دلگرم
امروز: پنجشنبه, ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۱۶ ذو القعدة ۱۴۴۶ قمری و ۱۵ مه ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه شاه و وزیر (قسمت اول)
زمان مطالعه: 5 دقیقه
قصه قدیمی و شنیدنی شاه و وزیر که برای کودکان جذاب و آموزنده است.

داستان کودکانه و جذاب شاه و وزیر ( قسمت اول)

روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست می داشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف می رفت.

این پادشاه یک وزیری داشت خیلی بدچشم و بدجنس که گلویش پهلوی زن پادشاه گیر کرده بود. اما جرأت اینکه این راز را به کسی بروز بدهد نداشت، برای اینکه می دانست اگر به گوش شاه برسد شقه شقه اش می کنند و تکه ی بزرگش گوشش است.

اما شب و روز تو این فکر بود که هر طوری شده پادشاه را پس بزند و خودش بیاید سر جای پادشاه و داد دلی از وصال آن زن بگیرد.

مدتی گذشت تا روزی، درویش دنیا دیده ای که خیلی چیزها بلد بود، وارد شهر شد. آن درویش هر روز وسط میدان شهر معرکه می گرفت و مردم را دور خودش جمع می کرد، و کارهایی می کرد که مردم انگشت به دندان و حیران می ماندند.

خبر به پادشاه بردند که: «بله! یک درویشی آمده و این جور کارها می کند.» پادشاه وزیرش را خواست و گفت: «برو ببین این درویش کیست و چه کار می کند و اینجا آمده چه کند؟» وزیر رفت و درویش را دید و آمد پهلوی پادشاه و گفت: «ای پادشاه! این درویش حقه بازی می کند، چند چشمه کار بلد است که راه نان دانیش است.» پادشاه گفت: «ورش دار بیار تا من هم تماشایی بکنم و هم ببینم چه کارهایی می کند.»

وزیر رفت پیش درویش و آوردش پهلوی پادشاه. پادشاه کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما به درویش گفت: «این ها که چیزی نیست من از این بالاترهاش را هم دیده ام.» درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت: «حالا که این طور است بگو اتاق را خلوت کنند تا من یک کاری بکنم که تا روز قیامت انگشت به دهن بمانی.» پادشاه گفت: «خلوت» همه از اتاق رفتند بیرون و خلوت کردند.

پادشاه و درویش که تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه کار من این است که از جلد و پوست خودم در می آیم و می روم تو پوست دیگر. حالا بگو یک مرغ بیارند تا من نشانت بدهم.» پادشاه گفت مرغ آوردند.

درویش مرغ را خفه کرد. بعد از جلد خودش درآمد رفت تو تن مرغ. پادشاه دید عجب! مرغ که مرده بود زنده شد و بنای قدقد را گذاشت و درویش هم مثل مرده بدنش سرد شد و کنار اتاق افتاد!

قصه کودکانه

چند دقیقه ای گذشت دوباره درویش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش. باز مرغ، مرده افتاد زمین و درویش زنده شد!

پادشاه از کار درویش ماتش برد و گفت: «ای والله» و بنا کرد به درویش اصرار کردن که: «هر چه بخواهی بهت می دهم. لِم ]روش[ این کار را یاد من بده.» درویش گفت: «یک خُم خسروی طلا می خواهم.» پادشاه راضی شد. یک خُم خسروی طلا به درویش داد.

درویش گفت: «یک شرط دیگر هم دارد که این مطلب را نباید به کسی بگویی و بی اجازه ی من هم نباید این لِم را یاد کسی بدهی.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» درویش هم لِم این کار را یاد پادشاه داد و گفت: «خُم خسروی را هم شب که هوا خوب تاریک شد طوری که وزیر نفهمد برام بفرست.»

پادشاه دیگر کارش را گذاشته بود زمین، هی تو جلد این و آن می رفت. وزیر با خبر شد و فهمید که این کار را درویش یادش داده. یک شب پنهانی فرستاد عقب درویش و بهش گفت: «هر چه می خواهی بهت می دهم این کاری که یاد پادشاه دادی یاد من هم بده.» درویش که عاشق دلخسته ی دختر وزیر بود و با این لباس و این کارها آمده بود که دختر را به چنگ بیاورد گفت: «به یک شرط یادت می دهم که دختر خودت را به من بدهی.» وزیر، اول یک خُرده جا خورد و بعد گفت: «خیلی خوب.» و رفت پهلوی دخترش و تفصیل را به دختر گفت.

دختر گفت: «پدر جان، من هرگز همچه کاری نمی کنم، زن درویش نمی شوم، برای اینکه میان سر و همسر نمی توانم سر بلند کنم. تو به درویش بگو اگر دختر مرا می خواهی همان طور که رسم شهر ماست باید یک خُم خسروی طلا بیاری تا دختر را ببری.»

وزیر گفت: «خیلی خوب.» فردا درویش را صدا زد و مطلب را گفت که: «من حاضرم دخترم را به تو بدهم ولی، دخترم راضی نیست، می گوید باید یک خم خسروی طلا بیاورد.» .

درویش گفت: «قبول دارم.» وزیر هم به دختر گفت: «تو خودت را راضی نشان بده، وقتی کار خودمان را کردیم یک کلاهی سرش می گذارم.» وزیر به درویش گفت: «برو خُم را بیاور و لم را یاد من بده و دختر را وردار برو.»

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
داستان آموزنده لاک پشت کوچک و قلب مهربان

داستان آموزنده لاک پشت کوچک و قلب مهربان

قصه کودکانه ای درباره لاک پشت کوچکی که با مهربانی خود نام جدیدی دریافت می کند.

 

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits