مجله دلگرم
امروز: شنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۲ برابر با ۰۲ رمضان ۱۴۴۴ قمری و ۲۵ مارس ۲۰۲۳ میلادی
شعر نو درباره مرگ خواهر | آبجی عزیزم دلم برات تنگ شده
2
زمان مطالعه: 6 دقیقه
دردناک ترین اشعار نو در وصف غم از دست دادن خواهر ... آبجی نازنینم روحت شاد و یادت گرامی باد .

شعر نو درباره مرگ خواهر

غروب زندگی آغاز یک مرگ
کمی آهسته تر پیغام بی برگ
عزیزم نازنینم لحظه ای صبر
به دنبال غمی یا در پی قبر؟
رسیده انتهای دل نبودن
عدم، این آیه ی باطل نبودن
طلوع پستی و غوغای هستی
نگاهی کن ببین،با ما نشستی
شروع فصل باران بی ترنم
عبور برف غم از سبز گندم
اگر دنیای تو مثل قفس بود
برای پاکی یک آیه بس بود
کمی از آن قفس گسترده ایوان
جهان پست ما با اسم زندان
اگر دنیای تو یک رهگذر داشت
فقط از حال و روز تو خبر داشت
زمین جز ازدحام مرگها نیست
کمند بی کسی از ما جدا نیست
تن هر لحظه قبر آرزوهاست
امید هر نفس پیغام فرداست
که فردایت همان دیروزودیروز
دریغ و درد ما تا مرگ امروز
یکی روزی نفس می بخشد آرام
شبی مرگ تو را می خندد آرام
عزیزم گریه کن این غم عظیم است
در این غم دیده ات تنها سهیم است
خدایت آرزوی مردنت کرد
چه خوابی دیده این دنیای نامرد؟
تو پاکی مثل یک آیینه آبی
شبی که بگذری دل را سرابی
دمی که آمدی آنها چه دیدند؟
ملائک گریه ات را هم شنیدند؟
به یادت مانده در گوشت چه گفتند؟
که مردان زمین در خانه بندند؟
در این دنیای بی پایان کوچک
سخنگو ها فراوان گوش اندک
کلام سردشان تنها حقیقت
در این ویرانه ی عصیان و منت
یکی از گریه می گویدپر از رنگ
یکی می خنددو می سوزد از ننگ
که می دانم تو هم شاید بدانی
حقیقت مرده در اوج جوانی
تفاوت بین مرگ و زندگی نیست
کجای بندگی بی بردگی نیست؟
تو قبل از مردنت دیدی خدارا؟
نپرسیدی از او احوال مارا؟
چه گفت از حال و روز سقف دوران؟
پناه ظالمان و قبر خوبان!!
نگفت از فقر و مردان شکسته؟
نگفت از آبرو این جان خسته؟
نگفت از مرگ خواهر با برادر؟
نگفت از کشتن ایمان و باور؟
نگفت اینجا شکایت بی جواب است؟
درون کاخ مردی ها خراب است؟
نگفت اینجا عدالت مرگ و خون است؟
غم سالاریان داروالفنون است؟
نگفت اینجا شکمها سیر درد است؟
که قدرت با دل انسان چه کرده است؟
نگفت این نسل مانده بس حقیر است؟
زمین از زنده های مرده سیر است؟
عزیزم، نازنینم لحظه ای صبر
که می بارد جنون این سقف بی ابر.

شاعر شهلا نادری(رهامشرقی)

خواهرم عزیزم..562
سلامی گرم از سوزِ به جونُم
بِدون از دوریِت بَندهِ زبونم
خداوندا به فریاد دلم رس
که داد دل از آن لعیا اوسونُم

اگر تو ساربونی جونم لعیا
بدون مو مانده از این کاروونم
بیو دستُم بگیر حالم خرابه
تماشا به کنُن مُردم ، کَسونُم

بِدون از دوریت بَندَ زبونم
بیا پیشُم که مو بی تو نمونُم
به عشقت اُمَدُم دنیا مو باقر
زدوری تو مو آتش فشونم

مریضُم سوی نوشدارو دَووُنم
بُود نومه خوشت ورد زبونم
نمازوم را بخونُم سوی رویت
به تکبیر و سجود و هم اذونم

بلای جونُمی برگ خزونم
غم دوریت شد دشمن به جونم
شده از بی کسی شاه سخن کو
که باقربیکس ای جون جونوم


چند دو بیتی برای مرگ خواهر عزیزم‌ که از ته دل با گریه سروده ام تقدیم شما عزیزان می کنم .
بزرگواران
اگر اشکال وزنی و قافیه ای دارد من را ببخشید همان که از دل بر آمده را نوشته ام بدون ویرایش نهایی.

شاعر محمد باقر انصاری

سخت شاید این باشد
وقتی که لباس های پوشیده و نپوشیده ات
سهم عابرانِ دیگر شد

باد
در گوش درخت می نالد
زنی حامله شاعر شده است
دختری دعافروش شاعر شده است
بیچاره ای مغمومه، شاعر شده است
و از همه دردناکتر
می دانی
نه، نمی‌دانی
روسپیِ تازه کارِ محل، شاعر شده است
زیرا که با لباس های تو می بوسد
و در معاشقه های طویلش
نامِ تو را می خوانَد
نه نمی شناسدت
باید بشناسانمت
باید بشناسانمت
نَمَط
نَمَط
نَمَط
نَمَط
زندگی
این گونه می لنگد
وقتی که نباشی
و عطر پیراهنت
از غصه جان بدهد
زیر دوش حمام شعر نخوانی
و مادر
به فکر زایِشَت
شَط
شط
شط
شط
غرق شده ای خواهر
مرگ همیشه مردن نیست
درست مثل آن زمان که خودت را بردی
و در رودخانه ی شهر انداختی
تمام ماهیان و سنگریزه ها برای تو شعر گفتند
موهای گیسیده ات
روی آب افتاد
زمین های رَحِم درآورده گندم داد
پدرم فکر دختری دیگر شد
مادر اما
طاقت گریه های کودکانه نداشت
زیرا که به گریه های تو خو کرده بود خواهر
ای زن
ای نداشته بکارت
ای مادر
انحنایِ جوانیِ خسته
پاره اندامِ لجوج
گریخته های خوابِ سپید
اوهام
تاریخِ ناممکن
تایر سوخته های رها شده در صحرا
ای فرسوده تن
خواهر
عشق مردهای بی غیرت
شکوفه های لهیده ی گیلاس
صدای فروغ و آنا تا غرب
شب زده ی محزون
دیگر آسوده بخواب

ترس
با اسم تو می ریزد
می میرد
نفس می کشد
و دوباره زنده
نه
نمی شود
می شود
می میرد
زنده زنده می میرد
مرده مرده زنده شده است
دست در کاسه ی سرش برده است
خاطره ها را
به سر و سینه می پاشد
شبیه تو می خندد
رنگ رفته ی لب ها را
با خون تو سرخ می کند
به در می زند
با پا
با مشت
بالا می آورد
و دوباره می خوابد
بد
بد
بد
بد
بد روزگاری شده است خواهر
می دانی گفته اند دوباره عاشق شده است
آستین هایش را بالا زده اند
یک روز در خیابان ناغافل دیدمش
مرا به اسمِ تو صدا می زد
دخترهای دیگر را به شکل تو انگار می دید
صدایم زد خواهر
دلم به حالش سوخت
وانگهی دیدم که خواهر شده ام
شکمم جلوتر آمد
نطفه ای چرخید
شهر برای همیشه دریا شد
زنانِ زیادی دست و پا نزدند
مُردند
خورشید پایین آمد
دریا خشکید
هرچه در شهر بود
مَرد بود
مَرد بود
مَرد بود و من
خواهری مردانه شدم
جنینِ یک روزه ام افتاد
دستی به ریشم کشیدم
تسبیحِ رنگ باخته ام را
از جیب درآوردم
و فکر شوهر دادنِ تو شدم
باید شوهرت دهم خواهر
با درخت
با برگ
با حنای خشکیده
با صحرا
با صدای کِلِ مردان

وقتی که در فکرِ بردنِ خود هستی،
به رودخانه نیندازدش این بار
شنیده ای که دیوانه ها
با ماه شب چهارده
دیوانه تر می شوند

به خانه ات برگرد
ای مرد
ای شعرِ بی اوزان
برادر روزهای سخت و جانفرسا
آل برده
ای نفرین
سخنِ ناگوار
خواهر
به خانه ات برگرد
پیراهنت را دوباره بر تن کن
و برای خواهرانِ جهان
ترانه ای درخور خوان

شاعر فاطمه جهانبخش



این مطلب چقدر مفید بود ؟
5.0 از 5 (2 رای)  
دیدگاه ها

درج کامنت برای این مطلب غیر فعال است