دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
حکایت بوستان سعدی: از تو حرکت
186
داستان های کوتاه به دلیل اینکه حجم کمتری نسبت به رمان و داستان های بلند دارند و وقت زیادی از خواننده را نمی گیرند بیشتر مورد توجه هستند.داستان ها به ما تجربه ها و درس های بزرگی را در زمانی کوتاه می آموزند.

کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیک ی رساند به خلق خدای

در شهری ، مرد هیزم فروشی زندگی می کرد. او هر روز صبح زود به صحرا می رفت و بوته های خار و شاخه ها ی شکسته درختان را جمع می کرد، در شهر آنها را می فروخت و با پول آن خرج زن و بچه اش را در می آورد. یکی از روزها که مثل همیشه بعد از جمع کردن هیزم زیر سایه درختی نشسته بود تا کمی استراحت کند. کنار کنده درختی چشمش به روباه کوچکی می افتد . آن روباه خیلی عجیب بود و با روباه های دیگر فرق داشت. روباه دست و پا نداشت.

حکایت بوستان سعدی: از تو حرکت

مرد پیش خودش فکر می کند: »یعنی این روباه با این وضع چطور تا حالا زنده مانده است؟ چطور شکم خودش را سیر می کند؟« همین طور که داشت با خودش فکر می کرد. صدای غّرش بلندی را از پشت بوته ها شنید. خیلی ترسیده بود. رفت و پشت درخت قایم شد. او نگران روباه بود و چشم از او بر نمی داشت. در همین لحظه شیر بزرگی از پشت بوته جستی زد و بیرون آمد. شیر، شکار خوبی در دهانش داشت. او یک آهوی جوان و زیبا را شکار کرده بود. نزدیک روباه نشست و مشغول خوردن شد. وقتی که شکمش سیر شد باقی غذا را همان جا رها کرد و رفت. روباه هم کشان کشان خودش را کنار آهوی نیمه خورده رساند و مشغول خوردن شد. این اتفاق شگرف چندین روز تکرار شد. مرد از کار و حکمت خداوند متعجب شد و پیش خودش گفت: خدایی که این روباه کوچک را از یاد نبرده و به او روزی می رساند چطور می تواند مرا فراموش کرده باشد. او پیش خودش تصمیم می گیرد که دیگر کار نکند و در مسجد بنشیند و فقط به راز و نیاز با پروردگار مشغول باشد؛ زیرا معتقد شده بود که خدا روزی هر کسی را به او می دهد؛ فقط باید منتظر بماند تا روزی اش از راه برسد. به خانه می رود و چند روزی را کار نمی کند و فقط مشغول عبادت و نماز خواندن می شود. همسر و فرزندانش از او می خواهند تا سر کار برود زیرا چند روزی است که چیزی برای خوردن ندارند؛ اما مرد به حرف کسی گوش نمی کند و به آنها می گوید همان کسی که روزی روباه بی دست و پا را در بیابان به او می رساند، حتما روز ی مرا نیز به من خواهد داد.

حکایت بوستان سعدی: از تو حرکت

چندین روز به همین منوال گذشت.مرد دیگر از حال رفته بود و گوشۀ مسجد افتاده بود.در همان حال عبادت و گرسنگی به دلش ندایی می آید و می گوید: »اگر آن روباه منتظر روزی است تا خداوند برایش برساند دلیلش این است که دست و پا ندارد تو که سالم هستی و نیرو داری چرا کار نمی کنی. همیشه در زندگی طوری رفتار کن که مثل آن شیر باشی و دیگران محتاج تو باشند و از تو روزی در یافت کنند؛ نه همچو ن روباِه بی دست و پا که چشمش به دست و کمک دیگران است.



این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.0 از 5 (186 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits