دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۰۱ ذو القعدة ۱۴۴۶ قمری و ۳۰ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
قصه مهیج کودکانه نمکی و دیو
زمان مطالعه: 5 دقیقه
قصه قدیمی نمکی برای کودکان که داستان دختری به نام نمکی و مواجهه او با یک دیو را روایت می کند.

قسمت اول داستان شیرین کودکانه نمکی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیده ی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگل تر بود اسمش نمکی بود.

این ها کنار شهر، توی خانه ای زندگی می کردند که هفت تا در داشت. هر شب نوبت یکی از این دخترها بود که وقتی می خواهند بخوابند درها را وارسی کند و ببندد.

یک شب که نوبت نمکی بود، این دانه دانه درها را بست تا رسید به هفتمی؛ دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد. با خودش گفت: «توی خانه ی ما جز هفت دختر دم بخت چی هست که دزدی، دغلی بیاید و ببرد؟» رفت سرش را گذاشت و خوابید.

نصفه های شب که شد، پیرزنه از صدای خِرخِر و نفس بلند بیدار شد. گفت: «کیه این وقت شب آمده خانه ی ما، که این طور مثل غول صدای نفسش می آید؟» پا شد، نگاه کرد، دید یک دیو نخراشیده ی نتراشیده از در هفتم وارد خانه شد.

بند دلش پاره شد، گفت: «دیدی این جز به جگر نشسته ی نمکی در را نبست! این مهمان ناخوانده آمد توی خانه ی ما.» توی این کش و قوس ها بود که صدای نره دیو بلند شد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، جایی ندارد در شما؟»

مادر نمکی گفت: «گیسَت را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی، یاالله برو درِ اتاق پنجدری را برای دیوه وا کن.» نمکی با ترس و لرز از جاش پا شد و رفت در اتاق پنجدری را وا کرد. دیو را برد توی اتاق و زود آمد توی جاش خوابید.

باز دیو صداش را بلند کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوانی ندارد در شما، نانی ندارد بر شما؟»

مادر نمکی گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! زود باش پاشو شام شبی برای دیو درست کن.» بیچاره نمکی!

قصه کودکانه

بلند شد و نصفه شب خاگینه ای درست کرد و نان آب زد و برد برای دیو. دیوه تمام این ها را یک لقمه کرد و باز صدایش را ول کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوابی ندارد در شما؟»

پیرزنه گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! دندت نرم شود پاشو برای مهمان رختخواب پهن کن.» نمکی هم پا شد و لحاف ترمه و تشک مخمل و متکای اطلس را که جهاز عروسی ننه اش بود، برای دیوه انداخت که توش بخوابد، دیوه رفت توی رختخواب و صدا را ول کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، همخواب ندارد در شما؟»

همچنین بخوانید:
پایان ماجرای خانه تکانی عفت خانم

پایان ماجرای خانه تکانی عفت خانم

قسمت آخر داستان جذاب خانه تکانی عفت خانم که با شیوه های خاص خودش، خانه را به هم ریخت و در نهایت کارگر جدیدی را به همسایه معرفی کرد.

مادر نمکی گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! پاشو دندت نرم شود همخوابه ی مهمان شو.» بدبخت نمکی پا شد و رفت توی رختخواب، بغل دیوه خوابید.

دو ساعتی که گذشت دیوه پا شد و نمکی را گذاشت توی توبره اش و از خانه رفت بیرون. نمکی دید بد جایی گیر کرده ولی چاره ندارد باید بسوزد و بسازد. یک میدانی، که راه افتادند به دیوه گفت: «مرا بگذار زمین دست به آب برسانم.» دیوه توبره را گذاشت زمین و نمکی را درآورد که برود کنار آب، خودش را راحت کند.

نمکی دید هوا تاریک است و چشم جایی را نمی بیند. چهار پنج تا تکه سنگ گذاشت توی توبره و خودش رفت بالای درختی قایم شد. دیوه هم به خیال اینکه نمکی تو توبره است، توبره را کشید به پشتش و راه افتاد. یک کمی که راه رفت دید نمکی سنگینی می کند.

گفت: «نمکی چرا سنگینی می کنی؟» دید جوابی نمی دهد. اوقاتش تلخ شد و توبره را گذاشت زمین و درش را وا کرد. دید ای وای جا تر است و بچه نیست!

اوقاتش تلخ شد و راه رفته را برگشت و این طرف و آن طرف بو کشید تا نمکی را بالای درخت پیدا کرد و دوباره گذاشتش توی توبره و در توبره را قرص و قایم بست و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک قصر بزرگی بالای کوهی، آنجا نمکی را زمین گذاشت و از توبره درآورد.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits