دلگرم
امروز: یکشنبه, ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ برابر با ۲۱ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۰ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان جذاب ملی و دیو سفید برای کودکان
زمان مطالعه: 4 دقیقه
قصه کودکانه شیرین و قدیمی ملی که با هوش و زرنگی خود با دیو سفید روبرو می شود.

قصه کودکانه شیرین و قدیمی مَلی

یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همه ی این ها خوشگل تر و زرنگ تر بود. یک گربه ی عزیز کرده ای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ وقت از خودش او را جدا نمی کرد و از بس دوستش می داشت اسم خودش را روی گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه می گفتند: «مَلی.» [1]

این مادر و سه دختر در یک حیاط خرابه ای زندگی می کردند که چهل و یک در داشت، و هر شب نوبت یکی از دخترها بود که درها را ببندد. یک شب که نوبت به نمکی دختر بزرگه رسیده بود یادش رفت یکی از درها را ببندد.

نصف شب دیو سفیدی وارد خانه شد و صداش را بلند کرد: «شب شما، شبدر شما، مهمان بیاد خانه ی شما، جایی نباشد بر شما.» پیرزنه گفت: «نمکی، نم نمکی! داغت را بچزم نمکی، چهل در بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! بلند شو جا برای مهمان درست کن.»

دیوه دو مرتبه گفت: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانه شما، قلیان ندارد در شما؟» نمکی، بلند شد و زود براش قلیان چاق کرد تا وقت خوابیدن شد و رختخواب برای دیوه پهن کردند.

باز دیوه به صدا در آمد: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانه ی شما، همخواب نباشد بر شما؟» نمکی پا شد و رفت تو رختخواب دیوه خوابید. نصفه شب که شد دیوه نمکی را تو توبره پشتی انداخت. راه افتاد و رفت تا رسید به منزلش. به نمکی گفت: «اینجا خانه ی من است.

تو باید با من زندگی کنی و هر کاری می گویم بکنی وگرنه چهار میخت می کنم و بعد از چهل روز می خورمت.» نمکی از ترس گفت: «خیلی خوب.» دیوه گفت: «این شد درست و حسابی. حالا من می روم پرسه ای بزنم این گوش و دماغ را می گذارم تو باید آن را تا من بر می گردم بخوری.» نمکی گفت: «خیلی خوب.» دیوه رفت این هم پا شد گوش و دماغ را توی خاک ها لگدمال کرد.

قصه کودکانه

یک ساعت بعد دیوه برگشت گفت: «نمکی، خوردی گوش و دماغ را؟» گفت: «آره» دیوه صداش را بلند کرد که ای گوش و دماغ ها کجا هستید؟ این ها گفتند: «توی خاک ها» دیوه اوقاتش تلخ شد و گفت: «به من دروغ می گویی.

الان چهار میخت می کنم.» و توی یک اتاق چهار میخش کرد و آمد دو مرتبه خانه ی پیرزن گفت: «ای پیرزن، نمکی ناخوش است و پیغام داده که خواهرش بیاد پرستاری ازش بکند.» پیرزن دلواپس شد و قربان صدقه ی ناز، دختر وسطیه رفت که الهی خیر از جوانیت بینی! پاشو برو ببین به سر خواهر بیچاره ات چه آمده و ناز خواهر نخواهی با دیوه راه افتاد.

ناز هم به عین مثل نمکی، همان حرف ها را از دیوه شنید. آن هم وقتی که گوش و دماغ را دادش بخورد، انداخت تو خاکسترها. دیو که آمد و پرسید خوردی، گفت: «آره» صدا زد: «آی گوش و دماغ کجا هستید؟» گفتند: «تو خاکسترها.»

دیوه پا شد ناز را هم چهار میخ کرد و آمد به سراغ پیرزن که ناز هم ناخوش شده، دختر کوچکه را بفرست ازش پرستاری کند. پیرزن گفت: «نه دیگر این عصای دستم است، اگر بند از بندم سوا کنی این را دیگر نمی دم.»

مَلی گفت: «ننه جون بگذار من بروم، بلکه انشاالله آن دوتا را خلاصشان کنم.» گفت: «نه نمی خواهم بروی.» از ننه انکار از این اصرار. بالاخره راضی شد و ملی با دیوه راه افتاد. همین که آمد بیاد، گربه هم معو کرده به دنبال ملی آمد، وقتی رسید آنجا دید اثری از خواهرهاش نیست. هیچ خودش را به آن راه نزد که برای چه آمده اینجا.

این داستان ادامه دارد

    [1] ملی مخفف ملیح یا ملیحه یعنی بانمک، نمکین، خوشگل، خوب روی.

separator line

همچنین بخوانید:
پایان داستان جذاب گوسفند برای کودکان

پایان داستان جذاب گوسفند برای کودکان

قسمت آخر داستان شیرین گوسفندی که رازش فاش شد و به عشق واقعی رسید.

 

مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits