
💔 اشعار با موضوع جدایی و طلاق 💔
میدانستی،
و باز قدم گذاشتی
چونان که گوسفندی
خود، به پای مسلخ رود
تا خنجری را
از گریه باز دارد.
میدانستی،
که این راه
به سیاهی ختم میشود
که هیچ چراغی
بر آستانهاش نمیسوزد.
میدانستی،
و لبخند زدی
لبخندی که درد داشت
و جهان
با کینهای پنهان
دست بر شانهات گذاشت
و خندید.
تو،
که به بندِ دیگران
خود را فروختی
برای دلهایی
که نه مهربان بودند
و نه به یادِ تو.
و اکنون،
زیرِ سقفی
که نه عشق در آن است
و نه آرامش،
تنها
صدای ترک خوردنِ قلبت
را میشنوی.
آیا رنج تو
مرهمی شد؟
آیا کسی
در این بازی بیهوده
از اشکهای تو خسته شد؟
نه.
و تو،
پاداشِ خویش را گرفتی:
زنجیری تازه
بر دستهایی
که روزی
آزادی را لمس کرده بودند.
بگذار بگویم،
ای اسیرِ انتخابهای دیگران،
زندگی را
به سازِ این و آن نباید رقصید.
آنان که خنده بر شکستت میزنند،
آنان که با اشکهایت
آتشِ کینه را گرم میکنند،
هرگز دلت را ندیدهاند،
و هرگز نبودنت را
به یاد نخواهند آورد.
بگریز
بگریز از این بندِ پوسیده،
از این مسلخی که به پای آن
خود را باختی.
زمین
آنقدر وسیع است
که برای بازساختنِ خودت
همیشه جایی هست.
بگذار این زخم،
یادگاری باشد
که دیگر،
برای هیچکس جز خودت
زندگی نکنی.
شاعر کیانوش احمدپور
شعر کوتاه جدایی عشقی
قبل از رفتن
قهوه ای تلخ
برای عشاق
هایکو
شاعر فرانک نظری
شعر جدایی سوزناک
پر و لبریز غمم تا به کجا غم بخرم
به چه جایی بروم ، کوه غمم را ببرم
نشود کوه رود جای دگر از جایش
به چه دشتی ببرم ، چشمه ی چشمان ترم
بس که ویرانه و دیوانه شدم ، میخندم
آخرین قهقه هاست ، مزه نما از شکرم
میروم تا برسد ، قصهء هجرم دستت
آخر این قصه شود زمزمه های سفرم
دل من تنگ شده با دل تنگم چه کنم؟
درد دارد دل پر خون شدهء جان به سرم
من از این شهر روم تا تو به یارت برسی
برود تا به سحر از غم عشقت اثرم
میروم تا که بخوانی غزل و دیوانم
قافیه پا دهد امشب ، جگرم را بدرم.
امیدامام وردی ( ماهان )
شعر جدایی اجباری
ناله از این سیاهیم در پی روشناییم
هر طرفی کشانیم غرق در این تباهیم
دیر شده رهاییم کاش به خود رسانیم
تا که رخت نماییم ننگ بر این جداییم
خون جگر چشانیم سمت خطر برانیم
رحم نما به خاریم حکم بده خداییم
زار ز بی وفاییم دیده به راه ساقیم
گو به کجا کشانیم درد از این خماریم
محو ز بی نواییم کاش ز خود رباییم
در پی آشناییم کاش ز نی سراییم
رنج چنان بدادیم گو که چرا برانیم
مویه از این جداییم تا به کجا کشانیم
شاعر سید علی موسوی
شعر نو درباره بی عدالتی روزگار
وارونه شده دنیا، بخشیدی گنهکاری.....
چشم بستی و برگشتی، بدهکاری.....
دوست داشتی ، جفا کردی.....
از عشق سخن گفتی، بی یار سفر کردی......
شاعر علی اصغر محمدی له بیدی
شعر جدایی گریه دار
دلِ تو تنگ و دلم تنگ تر از نای نفس
تو مرا خوانی و من بغض گلوگاه قفس
شب تو سرد و تبم آتش سوزان ازل
تو ز من دوری و من بی تو به دور از همه کس
شاعر محمدرضا پورآقابالا
شعر در مورد جدایی از یار
کوچه میبارد
کوچه میخواند
چکهچکه آرام قدمهای رفتنت را
کوچه میماند
نخی سیگار
که از دور دست در جیب
دود میکنم خیسِ دیدنت را
آخ که کوچه به خاطر من
فقط امشب، همین امشب
دست در گردنم بنبست شد.
شاعر کیخسرو آریایی
شعر جدایی از همسر
تموم عمرو جنگیدم
شبآآآ رویاتو میدیدم
شب و روزم رو گم کردم
تورفتی،،،،،،،تاااازه فهمیدم
تورفتی تازه فهمیدم
چقدر بیهوده جنگیدم
تموووووم جاد(ه)رو دیدم
توو اوج غُصه خندیدم
تو رفتی این تَهِ قِصه است
غمت راه نفس رو بست
یه دنیا حرف ناگفته است
نگو این آخر قصه است
تو رفتی،، باااآآشه فهمیدم
لبامو درز میگیرم
شبامو جشن میگیرم
یا ازاین غصه میمیرم
شاعر حسن تاجیک قلعه
شعر بلند در وصف جدایی از عشق
نگاه کن که خاطره های تو
چگونه درون من بنایی ساخت
در نبرد تن من با خود من
عاشقانه سوخت من و جان را باخت
رفتنت فریاد زد بر سر من
گفت دیدی که تمام شد ماجرا
من زنده اما باور نکرد
در سکوتش زجه میزد بی صدا
چند روزی ام گذشت،نیامدی
منِ زنده رو به آینه نبود
میترسید از سپیدی های مو
از صدا،مرثیه یا ساز و سرود
شانه میزد بر سر و موی سپید
غم درون چهره اش جایی نداشت
دانه ای از جنس انتظار تو
زیر قلب کوچکش با عشق کاشت
آمدی یک روز اما دیر نبود
دانه ات رشد کرده بود تا انتها
خندیدم گفتم چند سال گذشت؟
از سرانجام تا همین لحظه ی ما
با دوپا و چند هزار پای دگر
من دویدم سمت آن آغوش تو
جمله هایی من محیا کرده ام
تا بخوانم آن را در گوش تو
با خودم گفتم دیدی ماهی
آب رفته باز گشت و دیر نشد
من همان معشوق آب آبی ام
جرعهی دریا نوشید،سیر نشد
دیدمت از دور کنار دیگری
دیدمش او را میان تن تو
من مگر آن کس که خواستی نیستم
من همانم بخدا، آن منِ تو
کاش من یک لحظه او بودم
کاش من اصلا خود او بودم
کاش من جای خود او بودم
کاش من جای خود او بودم
در بلندای همین خانه ی بد
که تورا در خاطراتش دارد
ایستادم من لب آن بام که
روزی تو گفت که مرا دوست دارد
عکسی از آن خنده ی زیبای تو
در کف سنگفرش کوچه پیداست
دست های تو باز برای من
من گمان نمیکنم این رویاست
میخندی و مرا میبوسی
دست هایت مرا میخواهد
میپرم تا به تو من سجده کنم
بخدا دلم تورا میخواهد
میپرم تا به تو من سجده کنم
بخدا دلم تو را میخواهد
شاعر سهیل آوه

دن معلومات درھمہ موارد رضایت کامل دارم اروزے توفیق روزافزون دارم ازخداوند متعال براے ھمگی شمابزرگوران دارم باتشکر