شعر با کلمه عرفان
بجز او خانهی ویران مرا عمران نیست
بوَد آن دل به کجا کز غم او ویران نیست
باید این جامهی رنگین و ملوّث بدرید
که دو رویی و ریا، رسم و ره عرفان نیست
هر که خواهد قدمی در ره عشّاق نهد
غیر از اندوه و غم و ناله ورا تاوان نیست
به که این حلقهی بی خود شدگی گردن کرد
چونکه خاک سیه و تیره گه جبران نیست
خبری ز آتش پر شورش عشقش نبود
آنکه از شعلهی مستی دل او سوزان نیست
زخم لاله بگیری قدحی روح افزا
که در این گیتی گردنده جز این شایان نیست
یم شور و طرب از ساحل خشکی دوراست
گوییا بحر چنین را به ابد پایان نیست
برقع از چشم روانت بگشا زآن پس بین
که کدامین پی کاشانه ز او بنیان نیست
خیره هر سو پی دیدار جمالش گردی
بی خبر او همه جا هست و تو را ایمان نیست
چون بیایی به گلستان و ببینی ازهار
نبوَد آنکه ز آواز خوشش خندان نیست
نتواند که ببیند اثری از دلدار
آنکه در سینهی او فهم خط قرآن نیست
شاعر فردین کلهر
شعر در وصف عرفان
به خودم می نگرم
شمع پر دودم
نور ناخالص
مانده پا، پای بلوغی نارس
و به شهوت بیمار
و به عریانی عرفان درون بی باور
برده ام
بی حلقه
زده برگردن خود طوق ریا
کرده بر گردۀ همسایۀ خود یوغ ستم
(ژست آزادی برای صد اسیر بسته با زنجیر می گیرم)
**
دو نفر در جانم
با قماری سخت، سرگرمند
"خوب" و" بد" می جنگند
بر سر پوچی من
یکی شان از محبت
از صفا
از عشق می گوید
یکی از نفرت و طغیان
یکی از زندگی
از عدل
از انصاف می گوید
یکی از تهمت و بهتان
بینشان هردم زد و خورد است
داد و قال و بحث بی پایان
**
هردو چون من صورتکهاشان
نگاشان
طرز دعواشان
ولی در واقعیت
زیر این تصویر
من جد از جنگ "خود" با " من "
خسته از خط کشی این دو نفر
که به من می گویند
چه کنم یا نکنم
شخص سوم هستم
من پی تردی احساس شقایق در شفقزار عروج سرخ می گردم
همان عطری که پیچید ست در این باغ
همان جامی که مستم کرد
همان ساقی که دستم داد
همان میخانه اول
همانجایی که از آنجا مرا راندند
همانجایی که بر من وعده اش دادند
ولی از جبر یا حکمت
زدودند از ضمیر من تمام خاطرات کبریایی را
نمی دانم چه آمد بر سر آن وقت
که آدم گاز زد آن سیب مسموم کذایی را
ولی در جان من گویا
کسی در خاطرش مانده چه آمد بر سر آدم
ویا شاید به پیغام نیاکان گوشهایش را فرا داده
و این چهارم دگر حق است و لاتردید
شخص چارم آن خدای چون رگم نزدیک و دور از من
چو یک افسانۀ گنگ است
خدا پیدا و ناپیدا درونم مثل خون جاریست
خدا در آب می گرید
و باران باز هم بر شیشه می کوبد
ولی من زیر این کرسی
در این گرمای لذت بخش
به باران دل نمی بندم
خدا می گرید و من باز هم با ترس
پشت پرده با صدای رعد می لرزم.
شاعر رابین جزایری
شعر درباره عرفان
گشتم اندر واژه اى در باب عرفان دربدر
هر که را دیدم بجز درویش و مستان دربدر
در میان حلقه هم درویش و هم مست حاضرند
یوسفى هم در پى یعقوب و کنعان دربدر
نى به دف گوید بیا چنگى به دلها افکنیم
دف به نى گوید چه سودى دل مگردان دربدر
اى قدمها برنگیرید از سر کویش که من
گرچه عاصى گشتم اینک در پى نان دربدر
ذکر هو در خانقاه و ذکر مى در میکده
صوفى و خمار و عارف گشته اینسان دربدر
خرقه و زنّار زاهد دختر ترسا ربود
زو سبب گردیده اى دل شیخ صنعان دربدر
در خراباتم که دلها را به هر سو مى برند
ما ز دل گردیده پنهان او ز ایمان دربدر
باصر از تن ها مگیرى جام عرفانى که من
بس در این میخانه ها دیدم که انسان دربدر
شاعر باقر رمزی - باصر
شعر در مورد عرفان
شکوفا گشتم از بستان هستی
دمیدی روح من بر جان هستی
سلامی بر طلوعی تازه دادم
ولی با گریه بر دامان هستی
صدایی بر دو گوشم حلقه میزد
نوایی خفته در عرفان هستی
غزل در باورم گسترده می شد
کشیدم در بغل دیوان هستی
درونم شعر چون گل شد شکوفا
سرودم وصف در جانان هستی
شاعر فاطمه نیکوکاران
شعر نو در وصف عرفان
مرا به شعر شرابَت دَمی پریشان کن
به شهدِ نابِ شعورَت ، به شعله مهمان کن
به معرفت به ادب ، هم به عهد و پیمانت
ضیافتی بنما ، دل ، سریرِ عرفان کن
نگو که نیست شرابم وَ یا فراغت کو ؟
صبوی مِی بِشِکن ، پُر، صبوی پیمان کن
خمار حلقهٔ ساقی منم به دورهٔ جام
فتاده بر لبِ جامَم به جرعه ، درمان کن
به خالِ سینهٔ سیمین فدا کنی دو جهان !
بهای کفر، همین است علاج ایمان کن
من از طراوتِ رویت به دولتَم ، اکنون
که تاجدار شده ای ! همان فراوان کن
محامد از تو ندارد نه بیش از این درخواست
بیا و ساغر غم را ز دیده پنهان کن
شاعر ودودخواه
شعر با واژه عرفان
مذهبم عشق ست و هم مذهب نمیبینم دریغ
تا به کوی جان رِسم ،مرکب نمی بینم دریغ
حرف ها دارم من از عرفان ِ احساسم ولی
پای صحبت یار خوش مشرب نمی بینم دریغ
حلقه کردم بر کلونِ سینه ها دست غزل
آن که گوشی وا کند بر لب نمی بینم دریغ
این چه دورانست که شب بی باده میگردد سحر
خوشه ای روشنگر از کوکب نمی بینم دریغ
دارها برپا و منصوران همه تکفیری اند
داوری با عدل، بر منصب نمی بینم دریغ
شوکران شد شعرم از،آن ساعت ناسعد که
بر خزانه ها دگر شوذب نمی بینم دریغ
آسمان عبرت نمی گیرد ز تندرهای طعن
برزمین جز سیل لامصب نمی بینم دریغ
شرحه شد اندام آرامش به بسترهای رنج
پیکری جز سوخته در تب نمی بینم دریغ
علم عالم گیر شد، اما در این ورطه هنوز
بیش از مدح و عزا ،مکتب نمی بینم دریغ
در مصاف قدرت و مکر و سیاست بازها
مردمان را حیف، جز ملعب نمی بینم دریغ
عمر ما طی شد به تلخی و تعصب ها ،ولی
بر نخیل عقل ها ،رطب نمی بینم دریغ
بگذرد از ما زمان و زهر ها ماند به جا
در جهان جهل جز عقرب نمی بینم دریغ
شاعر الهام امریاس
دیدگاه ها