دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کتاب راز رخشید بر ملا شد
27
زمان مطالعه: 8 دقیقه
کتاب «رازِ رُخشید برملا شد» به قلم علی سلطانی در اولین روز نمایشگاه کتاب تهران با استقبال چشمگیری رو به رو شد. چاپ اول این کتاب در همان روز به پایان رسید.

رازِ رُخشید برملا شد

رازِ رُخشید برملا شد : نویسنده کتاب رازِ رُخشید برملا شد کسی نیست جز، علی سلطانی

کتاب رازِ رُخشید برملا شد در اولین روز فروش در نمایشگاه کتاب با استقبال فراوان و چشم گیری رو به رو شد و چاپ اول این کتاب در روز اول نمایشگاه به پایان رسید !

نویسنده کتاب رازِ رُخشید برملا شد

/ /نویسنده کتاب ازِ رُخشید برملا شد/علی سلطانی/رازِ رُخشید برملا شد

کتاب رازِ رُخشید برملا شد در اولین روز فروش در نمایشگاه کتاب با استقبال فراوان و چشم گیری رو به رو شد و چاپ اول این کتاب در روز اول نمایشگاه به پایان رسید !

رازِ رُخشید برملا شد، از زبان علی سلطانی

علی سلطانی در پیج اینستاگرامش با انتشار فیلمی از استقبال بی نظیر مردم برای خرید کتاب نوشته است:

چاپ اول رازِ رُخشید برملا شد در روز اول نمایشگاه به پایان رسید.
با این که تصمیم بر این شده بود که برای جلوگیری از ازدحام، جشن امضا و رونمایی از کتاب در روز اول نمایشگاه که یک روز غیر تعطیل بود برگزار شود، اما با همه این تفاسیر و با این که نمایشگاه کتاب هنوز کارش را بصورت جدی شروع نکرده بود جمعیتی که برای راز رُخشید آمد همه را شوکه کرد.
من تمام این شکوه را مدیون شما هستم و در تمام مدت به عشق و ذوق جاری در چشمان شما عزیزانم فکر میکردم که از راه دور و نزدیک آمده بودید
من نمیدانم، خودتان بگویید این همه مهر را چگونه باید جبران کنم ؟
خدا خیلی من را دوست دارد که با معرفت هایی چون شما دوستم دارید
که پس از مدت ها انتظار در این روزها تنهایم نگذاشتید.
به خدا که حضور تک تک تان عجیب باعث دلگرمی بود.
تمام پیام های تان که از شهرهای مختلف برایم فرستاده بودید را با عشق خواندم،
و با حمایت های بی شماری که در این چند روز انجام دادید حضورتان را کنارم حس کردم.
چه افتخاری بالاتر از این که از سوی شما حمایت شوم.
امیدوارم قلم ناخوبم پاسخگوی ذره ای از مهرتان باشد
زیاده به قربانتان
چهارشنبه چهارم اردیبهشت نود و هشت
با توجه به ازدحام امروز حضور من در روزهای آتی در نمایشگاه کتاب فعلا مشخص نیست اما کتاب در غرفه نیماژ موجود است.
اگر قرار شد در غرفه حضور پیدا کنم حتما از قبل اطلاع رسانی خواهم کرد.

ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رُخشید نهفته بود، باعث شده بود که این گونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر می‌کردم چون می‌خواستم کشفش کنم نه تصاحب ! از طرفی هم تهِ دلم نمی‌خواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاری‌اش برایم روشن شود. احساس می‌کردم رُخشید مانند کتابی‌ست که هر بار بخوانمش چیز جدیدی دستگیرم می‌شود. مانند فیلمی که هر بار ببینمش نکته‌ی تازه‌ای از آن خواهم یافت. مانند یک موسیقیِ عمیق که هر بار گوش کنم یک نُتِ بکر از آن کشف خواهم کرد. دلم می‌خواست مدام ببینمش، بخوانمش، به اصواتِ آهنگینی که توی وجودش جریان داشت گوش کنم تا هر بار چیزی از درونش بیابم که خودش هم از آن بی‌خبر است.

معرفی رازِ رُخشید برملا شد

بخشی از کتاب رازِ رُخشید برملا شد

موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.

قبل از این که حرفی بزنم خندید گفت چیه ؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد ؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی ؟هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم، ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد، یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام گفت یه سوال دارم سرمو تکون دادم که سوالت چیه ؟ گفت چرا قبل از این که کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه ؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد ؟ راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون، فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه.

/ علی سلطانی/رازِ رُخشید برملا شد

یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت، من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر این که تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود! وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت! میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه ! مگه آدم چقدر تحمل داره ؟ وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا، حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی ؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پر رنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره ! اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست ؟

separator line

پست اینستاگرام علی سلطانی نویسنده رازِ رُخشید برملا شد

/ علی سلطانی/رازِ رُخشید برملا شد

میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یاواقعیت ؟
اصلا مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادرنشد !
چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه!با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم،پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن.
کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منوبرد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن.
همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم.
با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم.
تا این که یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد.
این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم،
ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود !
پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم.
یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند،خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون این که کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش.
مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود...رخشید.
هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزد و مادربزرگش آروم میشد و منی که از بالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب.
هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش.
تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت.
اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم،
من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود...یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز.
مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کردو بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم.
رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من گذاشت.
دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی با من بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد !


مجله دلگرم، برای نویسنده این کتاب آرزوی موفقیت میکند به امید آن که پر فروش ترین کتاب سال راز رخشید باشد.

separator line

پیج اینستاگرام کتاب راز رخشید برملا شد

https://www.instagram.com/aliii_soltaniiii/

separator line

قیمت کتاب رازِ رُخشید برملا شد

قیمت کتاب : 30/000 تومان

بیشتر بخوانید:

ازدحام مردم در مصلی تهران برای کتاب (رازِ رُخشید برملا شد)

بیوگرافی علی سلطانی نویسنده کتاب راز رخشید برملا شد



این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.4 از 5 (27 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits