دلگرم
امروز: دوشنبه, ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ برابر با ۲۲ شوّال ۱۴۴۶ قمری و ۲۱ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
داستان کودکانه تصویری ببر شگفت‌انگیز نامرئی
زمان مطالعه: 5 دقیقه
مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قصه تصویری کوتاه ببر شگفت‌انگیز نامرئی برای کودکان

 

اشلی و سوفی یک دوست جدید داشتن! بوبا! که یک میمون خیلی بامزه بود! بوبا میتونست خیلی شیطون باشه ولی میمون خیلی خوبیه و اشلی و سوفی خیلی خیلی دوستش دارن! امروز بوبا قراره به دیدن دو تا دوست جدید بره!

قصه بچگانه

سوفی و بوبا دارن از پیاده‌روی کنار خیابون به سمت خونه‌ی جاش میرن! البته، سوفی داره راه میره اما بوبا مثل همیشه داره کله معلق میزنه و توی پیاده‌رو میپره!

داستان بچگانه

سوفی به سمت خونه‌ی جاش رفت و خیلی آروم در زد! اما هیچکس جواب نداد! سوفی گفت: ای بابا! نکنه جاش داره توی حیاط پشتی خونشون بازی میکنه و صدای زنگ رو نمیشنوه! بوبا هنوز هم داشت کله معلق میزد و میپرید!

قصه تصویری

سوفی به بوبا گفت: بوبا زود باش بیا! باید بریم به باغ پشت خونه! شاید جاش اون جا باشه! سوفی و بوبا به سمت باغ پشت خونه رفتن اما جاش اونجا هم نبود! سوفی که حسابی تعجب کرده بود، داشت فکر میکرد که جاش کجا میتونه باشه که ناگهان صدای جاش رو شنید! صدای جاش داشت از بالای ساختمون میمومد! جاش پنجره‌ی اتاقش رو باز کرده بود و داشت با اونا صحبت میکرد!

داستان تصویری

سوفی به بالا نگاه کرد و فریاد زد: جاش تو اونجایی؟ برای اولین بار، بوبا دست از کله معلق زدن و پریدن برداشت و بلند شد تا به بالا نگاه کنه! اما صدایی که از اتاق جاش میومد قطع شد!

داستان کودکانه

 ناگهان بوبا و سوفی جاش رو دیدن که سرش رو از توی پنجره بیرون آورده بود! جاش گفت: سلام سوفی! دوست جدیدت اسمش چیه؟! سوفی گفت: اسمش بوباعه و یک میمون خیلی بامزه و باحاله! دوست داری بیای پایین و با ما بازی کنی؟!

قصه کودکانه

جاش گفت: من نمیتونم بیام! یک مشکل توی اتاق خوابم دارم! سوفی پرسید: چه مشکلی؟! بوبا و سوفی با تعجب به جاش نگاه کردن تا این که اون گفت: من یک ببر نامرئی توی اتاقم دارم!

قصه کوتاه

بوبا و سوفی همزمان با تعجب فریاد زدن: چی میگی؟! جاش گفت: باور کنید راست میگم! زود باشید بیایید بالا! در پشتی بازه! بوبا و سوفی از در پشتی وارد خونه‌ی جاش شدن و از پله‌ها رفتن بالا تا به اتاق جاش برسن!

داستان کوتاه

سوفی پشت در اتاق جاش ایستاد و آروم در زد! جاش در رو باز کرد و گفت: عجله کنید! زود بیایید داخل! بوبا و سوفی خیلی زود وارد اتاق جاش شدن و جاش خیلی سریع در رو بست!

داستان

سوفی جاش و بوبا رو به هم معرفی کرد و بعد از جاش پرسید: چرا ما باید سریع میومدیم داخل؟! جاش گفت: آخه من نمیخوام بگذارم که ببر از اتاقم فرار کنه!

قصه

بوبا و سوفی به هم نگاه کردن! اونا جلوی خندشون رو گرفتن! سوفی گفت: جاش حالت خوبه؟! این جا که هیچ ببری نیست! اما ناگهان یک صدای غرش خیلی بلند اومد!

داستان کودک

صدای غرش گفت: من الکسای ببر هستم! سوفی و بوبا حسابی ترسیده بودن! اونا از ترس پریدن عقب و دهنشون از تعجب باز مونده بود! جاش گفت: دیدید که راست میگفتم؟! یه ببر واقعی توی اتاق منه! حالا باورتون شد؟!

قصه کودک

الکسا گفت: تازه من اصلا یک ببر معمولی نیستم! من یک ببر خیلی خاصم!! بوبا پرسید: منظورت چیه که تو خاصی؟! و سوفی گفت: اصلا ما از کجا باید باور کنیم که تو یک ببری؟! ما که اصلا نمیتونیم تو رو ببینیم!

داستان برای بچه ها

جاش با ترس گفت: لطفا عصبانیش نکنید! همین الانم اصلا اخلاقش خوب نیست و کج خلقه! الکسا دوباره غرش کرد! بوبا و جاش دوباره چند قدم رفتن عقب! آخه اونا خیلی ترسیده بودن!

قصه برای بچه ها

الکسا گفت: میخواستید منو ببینید، هان؟! پس حالا این جا رو نگاه کنید! ناگهان یک ببر وسط اتاق جاش ظاهر شد! اون ببر خیلی قشنگی بود و یک پیراهن خیلی خوش رنگ پوشیده بود!

داستان کوتاه تصویری

سوفی، بوبا و جاش همزمان گفتن: واااای! چه باحال! الکسا خیلی خوشگل بود، اما اصلا شاد و خوشحال نبود! سوفی پرسید: الکسا! چرا این قدر ناراحت و بد اخلاقی؟! الکسا جواب داد: چون پنجه‌ی پام درد میکنه!

قصه تصویری کوتاه

سوفی گفت: اجازه میدی من یک نگاه بهش بندازم؟! الکسا جورابش رو درآورد و سوفی پنجه‌ی الکسا رو توی دستش گرفت. سوفی خیلی با دقت به پنجه‌ی الکسا نگاه کرد و گفت: فکر کنم فهمیدم مشکل کجاست! یک خار توی پات رفته!

قصه بچه

الکسا پرسید: یک خار؟! خیلی خطرناکه؟ سوفی گفت: من میتونم کمکت کنم! سوفی انگشت‌های خیلی ظریفی داشت و میتونست خیلی راحت خار رو دربیاره! سوفی خار رو درآورد و از الکسا پرسید: الان بهتر شده؟ الکسا گفت: خیلی خیلی بهتره! واقعا ازت ممنونم!

داستان بچه

حالا جاش، سوفی و بوبا یک دوست جدید داشتن! اونا با هم به سمت پیاده‌رو رفتن! جاش خیلی خیلی هیجان‌زده بود! اون میخواست خیلی زود الکسا رو به دوست دیگشون یعنی تام، نشون بده! اونا امیدوار بودن که الکسا دوباره هوش نامرئی شدن به سرش نزنه! اونا با هم به سمت خونه‌ی تام راه افتادن!

داستان برای کودک

 

separator line

 

همچنین بخوانید:
قصه تصویری کودکانه ساموئل، پسر دانشمند

قصه تصویری کودکانه ساموئل، پسر دانشمند

دلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای کودکان بخاطر حذف جزئیات هست .
مسابقه ایرانی باش

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits