دلگرم
امروز: یکشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رجب ۱۴۴۶ قمری و ۱۹ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
قصه قدیمی کودکانه چهل دزد (قسمت آخر)
4
زمان مطالعه: 7 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قسمت سوم داستان شنیدنی چهل دزد

این‌ها را اینجا داشته باشید، بشنوید از آن‌ها. دختر پادشاه و سکینه آوردی و کنیزها خوشحال و خندان آمدند تو قصر. دختر پادشاه گفت: «بچه‌ها چهل روزمان تمام شده فردا باید برویم شهر.

اما یک گره بزرگی به کار ما افتاده و آن این است که من انگشتر پادشاه را که به سکینه دادم داده است به دزدها و من نمی‌توانم به حضور پادشاه بی آن انگشتر بروم.» سکینه گفت: «من الان می‌روم انگشتر را برای شما می‌آورم.» این را گفت و یک دست لباس درویشی پوشید و ریختش را عوض کرد و رفت به طرف مکان دزدها. دزدها وقتی این را دیدند جمع شدند و باهم گفتند خوب است از این درویش بخواهیم که وردی یاد ما بدهد، اسبابی جور بکند، که ما به وصال این دخترها برسیم، باری مطلب را به درویش اظهار کردند، درویش گفت: «اگر از آن‌ها چیزی در دست شما باشد من نصف روزه آن‌ها را می‌کشانم اینجا.» یکی از دزدها گفت یک انگشتری از آن‌ها در پیش ماست.

گفت: «خوب است، همان را بیاورید اینجا، بدهید به من و یک گودالی بکنید. یک خرده چیله ]شاخه [جارو، با یک خرده پوست پیاز، با سه ری [2] هیزم بیاورید تا من کار خود را بکنم.» دزدها فوری انگشتر را آوردند و دادند به درویش. درویش هم یواشکی آن را با انگشتر خودش که چندان قیمتی نداشت عوض کرد. بعد گودال را کندند و چیله جارو و پوست پیاز و هیزم آوردند.

درویش پوست پیاز و چیله را آتش زد و هیزم را چید و انگشتر خودش را هم به اسم آن انگشتر انداخت روی آتش و به این‌ها گفت شما بنشینید دور این گودال، تا وقتی این هیزم‌ها خاکستر بشود دخترها بی اختیار می‌آیند اینجا. من هم می‌روم وسط راه وردی می‌خوانم که زودتر بیایند. ولی یک راست رفت به طرف قصر. دختر پادشاه و کنیزها تو قصر چشم به راه سکینه آوردی بودند که دیدند سر و کله‌اش در لباس درویشی پیدا شد و انگشتر در دستش و داد به دختر پادشاه.

از آن طرف بشنوید از دزدها. این قدر نشستند تا هیزم‌ها سوخت و خاکستر شد، دیدند کسی نیامد. بعد خاکسترها را به هم زدند دیدند عوض انگشتر طلا و الماس پادشاه یک انگشتر برنج آنجاست که سوخته و سیاه شده، آن وقت فهمیدند که این درویش همان سکینه بوده، این‌ها را گول زده کنکاش کردند که چه کنیم چه نکنیم؟ گفتند شاید این‌ها در قصر همه چیز دارند.

بهتر این است که یک نفر از ما لباس عوضی بپوشد و برود از سر و سوی کار این‌ها سر دربیاورد. خیلی حرف‌ها زدند. بالاخره یکی از این‌ها صورتش را پاک تراشید یک دست لباس قزلباشی زنانه پوشید یک توبره پشتی هم انداخت پشتش، یک گره بسته‌ی سوزن و سنجاق هم برداشت و راه افتاد تا رسید به دم قصر. صداش را بلند کرد که سوزن سنجاق می‌فروشم.

دختر پادشاه طبعش گرفت گرفت: «این سوزن سنجاقی را صدا بزنیم بیاید تو.» رفتند، صدا زدند. آمد تو، وقتی وارد شد. سکینه آوردی یک خرده وراندازش کرد فهمید که این از دزدهاست، و برای این که چیزی از کار این‌ها بفهمد، این لباس را پوشیده سوزن و سنجاق می‌فروشد. آمد جلو دست انداخت گردن سوزن سنجاقی گفت: «سلام علیکم! عمه جان، کجا بودی؟ چه عجب! مشتاق دیدار! خاک بر سرم کنند! من زنده باشم، تو از پریشانی دور کوچه‌ها و محله‌ها و بیابان‌ها سوزن سنجاق فروشی کنی.»

دختر پادشاه و کنیزها خیال کردند واقعاً این عمه‌ی سکینه آوردی است حالا، سکینه هم دم ریز دارد، به عمه خوش آمد می‌گوید و براش غصه خوری می‌کند. خلاصه نگاهی به سر تا پای عمه کرد و گفت: «عمه جان! سرت رشک گذاشته، ناخن هات بلند شده، پشت دستت کَبَره بسته. بچه‌ها زود باشید حمام را آتش کنید عمه خانم را سرکیسه‌اش کنیم.» عمه خانم که این را نخوانده بود، افتاد تو دل تپه ]دلهره[. جانم برایتان بگوید، حمام را داغ کردند و سکینه با دو نفر دیگر عمه را بردند تو حمام لخت کردند!

سکینه گفت: «وای وای! نگاه کنید ببینید بدنش پینه بسته، دست و پاش پر از زگیل شده، گوشت زیادی بالا آورده. بچه‌ها تیغ بیاورید»، تیغ آوردند، تمام پینه‌ها و زگیل‌ها و گوشت‌های زیادی عمه را بریدند. عمه را بیرون آورد و تفصیل را به دختر پادشاه گفت. دختر پادشاه دیگر از خنده روده بُر شد. دردسرتان ندهم عمه را با همان حال روانه کردند پهلوی رفیق هاش. دیگر عمه چه جور رسید آنجا، چه ها گفت، پیرت می‌داند!

دزدها گفتند: «این که نشد، باید انتقام خودمان را از این‌ها بگیریم.» نشستند. عقل‌هایشان را روی هم گذاشتند، راهی پیدا کردند. فوری سی چهل تا صندوق آوردند و تو هر صندوقی یکی‌شان قایم شده، هفده تا قاطر هم آوردند این صندوق‌ها را بار کردند. پنج شش نفرشان بیرون ماندند، لباس‌هایشان را هم عوض کردند لباس تاجری پوشیدند، راه افتادند به طرف قصر. قرارشان این بود که غروب برسند به قصر، آن چهار پنج نفر بروند در قصر را بزنند.

هر که آمد بگویند ما تاجریم و جواهر بار قاطرهایمان است. شنیدیم این بیابان ناامن است. چون غروب شده، از شما خواهش می‌کنیم امشب را به ما اینجا جا بدهید که خودمان با بارهایمان یک گوشه باشیم، تا فردا صبح. هر چی هم بخواهید به شما می‌دهیم. مقصودشان این بود که نصف شب پا شوند، در صندوق‌ها را باز کنند دزدها بریزند بیرون، سر این دخترها، و تلافی دربیاورند.

وقتی رسیدند دم در قصر و در زدند سکینه این‌ها را شناخت و گفت: «چه عیب داره! بفرمایید تو.» این‌ها را آورد تو، بارهاشان را تو یک حیاط خالی کرد و خودشان را برد تو اتاق. به دختر پادشاه و کنیزها تفصیل را گفت که این‌ها که هستند.

شام مفصلی برای این چهار پنج نفر، که سرخک هم وسطشان بود درست کرد و این‌ها را مشغول کرد. از آن طرف هم دستور داد که کنیزها ده پانزده تا دیگ آب جوش درست کنند. وقتی که جوش آمد، هفت هشت نفری در صندوق‌ها را باز کنند و آب جوش بریزند روی این‌ها. تو اتاق، سکینه آوردی با دختر پادشاه و چند تا کنیز دیگر دزدها را به آب جوش می‌بستند.

تا نصفه‌های شب سکینه آوردی این تاجرها را به حرف گرفت، تا وقتی که کنیزها کارهایشان را کردند. آن وقت رو کرد به سرخک و آن‌های دیگر، گفت: «اگر میل به خواب دارید بگویم رختخواب بیاورند»، دزدها گفتند: «اگر این کار را بکنید، چون هم خسته‌ایم و هم صبح باید راه بیفتیم، بد نیست.» باری، رختخواب برای این‌ها انداختند و خوابیدند و یک ساعت که گذشت، پا شدند آمدند سر صندوق‌ها. در هرکدام را که باز کردند، دیدند سوخته.

دست پاچه شدند، آمدند فرار کنند که چهل کنیز ریختند و این‌ها را گرفتند و کَت‌هایشان را بستند، فردا بردند شهر به حضور پادشاه. پادشاه از زرنگی سکینه آوردی خیلی خوشش آمد، باغ و نقب دزدها را بخشید بهش. آن وقت سکینه به پادشاه گفت: «چون سرخک به من خوبی کرده او را هم ببخشید.» پادشاه گفت بخشیدم. سکینه زن سرخک شد و سال‌ها به خوبی و خوشی باهم زندگی می‌کردند.

[2] واحدی برای وزن برابر دوازده کیلو.

separator line

حتماً بخوانید:
داستان شیرین چهل دزد برای کودکان (قسمت دوم)

داستان شیرین چهل دزد برای کودکان (قسمت دوم)

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (4 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits