دلگرم
امروز: دوشنبه, ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۹ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۸ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
کاربر تاریخ : جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
بازدید: ۲۴۹
سلام وقتتون بخیر من ۱۹ سالمه
۶ اسفند ماه رفتم خونه مادرشوهرم که پدرشوهرمو از بیمارستان اورده بودن موقع ورود ی سلام علیک خیلی خشک داشتیم بعد جاریم اصلا محل نمیداد همچنین اونا باهم صحبت نکردیم به من گفتن وسیله هارو اماده کن ناهار بخوریم اوردم بردم هرچند منو دعوتم نکرده بودن سر سفره غذا کم اومد چون سهم منو نریخته بودن گفتم ببخشید سر زده بدون دعوت اومدم برادر شوهرو جاریم گفتن اره اون سهم ماست تو داری میخوری من چیزی نگفتم بعد دوباره جمع کردم بردم خونه اونا دوتا جارییم اصلا انگار توقع دارن فقط من بیارم ببرم نوه اشون که پسر جاریم باشه ابله مرغون گرفته بود دونفره از پس ی بچه بر نیومدن بعد شب شد گفتن توام بمون گفتم باشه بعد منو نامزدم نشسته بودیم دوباره به من گفتن که بیارم ظرفارو من اوردم اختیار قابلمه رو دادن دست جاریم اونم به من سهم نکشید سر شام
نوه و بچه خودشونو نگه میدارن منتش و ناراحتیش مال منه ی روی خوش ازشون ندیدم من ۵ ماهه نامزدم روم نشد چیزی بگم فلافلم بود سر سفره دست بردم از اون بخورم مادرشوهرو پدرشوهرم روبه جاریم گفتن که ۴ تاش مال سمانه اس تروخدا سمانه بخور ناراحت نشو قهر نکن دیگه دستم نرفت به سفره دوباره جمع کردم بردم گفت بیا ظرفارو بشوریم تا رفتم گفت چرا به زنداداش که جاریم باشه سلام ندادی گفتم اون محل نمیده حال به حاله احترام بزاره احترام میبینه میگه نه اون تحویل نگرفت تو خوب باش برو بگو سلام چی میکنی باهاش خداحافظی کن جاریم چون مادرش یک سال هست فوت شده به اون خیلی اهمیت میدن دیگه منو نمیبینن تو هر موقعیت ما ی موقعیت میندازن جلو همش اونان اولویت زندگیشون از این ناراحتم انقد اختیار داره خونشون تو خونه اونا باهم به من بی احترامیو توهین میکنن هرچی دلشون بخاد میگن
انگار اون تازه نامزدو خونشون رفت امد داره من عین مهمونم میرم بهم رو نمیدن خانواده ای نیستن که تو رو درواسی قراربگیرن خیلی رک حرف میزنن منم ادم تعارفی هستم شناخت ازشون ندارم بعد جاریمو برادر شوهرم تو گوشی چت میکردن هی به من نگاه میکردن میخندیدن مادرشوهرم خیلی خوشحال بود که اونا میخندن اخه اونا همش دعوا میکنن بعد قرار شد نامزدم پاشه شیرموز درست کنه منم همراهش رفتم ی خاطره تعریف کردم باهم خندیدیم مادرشوهرم با ی لحن بد بلندپیش همه گفت اگه چیز خنده داری هست بلند بگید جمع بخنده پاشد رفت اتاق هیچی نگفتم رفتم بیرون زنگ زدم اومدن دنبالم خونه گریه کردم به مامانم اینا تعریف کردم که انگار من میرم نوکرشونم بهم سهم ندادن بعد مامانم زنگ زد بهشون گفت که دیگه بچه منو ناراحت نکنید بعد الان ۱۱ روزه خونشون نرفتم دنبالمم نیومدن یک‌بار زنگ زدمادرشوهرم من صحبت میکردم گوشی قطع شد به نامزدم میگه تو بی عرضه ای نمیتونی بیاریش به من بی احترامی کرده گوشی قطع میکنه منم بهش گفتم اینجوری نیست الان من تو فشارم مامانم میگه باید بیان دنبالت تا نیومدن نمیری خودتو کوچیک کنی نامزدم میگه بخاطر من بیا نیای من بین خودمون ناراحتی میندازم تو ادم خوبه باش تو بیا اونام هیچ حرکتی نزدن بعد اون تلفن زدنش
حسودم نیستم خیلیم ادم دلرحمیم اما واقعا به من بی احترامی میشه ببخشید طولانی شد خاستم بدونم الان واقعا باید چیکار کنم من از خودم چه برخوردی نشون بدم برم یا نه

سلام،

 

مطمئنم که در موقعیت سختی هستید. به نظر می‌رسد که رفتار خانواده همسرتان با شما بی‌احترامی است و شما به‌طور طبیعی ناراحت شده‌اید. برای مدیریت این وضعیت، اولاً باید به احساسات خود توجه کنید و درک کنید که هیچ‌کس حق ندارد شما را تحقیر کند یا به شما بی‌احترامی کند.

 

برای حل این موضوع، ابتدا باید با همسر خود صحبت کنید و احساسات خود را به‌طور صادقانه بیان کنید. او باید درک کند که شما به‌عنوان فردی که در خانواده جدید هستید، نیاز به حمایت و احترام دارید. همچنین، در موقعیت‌های بعدی، باید با خودتان و دیگران صادق باشید و از رفتارهایی که شما را ناراحت می‌کند، خودداری کنید.

 

اگر به نظر شما نمی‌توانید روابط را بهبود دهید، ممکن است نیاز به فاصله گرفتن از وضعیت و بازنگری در نحوه برخورد با خانواده همسر باشد. شاید لازم باشد برای حفظ سلامت روانی خود، برخی از مرزهای شخصی را رعایت کنید.

 

در نهایت، مهم است که شما احساس راحتی و آرامش داشته باشید و در تصمیم‌گیری‌های خود با خودتان در آرامش باشید.

 

 


سوالات مرتبط