شعر در مورد نارفیق، نامردی آدمها و روزگار
ای رفیقی که کلامت گشته تیغ آتشین
پشت سر بر دوستانت میزنی حرفی غمین
یاد دار آن روزهایی که به لبخند و صفا
همنشین بودیم و خوش بودیم، در دل بیریا
هر سخن از تو بماند بر زبانِ دیگران
میشود قصه ز حرفایت به گوش مردمان
غیبت و بدگویی تو نیست کار آدمی
دوستی با صدق باشد، نه مثل کاسبی
برگزین راه محبت تا به قلبها بنگری
همسفر باشی همیشه در دل این دلبری
پس به جای غیبت و حرفهای سرد و ناامید
با محبت عشق را بنشان به قلبهای سپید
شاعر علی مداح (طاهر)
دوبیتی درباره نامردی
ساده تر از این نمیشد بروی
قول داده بودی که با من بدوی
پس چه شد، شدی رفیق نیمه راه؟
از اولش، میخواستی تنها بروی؟
شعر درباره نامردی و بی معرفتی
گفته بودی تا ابد همراه و با مایی رفیق
پس بگو با من چرا در جنگ و دعوایی رفیق
من چه کردم با تو جانم من مگر بد می کنم
مثل من آخر کجا یابی تو همپایی رفیق
دوستی مثل گل است این را خودت گفتی به من
پس بکن با دسته گل از ما پذیرایی رفیق
یک زمانی خوب تا می کردی ای جانم بگو
باز هم تا می کنی با ما به زیبایی رفیق
من خودت دیدی که جانم خوب در جا می زنم
بعد تو دیگر شدم سلطان در جایی رفیق
جان تو یک سال و یک ماه است بیکارم فقط
جان من آخر بگو تا کی شکیبایی رفیق
بختم از روزی که رفتی جان تو خوابیده است
بی تو این دنیا به من آخر چه دنیایی رفیق
من که در دنیا ندارم یک رفیقی مثل تو
بی خیال کارو بار..اصلا کجاهایی رفیق
حیف تو آخر نباشد قهر باشی با دلم
لااقل یک شب بیا با ما بخور چایی رفیق
می رویم اصلا همان جایی که می گفتی خودت
من که می آیم بگو آیا تو می آیی رفیق
من که دلتنگ تو هستم بیقرارم روز و شب
مثل من آیا تو هم دلتنگ و تنهایی رفیق
شاعر سعید غمخوار
شعر نامردی روزگار
تکیه کردم به خودم چون دگران رهگذر
گرچه ام جمع رفیقان همگی سیم و زرند
چشم بر مکنت خود داشتم از روز ازل
ور نه در بذل کمک، پاره تنان بال و پرند
انتظار و طمعِ وقت ندارم زیشان
چونکه در روز و شبان از خودم آشفته ترند
معرفت در رخ همچون مه شان موج زند
همه در چشم رقیبان که به حق نیشترند
و اگر موضع شفاف بخواهی ازشان
اکثرا یا همگی چون خود من فتنه گرند
و مهاجر شده اند اغلب شان از بیداد
در همه جای جهان اکثرشان در به درند
گرچه در خوی و منش هریک شان فرق کنند
صفت آدمیت را همه شان مفتخرند
رسد آن روز که بی پایه و بی هم بشویم
که از این گردش ایام همه در خطرند
خطر از ما که گذر کرد ولی با دم شیر
نکنی بازی و دعوا، که همه بر حذرند
تو ولی نکته ی کثرت بشنو از قلمم
رفقا نیز همه، با نظرم هم نظرند:
به کسی تلخی ایام غمین شیرین شد
که در اعطای محبت ز همه بیشترند
شاعر محمود گوهردهی بهروز
شعر نامردی کوتاه
چو دیدم از رفیقان خنده و سنگ
زدم سنگی به مرآت پر از رنگ
دغل باز شبم نامش رفیق است
کجایی سرمه ی تنهایی و ننگ
شعر نامردی آدمها
در زبان رفیقی دلسوز، به دستان داس بود
در خفا پیچکی بی رحم، به ظاهر یاس بود
آنکـه سخـن دل به بیـگـانـه مـی فـروخـت
دوست می خواندمش اما نمک ناشناس بود
به وقت راحت ساقی دلسوخته ی جمع
به هنـگام کارزار، خـود قاتل عبـاس بود
عشق و احساس اندر خار هرزه ها می جست
بـرده ی نفـس خوار ، ظـالـم حق الناس بـود
رامـوز را در دستار نیست جز غـرور باقی
رفاقت هم از سر تا به پا یک کرباس بود
شاعر علیرضا رستمیان
شعر در مورد نامردی
با ترس در خواب سبک , انگارکه می میرند
جهانی دوزخی , تشنگان سیراب می میرند
دورنگی و دورویی سخن گفتن از راست خواهی ها
به ظاهر معتمد بودند رفاقتها , ولی انگار می میرند
شراب و نماز و هدیه هایی آسمانی- همه در کف اخلاص, درگیرند
خلوص چهره ها با ترازویی از جنس رفاقتها
ولی انگار رفاقتها از این پستو با درد می میرند
همه هم قسم خوردند که پایند- عهدیست که می ماند
در این عصر دورویی ها به تکرار رفاقتها ,رفاقتها می میرند
در این روزهای تاریکی, در این غوغای به جا مانده از این رسوایی تنهایی تنها به جا مانده
دگر مردی نمانده بابت دلواپسی ها یا بابت اهتزاز رفاقتها
شبی آمد بلندای جهالتها , مجوزها همه از جنس نمادین خداوندی
رفاقتها رفاقتها همه در بند رقابتهای شیرین دنیایی
همه در بستردریای تنهایی , گمان از عاقبت خیری
از این عهد شکنهای دروغین و ازاین مردم نماهایی انسانی , امان از این رفاقتها
از این تصویر پر تزویر, از این غوغای رفاقتها ,همه بر باد , همه بر خاک ,همه انگار نمی دانند دشمنی هم مردانگی دارد
ولی افسوس ....
دیدگاه ها