دلگرم
امروز: دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۱۹ ذو الحجة ۱۴۴۶ قمری و ۱۶ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی
قسمت آخر قصه عشق سپیده طلایی و غروب نقره ای
زمان مطالعه: 8 دقیقه
داستان عاشقانه سپیده طلایی و شاهزاده دریا، غروب نقره ای، که با فداکاری و عشق به هم می رسند.

داستان عشق سپیده طلایی و غروب نقره ای قسمت آخر

روز بعد، مثل هر روز سپیده ی طلایی به کنار دریا رفت. باز به امواج خروشان دریا چشم دوخت و باز انتظار کشید وقتی که غروب نقره ای بر جهان دامن گشود، سپیده ی طلایی سایه ای دید که از میان امواج دریا سر برآورد و کنار رود بر سنگی نشست. 

سپیده ی طلایی به آن سایه چشم دوخت. سایه اول به صورت یک ماهی آزاد نقره ای رنگ بود. بعد کم کم به صورت جوانی در آمد که لباسی نقره ای رنگ از سر تا پای او را پوشانده بود. صورت او به رنگ مهتاب غروب بود. جوان لحظه ای ساکت نشست. بعد گفت: «آه، ای سپیده ی طلایی تو حتی از خود سپیده دم هم زیباتری.»

سپیده ی طلایی همان طور که به جوان چشم دوخته بود، گفت: «تو کیستی و مرا از کجا می شناسی؟»

جوان گفت: «من غروب نقره ای، پسر کوچک پادشاه دریا هستم. همه ی مردم مرا به صورت یک ماهی آزاد می بینند. تو اولین انسانی هستی که شکل حقیقی مرا دیده است. اما سال هاست که ماهی هایی که از این ساحل می گذرند و به اعماق دریا می آیند از تو و زیبایی تو، ای سپیده ی طلایی، برای من حرف زده اند.»

سپیده ی طلایی گفت: «ای شاهزاده ی دریا، ای غروب نقره ای، خوشحالم که می توانم تو را ببینم. برای من از اعماق دریا و از قصرهای پدرت، پادشاه دریا و از زندگی در اعماق دریا حرف بزن.»

شاهزاده ی دریا، غروب نقره ای، نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «حالا خیلی دیر است. شب کم کم از راه می رسد. من باید به دریا برگردم. اگر فردا صبح بخت با من یار باشد و سپیده ی طلایی را در همین جا ببینم، برایش از دریا و اعماق دریا حرف خواهم زد.» بعد از روی سنگ لغزید و باز به صورت یک ماهی آزاد در آمد و شنا کرد و دور شد.

روزها و روزها گذشت. در این روزها بازهم سپیده ی طلایی به کنار دریا رفت. در این روزها هر روز شاهزاده ی دریا، غروب نقره ای، آمد در برابر او نشست. از دریا برای او حرف زد. از شکوه و زیبایی پدرش، پادشاه دریا، و قصرهای او حرف زد. از شاهزاده ها و شاهزاده خانم های دریا حرف زد. 

کم کم، بی آنکه سپیده ی طلایی و غروب نقره ای گذشت زمان را حس کنند، یک سال تمام شد. روزی رسید که فردای آن روز سپیده ی طلایی هجده ساله می شد و در آن روز می بایست پدرش همسری برای او انتخاب کند.

آن روز رییس قبیله به سپیده ی طلایی گفت: «فردا همه ی جوانانی که خواستار ازدواج با تو هستند به چادری که در کنار چشمه افراشته خواهد شد خواهند آمد. من شنیده ام که پسر رییس قبیله ی آن طرف کوه بلند در میان آن هاست. من خیال دارم که تو را به ازدواج او دربیاورم. فردا شب تو با او به آن طرف کوه بلند خواهی رفت.»

وقتی که سپیده ی طلایی حرف پدرش را شنید، غمگین به کنار دریا رفت. در آنجا نشست. لحظه ای بعد، شاهزاده ی دریا توی رود آمد و رو به روی او نشست. سپیده ی طلایی نگاهی به او انداخت. شاهزاده ی دریا از همیشه پریده رنگ تر بود. به نظر می آمد که بیمار است. 

سپیده ی طلایی خواست از او بپرسد که چرا این قدر رنگش پریده است ولی فرصت این کار نبود. او می بایست اول با غروب نقره ای از آنچه فردا پیش می آمد حرف بزند. او می بایست به غروب نقره ای بگوید که دیگر او را نخواهد دید.

وقتی که حرف های سپیده ی طلایی تمام شد، دیگر شب از راه رسیده بود. غروب نقره ای آهی کشید و گفت: «من حالا مجبورم که بروم. ولی باید حتماً یک بار دیگر تو را ببینم. چیز مهمی دارم که باید برایت بگویم.»

قصه کودکانه

سپیده ی طلایی گفت: «من فردا باید از کنار دریا بگذرم تا بر ارابه ای که مرا برای مراسم ازدواج می برد سوار شوم. وقتی که به کنار دریا رسیدم، گلی از موهایم جدا می کنم. آن را در دریا می اندازم. تو وقتی که آن گل را دیدی، به کنار دریا بیا آن وقت ما برای آخرین بار یکدیگر را خواهیم دید.»

روز بعد، نزدیک غروب، سپیده ی طلایی در لباس عروسی، سرتاپا غرق در گل به کنار دریا آمد. گلی از موهایش جدا کرد آن را در دریا انداخت. در همان لحظه در میان تعجب مردمی که به دنبال سپیده ی طلایی می آمدند، سایه ای از دریا سر برداشت. این سایه به صورت شاهزاده ای بسیار پریده رنگ و بسیار زیبا در آمد که لباس نقره ای به تن داشت. 

سایه در برابر سپیده ی طلایی ایستاد و گفت: «آه، ای سپیده ی طلایی خوب شد که آمدی! می ترسیدم که دیگر نتوانم صبر کنم من لحظه ای دیگر از دنیا خواهم رفت، من یک سال تمام هر روز ساعت ها از آب شور دریا به آب شیرین رود می آمدم تا با تو حرف بزنم.

 هر روز می خواستم به تو بگویم که ما ماهی های آب شور نمی توانیم در آب شیرین زندگی کنیم. هر روز می خواستم بگویم که این کار مرا خواهد کشت. ولی هر روز با خود می گفتم که فردا به او خواهم گفت. تو نمی توانستی بفهمی که نفس کشیدن در آب شیرین رود چقدر برای من دردآور بود. من بیمار شده بودم و هر روز بیمارتر می شدم. دیگر نمی توانم زنده بمانم. خداحافظ! امیدوارم که خوشبخت بشوی!»

در این وقت همه دیدند که شاهزاده ی دریا، غروب نقره ای، از پای در آمد و در دریا افتاد. در همان وقت موجی از دریا دامن کشید و او را با خود برد.

سپیده ی طلایی لحظه ای آرام و حیران برجای ایستاد. بعد ناگهان فریادی کشید و خودش را در دریا انداخت. موجی دیگر از دریا برخاست و سپیده ی طلایی هم در دریا فرو رفت.

بعد از رفتن سپیده ی طلایی رییس قبیله روزها و شب های بسیار گریه کرد. هیچ چیز نمی توانست او را آرام کند و غم دوری دخترش را از یاد او ببرد.

یک سال گذشت. درست سحرگاه نیمه ی بهار سال بعد، رییس قبیله به راه افتاد. رفت تا روز تولد دخترش در همان جایی باشد که هجده سال تمام، هر سال در آن روز دخترش با او در آنجا بود.

وقتی که سپیده دم دررسید، رییس قبیله در کنار چشمه نشسته بود و دیده بر آب دوخته بود. ناگهان دو ماهی آزاد در درون چشمه دید. از تعجب بر جایش خشک شد. هرگز هیچ کس دو ماهی آزاد دریایی را در آب چشمه ای ندیده بود. رییس قبیله همان طور محو تماشای ماهی ها بود که صدایی شنید، صدایی آرام و دلنشین، صدای دخترش، سپیده ی طلایی را. 

در این وقت ماهی ها هم در آب چشمه لغزیدند و به صورت سپیده ی طلایی و غروب نقره ای، شاهزاده های دریا، در آمدند. سپیده ی طلایی به پدرش گفت: «پدر، همان طور که به تو قول داده بودم، آمده ام تا در روز تولدم تو را ببینم.»

رییس قبیله که از شادی می لرزید، فقط توانست بگوید: «آه، این تویی، فرزندم؟»

سپیده ی طلایی گفت: «بله، پدر. به یاد داری که به تو قول داده بودم که هر سال روز تولدم در اینجا به دیدار تو بیایم. به یاد داری که چطور غروب نقره ای را آب شیرین رود از پای درآورد. به یاد داری که من چطور خود را در دریا انداختم و مرا هم آب شور دریا با خود برد. ماهی های دریا تن بی جان من و او را پیش پادشاه دریا بردند. پادشاه دریا همه چیز را شنید. 

دانست که او برای دیدن من آن قدر در آب شیرین مانده است تا از پا در آمده است. دانست که من خود را برای او به دریا انداخته ام. کاری کرد تا من و او دوباره زندگی را از سر بگیریم. کاری کرد که من و او بتوانیم هم در آب شور و هم در آب شیرین زندگی کنیم تا من بتوانم هر سال به اینجا بیایم و تو را ببینم. گذشته از همه ی این ها، اجازه داد که تا دنیا دنیاست بچه های من در سرچشمه ی رود، همان جا که من به دنیا آمده ام، به دنیا بیایند.»

همچنین بخوانید:
افسانه سپیده طلایی و غروب نقره ای

افسانه سپیده طلایی و غروب نقره ای

داستان عشق و افسانه ای که نسل به نسل در میان سرخ پوستان آلاسکا روایت می شود.

رییس قبیله که با چشمانی پر از اشک به حرف های سپیده ی طلایی گوش می داد، گفت: «متشکرم، دخترم. متشکرم که بعد از این می توانم هر سال در روز تولدت تو را ببینم. متشکرم که می توانم همسر تو را ببینم. متشکرم که فرزندان شما در سرچشمه ی رود به دنیا می آیند و من می توانم آن ها را ببینم و شاهد بزرگ شدن آن ها باشم. این را هم می دانم که آن ها هم، مثل تو عاشق دریا خواهند بود و روزی به اعماق دریا خواهند رفت و من در دوری آن ها خواهم گریست.»

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits