دلگرم
امروز: یکشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ شعبان ۱۴۴۶ قمری و ۱۶ فوریه ۲۰۲۵ میلادی
داستان زیبا و کودکانه گل خندان (قسمت دوم)
4
زمان مطالعه: 11 دقیقه
تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

ادامه قصه گل خندان برای کودکان

چند سالی این‌ها روز و روزگار را به خوبی و خوشی گذراندند تا این که دختر به سن 15 و 16 رسید. از خوشگلی و مقبولی و بانمکی و قد و قامت تمام بود. روزی از روزها پسر پادشاه آن ولایت بیرون می‌رفت برای شکار؛ از جلوی باغ این‌ها رد شد. در باغ هم باز بود. چشمش که به باغ افتاد تعجب کرد. آمد جلو وارد باغ شد، و از باغبان پرسید آن باغ مال کیست؟

گفت: «مال فلان تاجر»، یک قدری که آمد تو، چشمش به عمارت خورد ماتش برد، با خودش گفت: «اسم شاهی روی ماست، جاه و جلالش را تاجرها دارند!» در این بین دید بالای عمارت تو ایوان یک دختر قشنگ است، که تا حالا لنگه‌اش را ندیده و هیچ کدام از زن‌های قشنگ حرم سرای پدرش ناخن گرفته‌ی این هم حساب نمی‌شوند. آمد یک خرده جلوتر بیاید، دختر ملتفت شد. رفت توی اتاق. پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق این دختر شد.

از همان جا برگشت به قصر خودش، و مادرش را خواست، و گفت: «من زن می‌خواهم دختر فلان تاجر را هم می‌خواهم.» مادرش گفت: «الهی تصدقت بشوم، زن می‌خواهی درست، اما چرا دختر تاجر. شأن ما نیست با تاجر و بازاری وصلت کنیم. وزرای پدرت هرکدام چند تا دختر خوشگل دارند. هرکدام را بخواهی برات می‌گیرم.

آن‌ها را نخواستی دختر هر پادشاهی را بخواهی برات بگیرم، ولو دختر شاه فرنگ باشد.» پسر گفت: «الا و لله که من همان دختر را میخوام. وقتی آن بیاید اینجا آن وقت می‌فهمی من چه می‌گویم.» مادرش گفت: «این طور نمی‌شود من باید به پدرت بگویم ببینم رأیش چیست.» رفت پهلوی پادشاه. تفصیل را به پادشاه گفت.

پادشاه گفت: «بچه‌ی من با فکر و تدبیر است، کار بی ربط نمی‌کند، بگذارید هر جور میلش هست همان طور رفتار کند.» فوری برای پسر پادشاه خواستگار به خانه‌ی تاجر فرستادند. تاجر آمد پهلوی دخترش گفت: «ای دختر این جوان پسر پادشاه این مملکت است، از همه هنری تمام است و در جوانی و قشنگی هم لنگه ندارد، بهتر از این تو کسی را پیدا نمی‌کنی.» دختر راضی شد.

روز دیگر برای بله برون آمدند پهلوی تاجر که پسر پادشاه می‌گوید: «هر چی پول بخواهید می‌دهیم.» تاجر گفت: «ما احتیاج به پول نداریم، همان نجات پسر پادشاه ما را کفایت است.» از آن طرف تیر و طایفه‌ی پسر شروع کردند به تهیه‌ی عروسی دیدن، از این طرف هم طایفه‌ی دختر.

خاله‌ی این دختر که خواهر زن تاجر باشد و ما میزان حال او را کمی دستتان دادیم، یک دختر داشت، به سن و سال دختر تاجر. اما نه به آن خوشگلی و قشنگی. به فکر افتاد که به هر حقه‌ای هست دخترش را به عوض خواهر زاده‌اش که دختر اصل کاری باشد جا بزند، این بود که او هم شروع کرد به خرید اسباب عروسی. هر چه آن‌ها برای دخترشان می‌خریدند، این هم می‌خرید، هر روز هم می‌آمد خانه‌ی خواهرش دلسوزی می‌کرد خدمت نشان می‌داد، بزرگ‌تری می‌کرد. تا روزی که مجلس عقد مرتب شد، پسر پادشاه سر عقد آمد.

آنجا ملتفت شد که بله این دختر خنده‌اش گل خندان، گریه‌اش مروارید غلطان، زیر قدم راستش خشت طلا، زیر قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زیر سرش یک کیسه‌ی صد اشرفی است. پیاز داغ عشق و محبتش زیادتر شد. مجلس عقد، با شکوه تمام برگزار شد و قرار شد که یک ماه دیگر عروس را ببرند توی قصر و باغی که بیرون شهر داماد ساخته. سر ماه که شد، از طرف داماد تخت روان جواهرنشان فرستادند که عروس توش بنشیند و برود قصر داماد.

تخت روان که آمد و لوله افتاد تو خانه که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ کی با عروس برود؟ خاله افتاد جلو جایی که من هستم به کس دیگر نمی‌رسد. من آرزوی یک همچین روزی را داشتم. شکر خدا را که نمردم و دیدم. باری عروس و خاله عروس و دخترش رفتند نشستند تو تخت روان، راه افتادند به طرف قصر. چند قدمی که رفتند خاله دست کرد از جیبش یک دوایی درآورد به عروس داد. گفت: «اگر می‌خواهی که همیشه سفید بخت بمانی از این دوا بخور.» عروس هم بی خیال دوا را گرفت و خورد.

اما خاصیت دوا این بود که عطش می‌آورد به طوری که آدم بی طاقت می‌شد. چند دقیقه گذشت جگر عروس آتش گرفت گفت: «خاله مُردم از عطش، آب به من برسان!» خاله گفت: «اینجا آب پیدا نمی‌شود.» بعد از مدتی باز گفت من دارم می‌میرم آب به من بده. خاله گفت: «اینجا صحراست دریا نیست اگر خیلی تشنه هستی باید از یک چشمت بگذری تا یک کاسه آبت بدم.» دختر بی طاقت شد گفت: «حاضرم.» یک چشمش را درآورد داد به خاله، خاله هم تو یک جام که همراهش آورده بود یک ذره شوراب ریخت داد به او، این شوراب را که خورد بیشتر تشنه‌اش شد، گفت: «خاله خدا انصافت بده من مُردم از تشنگی، از خوردن این آب تشنه‌تر شدم آب به من برسان.»

گفت اینجا آب پیدا نمی‌شود، گفت: «والله من مُردم از تشنگی.» گفت: «اگر خیلی تشنه هستی از آن یکی چشمت هم بگذر» عروس دید از تشنگی می‌میرد! گفت: «به جهنم این هم این چشمم، آب به من بده.» آن یکی چشمش را هم گرفت و وسط راه انداختش تو چاه و دختر خودش را جای آن گذاشت. یک خرده هم گل خندان جمع کرده بود دور و بر چارقد دخترش گذاشت.

همین طور سه چهار خشت طلا و نقره و یک کیسه‌ی اشرفی که برای این موقع گذاشته بود، کنار عروس چید. یک خرده دیگر که راه رفتند رسیدند به قصر پسر پادشاه، کس و کار پسر پادشاه و غلام‌ها و کنیزها پیشواز آمدند و این دختر را با جاه و جلال بردند توی قصر، مردم وقتی گل خندان را دور و بر چارقد این دیدند خوشحال شدند. ننه هم وقتی با تَردستی خشت‌های طلا و نقره را زیر پای دختر گذاشت و به رخ مردم کشید، همه تعجب کردند. منقل اسفند آوردند: «بترکد چشم حسود و حسد» خواندند. هفت شبانه روز هم جشن گرفتند. اما پسر پادشاه دید آن گیرایی و جلوه‌ای که روز اول و روز عقد در این دختر دید حالا ندارد.

مثل این که آن نیست. از آن طرف دید اصلاً نمی‌خندد که گل خندان بریزد. یک شب یک خرده قلقلکش داد، خنده‌اش انداخت دید گلی نریخت. پرسید: «پس کو گلوت؟» همان طوری که ننه‌اش یادش داده بود، گفت: «هر چیزی موقعی دارد.» از آن طرف دید فقط شب اول یک کیسه از زیر سرش درآمد، شب‌های دیگر، خبری نشد، گفت: «پس چه می‌گفتند که هر شب یک کیسه اشرفی زیر سر تو است؟» باز گفت: «هر چیزی موقعی دارد.» یک روز دیگر گریه‌اش انداخت دید به جز اشک چیزی از چشمش در نمی‌آید.

گفت: «پس مروارید غلطان کو؟ آن‌های دیگر را برای نمونه یکی دو تاش را دیدیم این را اصلاً ندیدیم.» باز گفت: «هر چیزی موقعی دارد.» پسر پادشاه رفت تو فکر و غصه خصوصاً وقتی دید آن قدرها هم نجیب و اصیل نیست. دیگر خودش را می‌خورد و روش نمی‌شد به مادرش یا کسی دیگر حرفی بزند.

این‌ها را اینجا داشته باشید، چند کلمه از دختر اصل کاری بشنوید: دختر سه روزی توی آن چاه ماند، روز چهارم یک باغبانی از آنجا رد می‌شد دید صدای ناله می‌آید. فهمید یک بیچاره و مظلومی تو این چاه افتاده.

رفت شاگردش را با یک طناب محکمی برداشت آورد سر چاه، یک سر طناب را به کمرش بست و یک سرش را هم دست شاگردش داد، رفت توی چاه، دید سه کیسه‌ی اشرفی با یک دختر کور توی این چاه است. دختر را با کیسه‌ها بیرون آورد.

پرسید تو کیستی این‌ها چیست؟ دختر شرح حال خودش را از سیر تا پیاز برای باغبان گفت، باغبان گفت: «هیچ چیز نگو من درست می‌کنم.» دختر را برد توی باغ خودش، روز دیگر دختر خندید یک خرده گل خندان از دهنش ریخت، باغبان گل‌ها را جمع کرد رفت نزدیک قصر پادشاه فریاد زد: «آی گل خندان! آی گل خندان دارم!» صدا که تو قصر پیچید خاله شنید، آمد بیرون گفت: «عمو به چند می‌فروشی؟» گفت با پول نمی‌فروشم با چشم می‌فروشم خاله گفت: «بسیار خوب من هم با چشم با تو معامله می‌کنم.» یکی از چشم‌های دختر را داد چند تا گل گرفت.

باغبان چشم را آورد داد به دختر آن هم گذاشت تو کاسه‌ی چشمش حالا دیگر دختر یک چشم دارد همه جا را می‌بیند خیلی خوشحال است. فردا یک کمی گریه کرد چند دانه مروارید غلطان از چشمش ریخت.

باز باغبان آن‌ها را جمع کرد، برد کنار قصر پادشاه جار زد: «آی مروارید غلطان!» تا خاله این را شنید خوشحال شد و گفت: «عمو چطور می‌دهی مروارید غلطان را؟» گفت: «با پول معامله نمی‌کنم با چشم معامله می‌کنم.» خاله هم گفت: «اهمیتی ندارد ما هم به تو چشم می‌دهیم.» رفت آن یکی چشم را هم آورد، داد. سه چهار رشته‌ی مروارید غلطان گرفت، خیلی هم خوشحال شد که مروارید غلطان به چنگش افتاده.

باغبان این یکی چشم را هم آورد داد به دختر. دختر این را هم گذاشت تو کاسه‌ی چشمش، شد صحیح و سالم مثل روز اول، و در همان جا که باغ آن باغبان بود لنگه‌ی باغ و قصری که پدرش براش ساخته بود، یعنی از روی همان نقشه، باغ و قصری ساخت.

اتفاقاً یک روز پسر پادشاه از روی دلتنگی می‌رفت شکار، گذارش به در آن باغ افتاد رفت توی باغ دید عین باغ تاجر است. آمد تو نزدیک عمارت دید همان دختری که توی عمارت آن تاجر بوده اینجاست! گفت مگر این را ما نگرفتیم و نیاوردیم پهلوی خودمان، چشم‌هایش را مالید شاید خواب می‌بینم، دید نه بیداری است.

آمد از باغبان پرسید: «این باغ مال کیست؟» باغبان شرح واقعه را برای پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه اول خیلی دلتنگ شد. بعد خیلی خوشحال شد و فرستاد عقب پدر و مادر دختر، آن‌ها آمدند از حال دختر آگاه شدند، از سرگذشتش ماتشان برد.

بعد پسر پادشاه همان جا بساط عروسی پهن کرد، هفت شبانه روز زدند و کوبیدند، خوردند و نوشیدند، خوانچه‌های پلو و تُنگ‌های شربت به فقرا دادند و آن باغ و قصر را به باغبان بخشیدند و آمدند سر جای خودشان. پسر فرستاد مادر زن دروغی، یعنی خاله را آوردند گفت: «ای بدجنس این همه ستم در حق این دختر نازنین تو کردی؟ الان حقت را کف دستت می‌گذارم، بگو ببینم اسب دونده می‌خواهی یا شمشیر برنده.» خاله گفت: «اسب دونده.» پسر گفت: «موی سرش را به دُم یک اسب شرور ببندند و به صحرا ول کنند.» تا عبرت آدمهای بدجنس و حیله گر شود.

قصه ما به سر رسید .... کلاغه به خونه اش نرسید .

separator line

همچنین بخوانید:
قصه شیرین کودکانه قدیمی گل خندان

قصه شیرین کودکانه قدیمی گل خندان

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.


این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (4 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits