
شعر درباره عشق نافرجام؛ جملات تلخ درباره نرسیدن به عشق و معشوق
سردی نفس هایت
آغاز فصلی
در سردینه های
زمان را
به درازا نشسته است
شاعر رقیه کاظمی
شعر نرسیدن دو عاشق به هم
شیشه ای
خورد به سنگ
پنجره ای باز نشد
فصل یخبندان بود
برفها باریده
دستها یخ زده بود
پشت آن پنجره ها
سایه ای
از سرما می تابید
آه ز سرمازدگی
نه صدایی نه نگاهی
قصه ای زمزمه ای
هیچ آغاز نشد
پنجره ای باز نشد
شاعر بیژن سقائیان
شعر دست کشیدن از عشق
دانه دانه برف میبارد
بر تبِ لیوان چای،
من چه غم دارم
که گه در زیر برف لرز و
گهی تب میکنم
با طعم چای
هومن نظیفی
دوبیتی درباره دلتنگی از عشق
هوا سرد و ز آسمان خبری نیست
گشته دلم تنگ و ز آن غزلی نیست
نه روی برف و نه یک جوی روان
پاییز تا بهاران ، ز باران خبری نیست
شاعر مهران فدائی
شعر در وصف فرار از عشق
بِــتِـکـان بـاز درخـت را غــزل از بــرگ خــزان دِه
چوخزان ؛رختِ سفربست و برآن دست تکان ده
چه پیام و چه نویـدی به خوشی گاهـشمار داد :
برسید موسم دی پیک ؛ خبرم را به جهان ده
ورقی ؛ دسـتِ زمان باز به زمانـه چو رقم خـورد
بِنِـویس بـرگِ زمانـه ، تو زمان فـصلی ، نشان ده
بِـگُذشت مهر و چو آبـان و برفت آذر از این بـرج
درِ دل را بِــگُـشـا بـر دی و اسـفـنـد ، ضـربــان ده
چـه شـبـی خـجـسـتـه بـاشـد ؛ شـب چـلـۀ انـاری
سـخنـی ز شـادبـاشی تـو نـخسـت بـر دگـران ده
سرِ کُرسی همه گِردنـد و بساط سـوروسات پـهن
شـکـلات و هـنـدوانــه ؛ مِـی و مــزه ، قـلـیـان ده
بِـکِـشــد چـنــد دقـیـقــه شـب چِـلّــه بـه درازا ..
به بـلنـدای چنین بـزم ؛ بتـوان ، جـان و تـوان ده
رَهِ عــمــرت گــذر افــتــاد و در آن پــا بِــنَـهـادی :
کـه خـطــر دارد و لـذّت به درسـتـی ، جـریـان ده
نـه به بـدرود خـزان ، نـه به درودگـوی زمـستـان
هنـر دهـر چو همینـست بِـدمانْـد جان و ستانـده
شاعر یزدان ماماهانی
شعر بلند در مورد نرسیدن ها
در میانسالی خود
با قطرات اشکی پنهان شده در گوشه ی چشمانم
به برگی از دفتر زندگیم می نگرم
با خودم می گویم :
آه خدایا چه زود گذشت
فصل های زندگیم
اما می بینم از میان خا طره ها
یک خاطره از همه پر رنگ تر است
خاطرات کودکیم
با شب زیبایی که نامش یلداست
همه ی اقوام به خانه ی ما می آمدند و
بچه ها از برای آن شب
لحظه شماری می کردند
نه تجمل در کار بود
نه کسی می گفت: من
همه ی ما دور هم ما بودیم
هر چه بود
سادگی و زیبایی
پنداری همه چیز بوی زندگی را می داد
و مادر از بعد ظهر
روکش کرسی را عوض می کرد
و سینی مسی خانجون را
از برای بعد شام مهیا می کرد
داخلش از عشق
همه چیز را می چید
تخمه؛ هندوانه؛ کدو حلوایی
پر تقال تازه چیده از حیاط خانه
و لبو
شایدم مشتی نقل در کنارش
و خانجون با روسری وال سفید
چادر کودری بر سر
زیر کرسی می نشست
با نگاه کردن ما
سر شوق می آمد
و می گفت:
بچه ها قصه ی امشب با من
آه که قصه های خانجون
عشق را زندگی را معنا می کرد
شام ما آبگوشتی بود
که پنداری عشق در آن می جوشید
قوام می آمد
و ما نه که غذا
عشق را
با تمنای زیاد
مز مزه می کردیم
آه چه حلاوت خاصی داشت
با کمی سبزی از حیاط خانه
آه که بوی ریحان همه را مست می کرد
و کتاب حافظ
گل سر سبد سفر ه ی زیبا یمان
شده بود
وپدر تفعل می زد
بر کتاب حافظ
دلمان می جوشید
نکند حافظ راز های ما را
بر ملا سازد
نکند عشق های کودکانه را
عیان سازد
و اما حافظ به حق
محرمی می شد از برای من و ما
آری شب یلدا از برای ما
جز شعر و خنده
قصه و مهر و صفا هیچ نداشت
نه کسی دلگیر بود
نه کسی غمی بر دل داشت
همه چیز زیبا بود
بالشت های رنگی مادر
دور تا دور اتاق
همراه با بالشتک های
زیرینش
مبل آن روزها بود
استکان های نحیف و لاغر
رنگ رنگی
بر لبشان نقش گل سرخی
پیدا بود
همه در کنار هم می ماندند
تا چای دم کشیده با عطر نارنج
بشود بهترین چای دنیا
که گلوی همه را تازه کند
آری همهی آن شب میشد
قصه ایی از برای فردا
که با شور و شوق کودکانه
از برای یار دبستانی
تعریف کنیم
ما خدا خدا می کردیم
که یلدای دگر زود از راه رسد
و من امروز چه بگویم
همهی ما می دانیم
که بین من و تو
فاصله است
هر چه رنگارنگی در شب یلدا است
مهر و صفایی در کار نیست
یا به قول معروف
دل خوش سیری چند؟
ما بر مبل های آنچنانی جای می گیریم
خانه مان بزرگ تر شده است
اما افسوس
جدا از هم ماندیم
و به جای کرسی
میز بزرگی مهیا شده است
که پر از میوه و آجیل و
چیزهای دگر است
و حافظ پنداری از فراموشی می نالد
آری آری ما ماندهایم با
یلدا های بی تکرار
شاید آن آدم هایی
که جهان دیگر
هرگز هرگز
به خود نخواهد دید
ما ماندیم
با خاطره ی
یلدای قدیم
در حسرتی به اندازهی
دنیا
که گاه در تنهایی
می گوییم
یاد باد آن روز ها
آن روز های با هم بودن
غم هم را خوردن
بی بهانه خندیدن
دستی را از عشق
فشردن
یعنی من هستم
در نهایت قطرات اشکی بی مهابا از چشمانم
فرو می ریزد
روی برگی از دفتر زندگیم
آری پنداری اشکم می خواهد
مثل یلدای قدیمی
ردی از خود بگذارد بر جای
یا شود خاطر ه ایی
که بگوید :
دیدی رفیق
چه زود خاطره ساختم
یا خاطره گشتم از برایت
از برای آن شب
زیبایی
که نامش یلدا ست
شاعر شیدا جوادیان
شعر تلخ در وصف به ته خط رسیدن
چقدر لعنت فرستادن خوب است
به خودم می گویم
به این جاده ها
همیشه ی خدا
کوتاه می آیند
...
زندگی
نگه دار
همین ایستگاه پیاده می شوم
من
به آخر خط رسیدم!
شاعر بهاره نوروزی

۲ دیدگاه