دلگرم
امروز: چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۳ برابر با ۰۸ جمادى الآخر ۱۴۴۶ قمری و ۱۱ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
قسمت نهم : قصه ی وکیل شهرستانی/ امید با یادداشتی روی یخچال از هما جدا شد!
5
واکنش هما از خواندن یادداشت روی یخچال چه خواهد بود و دوم آنکه این رفتن آیا بازگشتی دارد یا نه؟

وقتی موتور هما گرم می شد راست و دروغ و با هم طوری قاطی به خورد طرف میداد که چاره ای جز پذیرش نداشت. حسین کماکان متعجب و گیج ، فقط شنونده بود. امید هم که گوشش از این حرفها پر بود فقط پوزخند میزد و هر از گاهی با سر روبه حسین ابراز تأسف و شرمندگی می کرد.

رفتارهای هما اصلاً قابل پیش بینی نبود وسط آن همه هیجان و حرف زدن یک دفعه از روی مبل بلند شد و شال و کلاه کرد و با جمله ی؛ انشاءالله سری بعد با خانم تشریف بیارید از خانه خارج شد. همان قدر که حسین متعجب بود امید خنده امانش نمی داد خنده ای با حالتی عصبی و از سر ناچاری، خنده ای که پس از چند ثانیه به سکوت تلخی مبدل شد.

بدون آنکه حسین سوال و پرسشی مطرح کند امید کل جریان دیشب را خلاصه و بدون جزئیات بازگو کرد و در پایان از ناچاری و گرفتاری در ارتباط با هما گفت. از عشق و علاقه ای که موجب این ارتباط و مانع هر تصمیمی است برای رها کردن و متارکه.

حسین فقط گوش کرد و سکوت بدون حتی کلمه ای دستش را به شانه امید زد و از خانه امید رفت. امید که به رفتارهای هما عادت کرده بود بدون آنکه نگرانی بابت رفتار هما داشته باشد شروع کرد به آماده نمودن بساط جوجه کباب غذای مورد علاقه هما تا بلکه شرایط گذراندن یک شب آرام و صبح جمعه ای دلپذیر فراهم شود. .

امیدهمینطور که به زغال های گل انداخته ی منقل کباب پز خیره شده بود؛ یادش به شعر زیبایی از احمد شاملو افتاد کباب قناری بر آتش سوسن و یاس همیشه در خلوتش کل زندگی را مرور می کرد از نوجوانی تا امروزش و هر بار به اشتباهات جدیدی پی می برد که دیگر زمان و وقت جبرانش سپری شده و شدیداً به این باور غلط میخندید که انسان از اشتباهاتش باید تجربه ای بیاموزد که دوباره مرتکب خطا نشود. این عبارت اگر برای همه مصداق عینی داشت برای امید هیچ ثمر و فایده ای نداشته چرا که او بارها و بارها تاوان ساده دلی و صداقتش را داده و هرگز از اشتباهات و تجارب گذشته درس نگرفته است.

جوجه ها که آماده خوردن شدند سروکله هما هم پیدا شد با همان حالت همیشگی و این بار طلبکارانه تر ،که چرا این مردک و آوردی خانه ی من که به خودش اجازه بده هر چی دلش بخواد به من بگه و تو هم مثل چوب خشک فقط نگاه کنی و خفه خون بگیری.

امید با نگاهی مهربانانه و از سر پایان بخشیدن به بحث و حرف گفت عزیزم برات جوجه درست کردم و یک فیلم خوب هم گرفتم. چند لحظه صبر کنی برات میز شامی آماده کنم که بهترین رستوران شهر هم به پاش نرسه. هما اگر چه با غرولند اما سکوت اختیار کرد. آخرین لقمه جوجه را که خورد تلفن خانه زنگ خورد از نوع صحبت هما معلوم بود مادرش پشت خط هست.

پس از گزارش روزانه که راست و دروغ با هم جفت و جور می کرد نوبت به امید رسید، که اره مردک دهاتی برام میز شام چیده بیا و ببین معلوم نیست کدوم پتیاره براش چنین میزی چیده که یاد گرفته و میخواد من و خفت بده وگرنه این مردک تا حالا چرا از این غلط ها نکرده بود همین امشب که من حال ندار بودم و از صبح داخل تخت از تب میسوختم یادش افتاده ادای آدمهای عاشق پیشه در بیاره.

امید مات و مبهوت از این همه دروغ و سوءظن همینطور که به هما خیره شده بود تمام اتفاقات این مدت را مرور کرد از دوران عقد تا به امروز بیش از سه سال گذشته و برخورد و رفتار هما با امید بدتر و زننده تر از قبل شده و هیچ یک از راهکارهایی که امید در جهت بهبود اوضاع و رابطه اش با هما به کار گرفته جواب نداده.

روش و راهکارهایی که امید در حرفه اش ده ها زندگی را از مرز طلاق به بهترین شکل ممکن به وصال برگردانده بود هرگز در زندگی خودش کارساز نشده. همینطور که به رفتارهای هما و خودش فکر می کرد به طرف اتاق خواب رفت.

فکر امتحان اختبار و فرصت هایی که یک به یک از دست رفته بودند در کنار مشکلات کار و شهریه دانشگاه هما و اجاره دفتر و خانه و دلتنگ شدن برای خانواده و شهر و دوستان تمام ذهن و فکر امید را پرکرده بود. به محض روی هم آمدن پلک هایش تمام مشکلات در قالب سربازهای سربازخانه جلو چشمانش قدم آهسته می رفتند و به فرمان مافوق هر لحظه و آنی حرکت از نو آغاز می شد.

صبح با صدای زنگ تلفن خانه از خواب بیدار شد و طبق عادت رفت به سمت آشپزخانه بدون توجه به شماره تماس گیرنده تلفن را از پریز کشید. گویی در خواب تصمیمش را گرفته بود تا چای دم بکشد یکی دو دست کت شلوار و پیراهن و لباس راحتی داخل چمدانش جا داد و کیف کارش را از وسایل شخصی اش پر کرد.

هنگام خوردن چای برای هما یادداشتی روی یخچال گذاشت و از خانه خارج شد و همین که به سر کوچه توحید 3 رسید پراید رضا را دید اما به روی خودش نیاورد.

حوصله حرف زدن و توضیح دادن نداشت به بهانه روشن کردن سیگار پشتش را به خیابان اصلی کرد و پس از اطمینان از دور شدن رضا اولین خودرو گذری را دربست کرد و رفت به سمت دفتر. در راه به دو چیز فکر می کرد اینکه واکنش هما از خواندن یادداشت روی یخچال چه خواهد بود و دوم آنکه این رفتن آیا بازگشتی دارد یا نه؟ به دفتر که رسید ناخودآگاه دلش هوای صدای مادرش کرد.

با اولین زنگ مادرش تلفن را جواب داد و پیش از شنیدن صدای امید شروع کرد به قربان صدقه کردن که به دلم برات شده بود زنگ میزنی آخه دیشب خوابت دیدم. خوبی مادر امتحان اختبار دادی خوب شد انشاءالله سربلند بشی مادر.



این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.6 از 5 (5 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


مطالب مرتبط
hits