غمگین ترین اشعار در وصف نان
در کوله بارش می برد شیطان ، غم نان!
انگار شد با کفر هم پیمان ، غم نان!
"من لا معاش.."دارد این پیغام در خود :
از سینه بیرون می کشد ایمان ، غم نان!
نان خون دل ، نان ناله ، نان اشک است اینجا
شب می چکد از دیده مردان ، غم نان!
این روزها هر آدم خوبی که دیدم
در دل غم نان دارد و در جان ،غم نان!
آزاد مردی می شناسم ، سخت مغرور
در پشت سرخی می کند پنهان ،غم نان!
آن کس که زیر بار نان از پا بیفتد
کاخ غرورش را کند ویران ،غم نان!
روباه بر سفره کباب جوجه دارد
جایی که باشد غصه شیران غم نان!
مرد فقیری در جنوب شهر عالم
هر روز دارد می خورد با نان ،غم نان!
شهری که در قانون خود بیداد دارد
قاضی غم جان می خورد ، دزدان غم نان!
گفتید درد عاشقان درمان ندارد
دشوارتر زین درد بی درمان ، غم نان!
چون قصه ها ای کاش با یک نقطه ، آری
یک نقطه ، می شد برد تا پایان غم نان!
چون گرگ ها درندگی در ذات او نیست
دارد همیشه با خودش انسان غم نان!
در بیت بیت شعر خود غم می سراید
در جیب شاعر چیست ؟ یک دیوان غم نان!
شاعر ابوالحسن درویشی مزنگی
شعر نو درباره نان
بشنوتو از دل نی که هزار راز دارد
همه راز فاش گویم غم نان اگر گذارد
نبود که هیچ رنگی ز طریق اشنایی
همهاشنا کنم من غم نان اگر گذارد
دهمت شراب نابی که ز تار میتراود
به مثال بلبلی مست غم نان اگر گذارد
اگرشکسی بگوید که هنر دوای غم نیست
به هنر زدایم این درد غم نان اگر گذارد
تو اگر شکسته بالی به نوای نای من گوش
که کنم هزار درمان غم نان اگر گذارد
به میان صد غریبه ز همه غریب تر من
که کی اشنا شوم من غم نان اگر گذارد
خنیاگرت شوم من که ز چهچهم شوی مست
که بخوانم این نوارا غم نان اگر گذارد
شده همدم غمم ساز که به کوک من کند خو
کنمش به شادی ام کوک غم نان اگر گذارد
که رسیده مژده گل ز نوای تار و عودم
که شود بهار دلها غم نان اگر گذارد
همه در به روی دل قفل زنبود عود و مستی
بشوم کلید صد در غم نان اگر گذارد
به امید اسمانی که زنم در اوج ان پر
به مثال مرغ وحشی غم نان اگر گذارد
من پروانه زشمعت همه جان و پر بسوزم
دهمت دوابه دردی غم نان اگر گذارد
به امید انکه شاید بکنی نگه به رویم
غم دل به باد گویم غم نان اگر گذارد
همه گفته ها که گفتم همه نغمه ها سرودم
که رسد ز ان امیدی غم نان اگر گذارد
شاعر کیمیا صادقی
شعر در مورد نان
نفسم مرا صلا زده روزی برای نان
بخت خوشم فدا شده در لابلای نان!
ازبهر نان چه دسته گلی؛ داده بی خبر
بر جویبار روضه رود؛ تا سرای نان
آتش گرفته دامن اجداد م آن زمان
تا عمق جان ؛خدا شرر افکنده لای نان!
تا این بشر به گوش هوی مشت لا زند
از بندگان گنه نرود؛ بر خدای نان
وقت نیایش از غم نان ؛ چشم آدمی
یک در میان فتاده بهم؛ پا به پای نان
مهمان سرای آدمیان ؛ زحمت است وبس
هاشا کنم سه وعده دعا ؛ با عبای نان!
زاهد رسد به محضر جانان ولی چه سود
حسرت خورد به دادن جنت؛ هوای نان
ما را حواله میدهد ایشان ؛ به بندگی!
از ریشه تا به سنبله خود شد فدای نان
عارف دهد تمام جهان را به ناکسان
غیر از خدا کمر نکند خم ؛برای نان
شاعر علی فخری(عارف)
دیدگاه ها