قصه تصویری کوتاه وقتی اژدها کوچولو گم شد برای کودکان
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری سرزمینی بود پر از اژدهاهای عجیب و غریب و رنگارنگ.. توی این سرزمین اژدها کوچولویی زندگی می کرد به اسم پاپی! پاپی یک اژدهای کنجکاو و ماجراجو بود که همیشه دنبال کشف کردن چیزهای تازه بود. اون هر چیز جدیدی رو که میدید با دقت و کنجکاوی نگاه می کرد و انقدر از مامانش سوال می پرسید تا همه چیز رو در موردش بفهمه.
مامان پاپی هم همیشه با صبر و حوصله به سوالهای پاپی جواب میداد. یک روز مامان اژدها به پاپی گفت که آماده بشه که با هم به یک جای جدید برن ..
پاپی با هیجان گفت:” آخ جووون ! یه جای جدید! کجا می خوایم بریم مامان جون؟” مامان اژدها گفت:” امروز می خواهیم با هم بریم مرکز شهر، اونجا پر از مغازه است و خیلی شلوغه ..”
چشمهای پاپی از خوشحالی برق زد. اون عاشق رفتن به جاهای جدید بود. کمی بعد پاپی و مامان اژدها به مرکز شهر رسیدند. شهر شلوغ بود و همه جا صدای حرف و خنده اژدهاها شنیده می شد و بوی شیرینی و کلوچه تازه همه جا رو پر کرده بود.
پاپی مات و مبهوت به مغازه های رنگارنگ و ویترینهای پر زرق و برق اونها نگاه می کرد. اون هیجان زده بود و مدام از این طرف به اون طرف می رفت تا همه مغازه ها رو ببینه! همین طور که پاپی مشغول تماشا بود یکدفعه متوجه شد که مامان اژدها کنارش نیست!
پاپی ترسیده بود و با نگرانی این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد تا توی خیابون شلوغ مامانش رو پیدا کنه..پاپی احساس می کرد قلبش تند تند می تپه و سراسیمه دنبال مامانش می گشت ولی هیچ خبری از مامان اژدها نبود.
پاپی از اینکه توی اون خیابون شلوغ تک و تنها مونده بود وحشت زده شده بود. اما یک دفعه یاد حرفهایی افتاد که خانم معلم توی مدرسه بهشون گفته بود. پاپی می دونست که باید آرامش خودش رو حفظ کنه و به دنبال یک پلیس بگرده تا بهش کمک کنه .. خانم معلم به اونها گفته بود که وقتی گم می شن باید خودشون رو به یک مامور پلیس برسونند و ازش کمک بخوان..
پاپی نفس عمیقی کشید و سعی کرد که ترس و نگرانی رو از خودش دور کنه و اطراف رو بگرده تا یک مامور پلیس پیدا کنه. همین طور که پاپی دور و برش رو نگاه می کرد یکدفعه چشمش به یک پلیس افتاد که در حال گشت زدن توی خیابون بود.
پاپی با خوشحالی به طرف آقا پلیس دوید و خودش رو به اون رسوند بعد در حالیکه صداش می لرزید گفت:” ببخشید آقای پلیس من گم شدم ، هر چی می گردم مامانم رو پیدا نمی کنم .. میشه به من کمک کنید؟”
آقا پلیس خم شد و با صدای مهربونی به پاپی گفت:” بله حتما عزیزم.. نگران نباش ما با هم مامانت رو پیدا میکنیم، ببینم تو آدرس خونتون رو بلدی؟”
پاپی سرش رو تکون داد و گفت:” بله بله .. من می دونم خونمون کجاست، ما بالای بلندترین تپه کنار رودخونه زندگی می کنیم و اسم مامانم خانم اژدهای دم درازه، اون یک اژدهای بنفشه که پوست براقی داره و یک لباس صورتی هم پوشیده !”
آقا پلیس از اینکه پاپی انقدر خوب و دقیق فکر می کرد و با شجاعت و جسارت جواب می داد خیلی خوشش اومده بود. آقا پلیس سریع به کمک بیسیم به بقیه همکارهاش خبر داد و مشخصات مامان پاپی رو به همه اعلام کرد تا همه پلیس ها دنبال مامان پاپی بگردند.
پاپی نگران بود و صدای تاپ تاپ قلبش رو می شنید. همینطور که پاپی کنار آقای پلیس ایستاده بود یکدفعه یک صدای آشنایی رو شنید که اون رو صدا می کرد. وقتی پاپی به پشت سرش نگاه کرد مامان اژدها رو دید که همراه یک پلیس دیگه به سمتش می اومدند.
پاپی از خوشحالی جیغ زد و با هیجان به طرف مامان اژدها دوید و خودش رو توی بغل مامانش انداخت. مامان اژدها در حالیکه محکم پاپی رو بغل کرده بود گفت:” پاپی عزیزم کجا بودی؟ خیلی نگرانت بودم …”
پاپی در حالیکه اشکهاش رو پاک می کرد گفت:” متاسفم مامان ، من نمی خواستم گم بشم .. ولی یادم بود که خانم معلم بهمون گفته بود که اگر گم شدیم خودمون رو به پلیس برسونیم تا بهمون کمک کنه..”
مامان اژدها با مهربونی به پاپی نگاه کرد وبا لبخند گفت:” کار درستی کردی پاپی، بهت افتخار می کنم پسرشجاع من.. از آقا پلیس مهربون هم ممنونم که کمک کرد تا ما همدیگه رو پیدا کنیم.”
آقا پلیس لبخند زد و گفت:” خیلی خوشحالم که شما همدیگه رو پیدا کردید. من وظیفه ام رو انجام دادم و به همه کمک می کنم تا در امنیت و آرامش باشند..”
حالا پاپی از اینکه در کنار مامانش و یک پلیس مهربون بود احساس امنیت و آرامش می کرد. با اینکه ماجراجویی امروز با چالش و نگرانی همراه شده بود ولی اون فهمیده بود که وقتی مشکلی پیش بیاد کافیه که آرامش خودش رو حفظ کنه ، شجاع باشه و از کمک دیگران استفاده کنه اونوقت می تونه بهترین راه حل رو پیدا کنه و اون مشکل رو حل کنه ..
پاپی و مامان اژدها از آقای پلیس تشکر کردند و ازش خداحافظی کردند و دست در دست هم به گشت و گذارشون توی شهر ادامه دادند..
دیدگاه ها