دلگرم
امروز: شنبه, ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۷ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۶ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قسمت سوم داستان گوسفند جادویی
زمان مطالعه: 6 دقیقه
گوسفند جادویی به درمان دختر پادشاه کمک می کند و راز گمشده ی پسر پادشاه را فاش می سازد.

داستان کودکانه و شنیدنی گوسفندی (قسمت سوم)

این مرد با گوسفند چند روزی در راه بود تا وارد شهری شد. دید اهل شهر همه غصه دارند، از یکی پرسید: «چرا این طورید؟» جواب دادند: «دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری کردند خوب نشده.» گوسفند به مردک گفت: «تو برو بگو من دختر را معالجه می کنم.» مرد تعجب کرد که گوسفند چطور حرف می زند.

یک خرده وحشت کرد ولی بعد آرام شد. گفت: «چطور معالجه بکنم؟» گوسفند یک خرده از آن برگ درخت به او می دهد و می گوید این را بمال به تن و بدن دختر، فوری خوب می شود.

مردک برگ را گرفت و رفت به سراغ قصر پادشاه و گفت: «من دختر را چاق [2] می کنم.» پادشاه گفت: «اگر همچو کاری کردی هزار اشرفی طلا به تو می دهم.» گفت: «پس بگویید دختر را بیاورند.» دختر را آوردند و از برگ درخت به بدنش مالیدند دختر خوب شد.

و هزار اشرفی انعام گرفت و رفت پهلوی گوسفند که: از برکت این برگ ها هزار اشرفی گیرم آمد، حالا بگو ببینم عوضش چه خوبی به تو بکنم؟ گوسفند گفت: «در شهر دیگر مرا ول کن بروم جای دیگری.» گفت: «بسیار خوب.»

رفتند به شهر دیگر هنوز وارد شهر نشده بودند که دم دروازه برخوردند به پادشاه آن ولایت که از شکار بر می گشت. پادشاه با اینکه گرفته و اوقاتش تلخ بود وقتی گوسفند را دید به وزیرش گفت: «چه گوسفند قشنگی است.» مردک گفت: «قربان پیشکش! اما یک چیزی هست که این گوسفند علف نمی خورد از خوراک هایی که برای خودتان درست می کنید می خورد.»

پادشاه یک مشت پول داد و گوسفند را آورد سپرد دست یکی از آشپزها که توی مطبخ باشد. گوسفند وقتی وارد این خانه شد دید این ها هم گرفتار غم و غصه هستند.

یواش یواش فهمید که پسر پادشاه مدتی است گم شده و این ها از این جهت تو غم و غصه اند. یک شب گوسفند تو مطبخ بود. دید دده سیاه آشپز آمد تو مطبخ و یک دوری پلو و خورش با یک خرده نان خشک با یک تازیانه برداشت و راه افتاد.

گوسفند هم با خودش گفت برویم ببینم این دده کجا می رود. سیاه به سیاهی او و خیلی با احتیاط رفت و رفت، کنار شهر توی خرابه ای. دید توی آن خرابه دخمه ای است. دده سیاه در دخمه را برداشت رفت توی دخمه.

گوسفند از پشت در گوش داد دید این با یکی حرف می زند می گوید اگر مرا دوست داری از این پلو خورش بخور وگرنه نان خشک و تازیانه خواهی خورد. گفت: «اصلاً تو را دوست ندارم» آن یکی هم بنا کرد او را زدن.

گوسفند زود برگشت سر جاش، فردا شب که دده سیاه رفت، گوسفند آمد پوز به دامن پادشاه زد و او را با سر خواست ببرد بیرون. پادشاه و آن هایی که دور و برش بودند تعجب کردند. وزیر گفت: «قربان در این کار حکمتی است، برویم ببینیم کجا ما را می برد.» پادشاه و وزیر و چند غلام یواش عقب گوسفند به راه افتادند.

قصه کودکانه

گوسفند یک راست این ها را برد تو خرابه. این ها درِ دخمه را باز کردند و رفتند تو، دیدند پسر پادشاه به آن وضع و حال اسیر دده سیاه است.

آن هم دارد به بدن نازنینش تازیانه می زند. دده وقتی آن ها را دید خشکش زد. پادشاه پسر را برداشت آورد توی قصر و حکم کرد که گیس دده سیاه را به دم قاطر ببندند و به صحرا سر بدهند.

چند روزی که از این مقدمه گذشت این پادشاه گوسفند را پیشکش پادشاه دیگری که در شهر دور دستی بود کرد و این پادشاه پسری داشت از همه چیز تمام. مدت ها بودکه این در و آن در افتاده بودند براش زن بگیرند.

همچنین بخوانید:
داستان مهیج کودکانه گوسفندی (قسمت دوم)

داستان مهیج کودکانه گوسفندی (قسمت دوم)

قسمت دوم داستان جذاب و شیرین گوسفندی برای کودکان، با ماجرای دختر و چوپان و پوست گوسفند جادویی.

هر که را پیدا می کردند ایراد می گرفت و ردش می کرد. مادرش مانده بود سرگردان که چه کار بکند، در این بین گوسفند وارد خانه ی این ها شد. وقتی فهمیدند گوسفند خوراکش خوراک آدمیزاد است تعجب کردند و چون گوسفند قشنگی بود توی اندرون مایه ی سرگرمی همه بود.

یک روز زن پادشاه کارهایش را کرد که حمام برود، کنیزها و خدمتکارها جلوتر سجاده و بقچه و طاس و تشت و مشربه و سینی مس و بند و بساط را بردند و بعد خودش با یکی دوتا کنیز دیگر راه افتاد. در این بین گوسفند بدو بدو آمد عقب زن پادشاه و پوزه اش را مالید به او و عقبش راه افتاد. زن پادشاه اوقاتش تلخ شد.

شانه ای که دستش بود زد به سر گوسفند و گفت: «تو هم می خواهی با من بیایی حمام؟ عجب روزگاری است. به حیوان هم نمی شود رو داد!» این را گفت و رفت.

از آن طرف گوسفند هم آمد گوشه ای از جلدش در آمد یک دست از لباس هایش را پوشید و راه افتاد به طرف حمام. وقتی وارد حمام شد زن پادشاه و دور وری هاش ماتشان برد، زن پادشاه بی اختیار از جاش بلند شد و او را بالا دست خودش نشاند و آبی سرش ریخت و زیر چشمی رفت تو نخش.

دید با صدتا چشم نصف ایراد از خلقش نمی شود گرفت. با خودش گفت: «این به درد پسرم می خورد و والسلام.» به همین خیال یک خرده مهربانی بیشتر کرد و رفت تو احوال پرسی که خانم کوچولو شما اهل کجا هستید؟

گفت: «اهل همین شهر.» کدام محله؟ محله ی شانه سرزنان. زن پادشاه دو سه دفعه با خودش گفت: «محله شانه سرزنان و این اسم را به دلش سپرد.»

دختر زودتر کارهاش را کرد. پا شد که برود زن پادشاه تا دم حمام همراهش آمد و آنجا یک ماچ گرمی از صورتش کرد و گفت: «انشاالله مفصل خدمت شما می رسم.» دختر گفت: «خدمت از ماست!»

این داستان ادامه دارد

[2] تندرست، سالم، سر حال آوردن.

separator line

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits