دلگرم
امروز: دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۱۹ ذو الحجة ۱۴۴۶ قمری و ۱۶ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی
افسانه سپیده طلایی و غروب نقره ای
زمان مطالعه: 7 دقیقه
داستان عشق و افسانه ای که نسل به نسل در میان سرخ پوستان آلاسکا روایت می شود.

قصه سپیده ی طلایی و غروب نقره ای

آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانه ی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون می آوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود می کرد که از دیدن چیزهایی که من خریده ام غرق تعجب و تحسین شده است.

 می گفت: «به نظر می رسد که ما امشب شامی بسیار عالی و دل چسب خواهیم داشت.» وقتی که در میان آن چیزها چشمش به چند قطعه گوشت ماهی آزاد افتاد، فریادی کشید و گفت: «زودباش! زود این ها را از اینجا بردار! وای بر ما، اگر پدر و مادر من سر برسند و آن ها را ببینند! اگر آن ها بدانند که تو گوشت سپیده ی طلایی و غروب نقره ای، شاهزاده ی دریا، را می خوری، هرگز حاضر نمی شوند که با تو سر یک سفره بنشینند و مهمان تو باشند.»

من با تعجب به حرف های او گوش می دادم. او در حالی که آن چند تکه گوشت را در یخچال پنهان می کرد، گفت: «دوست من، این طور با تعجب نگاهم نکن. سرچشمه ی آنچه برایت گفتم افسانه ای است بسیار زیبا که همه ی سرخ پوستان آلاسکا آن را می دانند. 

بگذار کارمان را شروع کنیم. آن وقت، همان طور که داریم غذا را حاضر می کنیم، من افسانه ی سپیده ی طلایی و غروب نقره ای را برایت خواهم گفت.»

افسانه ای که او در آن شب برایم گفت این بود:

اسب می تاخت. همسرش درد می کشید. دشمن به دنباال آن ها بود. رییس قبیله می دانست که اگر به کوه برسد دیگر در امان خواهد بود. می دانست که یارانش در دامنه ی کوه کنار چشمه ای که از آنجا می جوشید و به صورت رودی پیش می رفت و به دریا می رسید، منتظرش هستند.

 رییس قبیله تندتر از پیش اسب تاخت. کنار چشمه رسید. یارانش او را دیدند و با دیدن او طبل ها را به صدا درآوردند. رییس قبیله از اسب پیاده شد. همسرش را هم از اسب بر زمین گذاشت. همسر او نالان به چادری که در آنجا افراشته بود رفت. 

کمی بعد، وقتی که خورشید سپیده دم آسمان را طلایی رنگ کرده بود، دختری به دنیا آورد و خود از دنیا رفت. آن روز، روز نیمه ی بهار بود. رییس قبیله نام آن دختر را سپیده ی طلایی گذاشت. برای اینکه غم مرگ همسرش را فراموش کند، خود پرورش آن دختر را برعهده گرفت.

سال ها، یکی بعد از دیگری گذشتند. در این سال ها رییس قبیله لحظه به لحظه مراقب سپیده ی طلایی بود. در این سال ها سپیده ی طلایی روز به روز بزرگ تر و زیباتر شد. او دیگر به راستی دختری زیبا شده بود. چشم های آبی او به رنگ آسمان سپیده دم بود و موهای طلایی او به رنگ آفتاب سپیده دم.

در قبیله ی خود آن ها و همه ی قبیله های دوروبر پسری نبود که آرزو نکند که روزی همسر سپیده ی طلایی بشود. همه ی جوانانی که سپیده ی طلایی را دیده بودند انتظار می کشیدند که او هجده ساله شود. همه ی آن ها خود را آماده می کردند تا در آن روز، همان طور که رسم سرخ پوستان است، به چادر رییس قبیله بروند. 

قصه کودکانه

قرار بود که در آن روز رییس قبیله یکی از آن ها را به همسری سپیده ی طلایی انتخاب کند. هر جوانی سعی می کرد تا هرچه بیشتر شجاعت و زیبایی خود را به سپیده ی طلایی نشان بدهد تا شاید سپیده ی طلایی او را بپسندد. همه ی آن ها شنیده بودند که رییس قبیله بارها گفته است: «سپیده ی طلایی را به مردی که خودش پسندیده باشد می دهم.»

سپیده ی طلایی با آنکه بسیار مهربان بود، با آنکه همه ی اهل قبیله او را دوست داشت، هرگز کسی ندیده بود که بیشتر از معمول به پسری توجه کند. او روزها از کنار رود می گذشت. می رفت تا به جایی می رسید که رود به دریا می پیوست. 

در آنجا می نشست و ساعت ها نگاهش را به دریا می دوخت. هیچ کس نمی دانست که در دل او چه می گذرد! هیچ کس نمی دانست که او در امواج خروشان دریا چه می بیند. ولی گاه گاه مردم قبیله در گوش هم می گفتند: «می دانی؟ دختر رییس قبیله عاشق دریا شده است.» بعد هم سرشان را تکان می دادند و با اندوه به چادر رییس قبیله چشم می دوختند. این زمزمه ها روز به روز زیادتر شد. عاقبت به گوش رییس قبیله رسید.

آن روز سحر نیز رییس قبیله و سپیده ی طلایی به چشمه ای که در دامنه ی کوه بود نزدیک می شدند. آن ها می خواستند درست در سپیده دم به کنار چشمه برسند.

در آن روز سپیده ی طلایی هفده ساله می شد. وقتی که آفتاب دمید، رییس قبیله به سپیده ی طلایی گفت: «دخترم، تو امروز هفده ساله شده ای. سال دیگر، در چنین روزی من باید همسری برای تو انتخاب کنم. 

دوست دارم که خودت جوانی را که باید همسر تو باشد، از میان جوانان قبیله ی خودمان یا قبیله های دیگر، انتخاب کنی. ولی، دخترم تو به جای اینکه روزهایت را با پسران و دختران جوان قبیله بگذرانی، به کنار دریا می روی و به امواج دریا چشم می دوزی. تو در امواج دریا چه می بینی؟ در قبیله گفته می شود که تو عاشق دریا شده ای.»

سپیده ی طلایی کمی ساکت ماند، بعد گفت: «پدر، من نمی دانم چه جوابی به تو بدهم. من هنوز نمی دانم عشق چیست. ولی، وقتی که در کنار نشسته ام، احساس می کنم که صدایی از میان امواج خروشان مرا می خواند. گویی امواج برایم آوازی می خوانند.

 گویی در این آواز می گویند: «ای سپیده ی طلایی، همان طور که هر سپیده دم غروبی به دنبال دارد، تو نیز غروبت را در دریا خواهی یافت.» گویی هر لحظه انتظار می کشم که کسی از دریا بیرون بیاید و با من گفت و گو کند.»

همچنین بخوانید:
داستان هدیه عید هما به فرزانه

داستان هدیه عید هما به فرزانه

هما با الهام از سخنان مادرش، عروسک خود را به دوستش فرزانه هدیه می دهد و شادی عیدی دادن را تجربه می کند.

رییس قبیله گفت: «آه، دخترم، تو می دانی که پادشاه دریا فرزندان بسیار دارد. من می ترسم. من خیال می کنم که دریا می خواهد تو را افسون کند. می ترسم روزی یکی از پسران پادشاه دریا به دیدار تو بیاید و تو او را بپسندی. دخترم، هیچ فکر کرده ای که آن وقت چه پیش خواد آمد؟ تو موجودی زمینی هستی و او موجودی دریایی.»

سپیده ی طلایی گفت: «پدر، من هرگز به تو دروغ نگفته ام. اگر روزی چنین چیزی پیش بیاید، من با او به اعماق دریا خواهم رفت.»

رییس قبیله گفت: «آه، دخترم، چه حرف تلخی! می دانم آنچه تو می گویی راست است. ولی کاش دروغ می گفتی و این حقیقت تلخ را بر زبان نمی آوردی! تو فکر می کنی که پدر پیرت می تواند رضا بدهد که تنها فرزندش فرسنگ ها و فرسنگ ها از او دور باشد. تو نمی دانی که اگر به اعماق دریا بروی؛ دیگر هرگز نمی توانی مرا ببینی؟»

سپیده ی طلایی گفت: «پدر، آنچه ما می گوییم خیالی بیش نیست. شاید هرگز چنین اتفاقی نیفتد. ولی اگر روزی چنین اتفاقی بیفتد، من به تو قول می دهم که هر سال روز تولدم روز نیمه ی بهار هر جا که باشم در همین جا به دیدن تو بیایم. قول می دهم که فرزندانم را هم بیاورم که تو آن ها را ببینی.»

رییس قبیله آهی کشید و چیزی نگفت.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits