خری و شتری دور از آبادی به آزادی می زیستند . نیمه شبی در حال چریدن خوشحال و سرحال به محل سکونت آدمیان نزدیک شدند . شتر گفت : رفیق ساعتی دم فروبند تا از آدمیان دور شویم ، مبادا گرفتار آییم .خر گفت : این نتواند بود . چه درست همین ساعت نوبت آواز خواندن من است و در ترک عادت رنج جان و بیم هلاک تن ، و بی محابا صدای خود را بلند کرد .
کاروانیان در اثر شنیدن بیامدند و هر دو را در میان چهار پایان خویش آورده و بر آنها بار نهادند . فردای آن روز آبی عمیق پیش آمد که عبور خر از آن مسیر ممکن نبود . خر را بر اشتر نشاینده ، اشتر را به آب راندند . چون اشتر به میان آب عمیق و گود رسید ، دستی بر افشاند و پایی کوفت . خر گفت : که رفیق ، این مکن ! و گرنه من در آب افتم و غرق شوم ! شتر گفت : چنانکه دیشب نوبت آواز نابهنگام خر بود ، امروز هنگام رقص نا ساز اشتر است و با جنبش دیگر خر را از پشت بینداخت و غرقه ساخت .
دیدگاه ها