دلگرم
امروز: شنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۱۷ ذو الحجة ۱۴۴۶ قمری و ۱۴ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی
قسمت آخر قصه کیت کوچولو و رام کردن اسب های وحشی
زمان مطالعه: 3 دقیقه
کیت با شجاعت خود اسب وحشی را رام کرد و همه را شگفت زده کرد.

داستان کودکانه فرشته ی نگهبان (قسمت آخر)

چند لحظه ی دیگر هم گذشت. کیت سعی می کرد که اسبش را رام کند. نزدیک بود که جانسی نفسش بند بیاید. ولی همه چیز به خوبی گذشت. کیت اسبش را رام کرد. اسب کیت ایستاد. اسب های وحشی هم که پشت سر اسب کیت می دویدند کم کم آرام شدند و ایستادند. جانسی نفس راحتی کشید و به طرف کیت رفت.

کار از اول شروع شد. کیت و جانسی و دو مرد اسب ها را به طرف طویله راندند. اسب ها وارد طویله شدند. جانسی در طویله را بست و با کیت به طرف کلبه رفت.

ظهر شده بود. بابا مارتن و عمو ناگی جلو کلبه ایستاده بودند. خاله میلی تازه از راه رسیده بود. عمو ناگی از دو مردی که با جانسی و کیت بودند پرسید: «بچه ها چطور بودند؟ شما را ناراحت نکردند؟» یکی از مردان گفت: «بچه ها؟ من اگر به جای شما باشم آن ها را «بچه ها» صدا نمی زنم. به آن ها می گویم: «قهرمان ها!»»

همه به طرف کلبه رفتند. بابا مارتن گفت: «به کلبه ی من خوش آمدید.» در این وقت ننه مارتن جلو دوید و گفت: «خدا را شکر! خدا را شکر که همه ی شما به سلامت برگشتید.

داستان کودکانه

وقتی که من این دختر کوچولو را روی اسب در میان اسب های رم کرده دیدم با خود گفتم: یک دقیقه ی دیگر تکه ی بزرگ او گوشش خواهد بود. راستی عجیب است. آقای ناگی، شما چطور اجازه می دهید که دختری به سن و سال او دنبال اسب های وحشی بدود؟ آدم به یاد قصه ی «موش اسب سوار» می افتد.»

همه سر میز غذا نشستند. عمو ناگی رویش را به جانسی کرد و گفت: «خوب بگو ببینم، چه اتفاقی افتاده است؟ مگر اسب ها رم کردند؟» همه چشم به دهان جانسی دوختند.

جانسی همه چیز را تعریف کرد. بعد گفت: «پدر، ننه مارتن اسم خوبی روی کیت گذاشت. من اگر جای شما باشم دیگر او را «دختر جیغی» صدا نمی زنم. به او می گویم: «موش اسب سوار.»»

بابا مارتن دستش را روی موهای کیت کشید و گفت: «دخترم، خطر بزرگی از سرت گذشت. حتماً فرشته ای نگهبان توست.» کیت لحظه ای ساکت ماند بعد سرش را بلند کرد و گفت: «شاید، شاید این فرشته مادرم باشد.»

همچنین بخوانید:
داستان دختر جیغی و ماجرای اسب های وحشی

داستان دختر جیغی و ماجرای اسب های وحشی

کیت، دختری که پس از مرگ مادرش به مزرعه عمو ناگی می آید و با چالش های زندگی در کنار اسب های وحشی روبرو می شود.

همه دیدند که چشم های کیت پر از اشک شد. خاله میلی که در طرف دیگر میز نشسته بود لبخندی زد.

راستی که آن روز روز خوبی بود، هوا خوب بود، همه خوشحال بودند. کیت کوچولو مثل یک قهرمان رفتار کرده بود. بالاتر از همه ی این ها کیت سکوتش را شکسته بود و از مادرش حرف زده بود. دیگر خاله میلی می توانست از مادرش با او حرف بزند و او را دلداری بدهد.

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits