دلگرم
امروز: شنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ برابر با ۱۷ ذو الحجة ۱۴۴۶ قمری و ۱۴ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی
داستان دختر جیغی و ماجرای اسب های وحشی
زمان مطالعه: 6 دقیقه
کیت، دختری که پس از مرگ مادرش به مزرعه عمو ناگی می آید و با چالش های زندگی در کنار اسب های وحشی روبرو می شود.

قصه کودکانه فرشته ی نگهبان

پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعه ی عمو ناگی در یکی از دهکده های مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی می کردند. جانسی سه سال از کیت بزرگ تر بود.

کار عمو ناگی تربیت و فروش اسب بود. عمو ناگی با عده ای از مردان دهکده اسب های وحشی را اسیر می کردند. آن ها را در چمن زار وسیعی که دور آن را دیوار کشیده بودند، نگاهداری می کردند. عمو ناگی بعضی از اسب ها را به مزرعه می آورد و تربیت می کرد. بعضی از آن ها را هم به شهر می برد و می فروخت.

کیت شش ساله بود که به مزرعه آمد. خاله میلی به کیت درس می داد. عمو ناگی و جانسی به او اسب سواری یاد می دادند. همه ی آن ها کیت را خیلی دوست می داشتند. کیت دختری باهوش و خنده رو بود. او همیشه می خندید و بازی می کرد و آواز می خواند.

گاهی آن قدر بلند می خندید و فریاد می کشید که صدایش به آخر مزرعه می رسید. برای همین بود که عمو ناگی به شوخی اسمش را «دختر جیغی» گذاشته بود.

بعضی از روزها کیت غمگین بود. آرام می نشست. حرف نمی زد. نمی خندید. حتی غذا هم نمی خورد. خاله میلی می دانست که کیت به یاد مادرش افتاده است. آرزو می کرد که کیت با او حرف بزند. به او بگوید که چرا غصه می خورد تا بتواند او را دلداری بدهد.

ولی کیت از همه چیز حرف می زد، جز مادرش. پنج سال بود که کیت با آن ها زندگی می کرد. در این مدت حتی یک بار هم اسم مادرش را به زبان نیاورده بود. خاله میلی و عمو ناگی هر وقت که می خواستند با کیت درباره ی مادرش حرف بزنند، او ناراحت می شد و از اتاق بیرون می رفت.

شب بود که عمو ناگی به خانه آمد و گفت: «می خواهم چندتا اسب به شهر ببرم و بفروشم.» بعد رو کرد به جانسی و گفت: «جانسی، فردا صبح باهم به چمن زار می رویم. چندتا اسب انتخاب می کنیم و پس فردا آن ها را به شهر می بریم.» حرف های عمو ناگی که تمام شد، کیت گفت: «من هم با شما می آیم.» عمو ناگی گفت: «ما مجبوریم که صبح زود حرکت کنیم. تو با خاله میلی ظهر به چمن زار بیا.» ولی کیت آن قدر اصرار کرد که عمو ناگی اجازه داد که او هم با آن ها به چمن زار برود.

داستان دختر جیغی و ماجرای اسب های وحشی

هوا تازه روشن شده بود که عمو ناگی و جانسی و کیت به چمن زار رسیدند.

مردهایی که در چمن زار کار می کردند منتظر عمو ناگی بودند. بابا مارتن پیر و همه ی مردهای چمن زار که زیر دست او کار می کردند جلو آمدند و به عمو ناگی سلام کردند. عمو ناگی از اسب پیاده شد و با همه ی آن ها سلام و احوال پرسی کرد.

پیرمرد گفت: «آقای ناگی، من بچه ها را پیش زنم به کلبه می برم. تو مردها را قسمت کن تا زودتر کار را تمام کنیم.» عمو ناگی گفت: «نه، بابا مارتن، جانسی دیگر پسر بزرگی شده است. او با ما می آید. تو کیت را به کلبه ببر.» کیت جلو آمد و گفت: «عمو ناگی، خواهش می کنم اجازه بده که من هم با شما بیایم.» عمو ناگی گفت: «این کار درست نیست. اگر اسب ها رم کنند، تو زیر دست و پای آن ها از بین خواهی رفت. نه، تو به کلبه برو.» کیت سرش را پایین انداخت و به طرف اسبش رفت تا به کلبه برود.

جانسی که دید کیت غصه دار شده است، گفت: «پدر، کیت سوارکار خوبی است. اجازه بده که او هم با ما بیاید. من از او مواظبت می کنم.» عمو ناگی نگاهی به کیت انداخت و گفت: «خیلی خوب، کیت، تو هم با ما بیا. ولی درست گوش کن، اگر بترسی و یکی از آن جیغ های بلند بکشی، همه ی اسب ها رم می کنند.» کیت خندید و گفت: «قول می دهم که هر اتفاقی که افتاد جیغ نکشم.»

عمو ناگی به مردها گفت: «سه تا از شما به طرف شمال و سه تا به طرف جنوب چمن زار بروید. و من و بابا مارتن به طرف غرب می رویم. جانسی و کیت و دوتا از شما به طرف شرق بروید. آهسته تا کنار دیوار چمن زار اسب برانید بعد به طرف طویله برگردید.

همچنین بخوانید:
قصه کودکانه جمشید و مریم و قورباغه ها

قصه کودکانه جمشید و مریم و قورباغه ها

جمشید و مریم در یک شب زمستانی درباره قورباغه ها صحبت می کنند و مریم از تجربیات خود در کنار رودخانه می گوید.

اسب های وحشی را پیش برانید. آن ها را توی طویله جمع می کنیم تا من از میانشان اسب هایی را که می خواهم انتخاب کنم. کیت، اگر اسب ها رم کردند تو اسبت را کنار بکش و در گوشه ای بایست. جانسی، تو هم فراموش نکن که قول داده ای که مواظب کیت باشی.»

جانسی و کیت و دو مرد به طرف دیوار شرقی چمن زار رفتند. به دیوار رسیدند و بعد به طرف طویله برگشتند. هشت تا اسب وحشی جلو آن ها بودند. آن ها اسب ها را به جلو می راندند. یک دفعه کبوتری از لای علف های چمن زار پرید. یکی از اسب های وحشی رم کرد و به عقب برگشت. اسب های دیگر به دنبال او دویدند. یک لحظه جانسی چیزی ندید.

بعد دید که اسب کیت هم رم کرده است. اسب ها دور می شدند. اسب کیت هم در میان آن ها بود. جانسی نمی دانست چه بکند. نگاهش به کیت و اسب او بود. با خودش می گفت: «همین حالا کیت از اسب به زمین می افتد و زیر دست و پای اسب ها می ماند.»

این داستان ادامه دارد

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits