به یک حکیمی گفتند: فلان جوان بد جوری عاشق است و در راه عشق معشوق ، عاقبت جانش را از دست می دهد کاری بکن تا عشق از سرش بپرد، گفت: کمک کنید به معشوقش برسد، گفتند: معشوقش با فرد ثروتمندی ازدواج کرد، گفت: پس این عشق بخاطر آن معشوق پوچ و عبث است، گفتند:معشوق به زور پدر و مادر ازدواج کرد، گفت: آیا جوان عاشق، شغل و در آمد دارد، گفتند: بیکار است ، حکیم نفسی کشید و گفت: عجله نکنید وقتی گرسنه شد، عشق و عاشقی از سرش می پرد.