگی گفت:” می خوای بهم نشون بدی؟”
بچه هیولا همونطور که سر و صورتش کفی بود شروع کرد به آواز خوندن و غرش کردن!
بعد از اینکه غرش هاش تموم شد بابا هیولا بغلش کرد و گفت:” خب فکر کنم بعد از این همه غرش کردن دیگه صدات و دهنت هم خسته شدن و باید استراحت کنن!”
هیولا کوچولو از لا به لای کفها خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:” بله ولی پاهام هنوز خسته نیستن ! اونها دلشون بپر بپر می خواد!”
بابا هیولا با تعجب و خستگی به هیولا کوچولو نگاه کرد و گفت:” میخوای بهم نشون بدی؟”
بچه هیولا مثل یک فنر شروع به بپر بپر کرد و بابا هیولا با تعجب بهش نگاه می کرد.
بعد از چند دقیقه بابا هیولا گفت :” خب دیگه فکر کنم پاهات هم حسابی خسته شدند. وقت پوشیدن لباس خواب و خوابیدنه !”
هیولا کوچولو همونطور که لباسش رو تنش می کرد گفت:” بله ولی میخوام مثل یک هواپیمای جت بیام توی تخت خوابم ..” بابا هیولا خمیازه بلندی کشید و گفت:” باشه روی تخت منتظرتم ..”
بعد از چند دقیقه بابا هیولا گفت :” خب دیگه فکر کنم پاهات هم حسابی خسته شدند. وقت پوشیدن لباس خواب و خوابیدنه !”
هیولا کوچولو همونطور که لباسش رو تنش می کرد گفت:” بله ولی میخوام مثل یک هواپیمای جت بیام توی تخت خوابم ..” بابا هیولا خمیازه بلندی کشید و گفت:” باشه روی تخت منتظرتم ..”
بچه هیولا درحالیکه دستهاش رو مثل بالهای هواپیما باز کرده بود دور اتاق چرخید و بعد خودش رو توی بغل بابا هیولا پرت کرد.
بابا هیولا اون رو در آغوش گرفت و گفت:” خب دیگه فکر کنم بعد از این همه ورجه وورجه و بازی حالا دیگه همه اعضای بدنت خستن و خوابشون میان..”
بچه هیولا که دیگه از شدت خستگی به زور می تونست حرف بزنه چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت:” بله ولی فکر کنم چشمهام و پلکهام هنوز خوابشون نمیاد! اونها دلشون می خواد هی باز و بسته شن! باااز، بسته ، باز ، بسته …”
هیولا کوچولو داشت چشمهاش رو باز و بسته می کرد که بالاخره پلکهاش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت..
بابا هیولا نفس عمیقی کشید و با لبخند به هیولا کوچولو که از خستگی بیهوش شده بود نگاه کرد. بعد اون رو نوازش کرد و زیر لب آروم گفت:” شب بخیر هیولا کوچولوی من ..”
دیدگاه ها