دلنوشته روز جهانی نابینایان
در این مقاله از مجله اینترنتی دلگرم مجموعه ای از دلنوشته روز جهانی نابینایان را برای شما عزیزان آورده ایم. با ما همراه باشید.
دلنوشته روز جهانی عصای سفید
زین پس قصدش را دارم، دیدم را عوض کنم . دیدی نو، تغییری نو. زین پس دلم نه این که میخواهد بلکه بهتر است بگویم دلم دستور میدهد و در بعضی موارد هم مانند پدرم که بد اخلاق میشود و داد میزند،
دلم داد میزند و می گوید:دیگر کافیست. عهد بستم در حیاط راه رفتن، فقط برای بیرون رفتن نباشد،برای شنیدن صدای پرنده ای که هیچ وقت نتوانستم از نزدیک ببینمش باشد،
برای وجب کردن سایه روی دیوار باشد، برای گربه ای که نمیدانم اصلا گربه بود؟
اصلا دقیق چه رنگ بود و از بغل پایم رد شد باشد. میدانی چ میخواهم بگویم؟ من هیچ گاه ستاره ای ندیدم.
هیچ گاه ماه را با تمام جزیاتش ندیدم، من ندیدم اما اگر میخواستم بدانم که اینها چه شکلی هستند و چه رنگی هستند مطمعنا میشد دانست.
من زین پس دیدم را عوض میکنم چرا که دیگر نمیپرسم آن پرنده چه شکلیست، آن گل چه رنگیست، آن ماه کامل است یا نه.
من زین پس میخواهم:تجربه اش کنم با چشمان خودم که بعیدش میدانم با چشمانم بلکه با دلم.
برای یک بار هم که شده میخواهم به فریادش که مثل فریاد پدر است بگویم چشم.
زین پس با دلم رنگ گلها، لونه پرنده ای، ستاره در دل شب و پروانه را میبینم… اگر تا امروز می پرسیدم، زین پس خودم دوسدارم.
دلنوشته یک نابینا
میدانم که اسمان ابی است ابر سفید است کوه قهوه ای است بال های پروانه ها رنگارنگ است ولی از وقتی که به دنیا امده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام .
مادرم را هر روز صبح میبینم دست هایم را روی صورت او میکشم. حالا دیگر تمام برجستگی ها و فرورفتگی های صورتش را از حفظ میدانم. هنوز هم وقتی با او حرف میزنمدوست دارم دستش را در دستم بگیرم. میپرسد: "چرا دست هایم را میگیری؟"
میگویم:"چون از گرمی دست هایت جان میگیرم"
مادر میگوید دست های من از دست های او ماهرتر است،چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم.ولی من دست های مهربان او را بیشتر از دست های خودم دوست دارم .
بینی مادر در وسط صورتش بزرگتر از بینی من است ولی مادر میگوید بینی من کارامد تر است،چون من بوها را بهتر از او حس میکنم.از همان بچگی وقتی مهمانی به خانه ما می امد مادر از دم در به او میگفت که حرف نزند و بعد به من میگفت اگر گفتی چه کسی به خانه ما امده؟!
من بو میکشیدم و بیشتر وقتها اسم مهمان را دست میگفتم. ان وقت مادر میخندید و نوک بینی مرا می بوسید.افسوس که از پدرم چیز زیادی نمی دانم از وقتی که به دنیا امده ام او بیشتر در سفر بوده است.
پدر هرچند وقت یکبار به ما سر میزند. مقداری پول در دست مادر میگذارد، دستی روی سر من میکشد و میگوید:"چقدر بزرگ شده ای!"
میدانم که او مرا دوست داردچون تا وقتی که پیش ماست سعی می کند به من کمک کند.اوایل نمی خواست باور کند که فرزندی نابینا داردو تا دو سال پیش توانایی های فرزند نابینایش را باور نداشت.
یادم می اید یک بار او تابلویی از سفر اورده بودساعت دیواری را برداشت تابلو را جای ساعت به دیوار زد و ساعت را به دیوار دیگری وصل کرد.به او گفتم: " بابا ساعت را کج زده ای." به حرفم اهمیت نداد دوباره به او گفتم:" بابا ساعت را کج زده ای."
با بی حوصلگی گفت "تو از کجا میدانی؟" گفتم:"از صدای تیک تاک ساعت می فهمم." عصبانی شد و گفت :" من که چشم هایم میبیند کجی ان را نمیبینم ان وقت تو..." و بقیه حرفش را نگفت.
بغض گلویم را فشرد . مادر مثل همیشه به کمکمک امد و گفت:"راست میگوید خودت بیا ازدور نگاه کن ببین کج است."پدر ساعت را صاف کرد. اشک هایم مثل باران روی صورتم می لغزید.
مادر سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که گوش هایم را می بوسیدگفت: "من به این گوش ها افتخار می کنم."با همین گوش ها آن شب شنیدم که پدر به مادر می گفت:"این قدر او را لوس نکن.
او که تا ابد نمیتواند به تو تکیه کند."پدر راست می گفت اکنون دو سال از آن شب می گذرد. در این دو سال از مادر خواستم که مرا با عصای سفیدم رها کندبگذارد که خودم به کمک عصایم محیط اطراف را بشناسم.
دلم می خواست خودم به تنهایی وارد اجتماع بشوم و زندگی را تجربه کنم و حالا دو سال تجربه به من نشان داده در دنیا کسانی هستند که به توانایی های خودشان ایمان ندارند و حتی با داشتن چشم زیبایی های زندگی را نمیبینند.
من امروز فهمیده ام کورتر از من هم در دنیا هست.
دلنوشته روز نابینایان
اگر چراغ دل خاموش باشد، چشم سر، از همه زیبایی های جهان، جز یک تابلوی تکراری و همیشگی، چیز دیگری نخواهد دید.
اگر چراغ دل خاموش باشد، امید چشم های روشن برای پرواز، بیهوده است.
اگر چراغ دل خاموش باشد، همه چیز در بطالت و روزمرگی و خستگی، خلاصه خواهد شد؛ فقط دلی روشن می تواند، دستان نوازش خداوند را بر روی گونه های تب دار گل ها، لمس کند.
دل روشن، در نفس های نسیم می تپد و در تار و پود جانش، معطر می شود.
دل روشن، برای دیدن ریزترین ذرات عالم هم نیازی به چشم سر ندارد.
به پاکی عصای سفیدِ دستانت سوگند، دل روشن، بهترین هدیه خداوند است.
دیدگاه ها