داستان کودکانه لبخند گمشده تصویری
توی جنگل کفتار کوچولویی بود به اسم خال خالی.. یک روز وقتی خال خالی از خواب بیدار شد ناراحت و غمگین بود. آخه اون نمی تونست بخنده و لبخندش رو گم کرده بود!
خال خالی پیش زرافه رفت و با ناراحتی گفت:” میشه لطفا کمکم کنی لبخندم رو پیدا کنم ؟ آخه من لبخندمو گم کردم..”
زرافه باگردن درازش نگاهی به اون دور و بر کرد و گفت:” من که هیچ صدای خنده ای این بالا ها نشنیدم .. من نمیدونم لبخندت کجاست !!”
خالخالی با ناامیدی به سراغ اسب آبی رفت و گفت:” سلام اسب آبی.. من لبخندمو گم کردم ، تو می تونی کمکم کنی لبخندمو پیدا کنم ؟”
اسب آبی هیکل گنده اش رو تکونی داد و زیر پاهاش رو نگاه کرد و گفت: ” من که صدای خنده ای این پایینا نشنیدم .. کاری از دست من برنمیاد ..” بعد هم خودش رو توی آب انداخت و از اونجا دور شد.
خال خالی رفت و رفت تا به گراز وحشی رسید. بعد با صدای آروم گفت: ” سلام گراز، تو لبخند منو ندیدی؟”
گراز همونطور که داشت چرت میزد با بی حوصلگی گفت:” نه من این دور و بر هیچ صدای خنده ای نشنیدم ..”
خال خالی با ناامیدی توی جنگل راه افتاد تا به درخت نارگیل رسید. میمونک روی شاخه های درخت در حال تاب بازی بود. خالخالی با ناراحتی گفت:” آهای میمونک میشه کمکم کنی لبخندمو پیدا کنم ؟ آخه من لبخندمو گم کردم..”
میمونک با تعجب پرسید:” چطوری گمش کردی؟” خال خالی یه کم فکر کرد بعد آهی کشید و گفت:” یادته من وقتی می خندیدم دندونهای بزرگم معلوم می شدند! هر کسی دندونهای منو می دید می ترسید و ازم دور می شد! من خیلی ناراحت شدم و دیگه نخندیدم.. از اون روز به بعد دیگه لبخندم گم شده .. هر جایی رو دنبالشم می گردم نیست که نیست..”
میمونک نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت:” اوووم بزار ببینم ، فکر کنم بتونم لبخندتو پیدا کنم ..”
بعد با یک پرش بزرگ خودش رو به پایین درخت رسوند و یک پر پرنده رو از روی زمین پیدا کرد و به طرف خالخالی اومد و شروع کرد به قلقلک دادن خالخالی!
خالخالی که حسابی جا خورده بود اولش هیچ عکس العملی نشون نداد، اما بعد یه لبخند کوچیک روی لبش اومد و کم کم لبخندش بزرگ و بزرگتر شد و شروع کرد به خندیدن!
چیزی نگذشت که صدای قهقهه خالخالی همه جا پیچید.. اون انقدر خندید و خندید که از خنده روی زمین ولو شد!
حیوانات دیگه هم با شنیدن صدای خنده خالخالی شروع به خندیدن کردند.. حالا صدای خنده حیوانات همه جنگل رو پر کرده بود. زرافه رو کرد به میمون و پرسید: ” ببینم میمونک بالاخره خنده خالخالی رو از کجا پیدا کردی؟ ما که هرچی گشتیم جایی نبود!”
میمونک گفت:” لبخند خال خالی تو درون خودش بود.. من فقط اونو خوشحال کردم و کاری کردم که خنده اش بیاد بیرون ..”
خالخالی در حالیکه هنوز می خندید گفت:” ازت ممنونم میمونک، تو باعث شدی دوباره لبخندمو پیدا کنم .. قول میدم دیگه هیچ وقت گمش نکنم ..”
حالا همه حیوانات می خندیدند و دندونهاشون معلوم شده بود.. دیگه هیچ کدوم از حیوانات از اینکه دندونهای بزرگ و ترسناکشون معلوم بشه خجالت نمی کشیدند و راحت می خندیدند..
بله بچه های گلم اینم از قصه لبخند گمشده ی خال خالی، امیدوارم که از شنیدنش لذت برده باشین و همیشه خنده روی لبهاتون باشه و هیچ وقت لبخندتون رو گم نکیند..
دیدگاه ها