دلنوشته روز روانشناس و مشاور
ضمن عرض تبریک به مناسبت فرا رسیدن روز روانشناس و مشاور ، در این مقاله از مجله دلگرم مجموعه ای از دلنوشته روز روانشناس و مشاور را آورده ایم. با ما همراه باشید.
دلنوشته تبریک روز روانشناس و مشاور
در لحظهیی که پا در بخش میگذارم، فارغ از غوغای درونم، باید خود را برای بیمارانم آماده کنم؛ همه آنچه دارند و هست
با ورود به بخش روانپزشکی گویی بیمارانم منتظر ماندهاند و با دیدنشان میدانم چه بر آنها گذشته است و چه فریاد دارند… و آنها که تازه پذیرش شدهاند و تماماً ترس و دلهره و نگرانیاند، قرار است همدلشان باشم و یادم برود در خودم چه میگذرد…
درون خودم تا همین چند ثانیه قبل غوغایی بود از آنچه بر من گذشته است و میگذرد، لبخندی بر روی لبانم مینشانم و با رویی گشاده وارد بخش میشوم گویی من در این دنیای رنجآلود و غمگین نیستم، گویی از جایی دیگر آمدهام و شادترینم…
بیماران چه میدانند در من چه گذشته است، من اما میدانم آنها را، میدانم. قرار است راهی بیابم تا نوعی دیگر زندگی کنند، تمام آنچه میدانم و یاد گرفتهام را به صورت تلفیقی بکار میگیرم. هر کدامشان دنیای خود را دارند و باید خود را برای تک تکشان آماده کنم
و چقدر سخت است و گاهی طاقتفرسا زندگی در میان زندگی آنها، خودم را فراموش میکنم، زندگیشان را لحظه به لحظه و با امنیت خاطر میگویند گویی جزیی از زندگیشان هستم، گاهی دلم از رنجهایشان میگیرد، اما باید قوی و محکم باشم.
گاهی خود غمگینم، گاهی عصبانی، گاهی ناتوان و گاهی رنجیدهخاطر هستم اما باید باشم در کنارشان … من نیز در همان دنیایی که آنها هستند میگذرانم و میدانم چه بر آنها گذشته است اما چگونه میتوانم به آنها بگویم زندگی همین است و همین…
آنها که خود واقعی خود را نمیدانند و سرشار از رنج و خشماند، نمیدانند چگونه حرفهایشان را بگویند گاهی غمگین، گاهی فریاد میزنند و گاهی مضطرب و پریشانند، چه رنجی میکشند زمانی که همۀ جهانیان بر علیهشان میباشد و چقدر سخت که نمیتوانند بگویند…
در دنیای صداهای عجیب و غریب خود زندگی میکنند و هیچکس نمیداند چه بر آنها میگذرد… در گوشهای دیگر آنها که هیچ کسی را ندارند، حتی نامی که بتوانم صدایشان بزنم، با آنها چه کنم، چگونه میتوانم آنقدر قوی باشم که در کنار حال و روزشان غم بیکس بودنشان را نیز گوش شنوا باشم…
و بیرون از بخش چشمان غبار گرفته مادران نگران، همسران مضطرب و فرزندان غمگین به درب بخش خیره شده است، گویی ساعتها به پهنای صورت گریستهاند و در سر، سوالاتی دارند، احساس گناه، احساس یأس و ناامیدی، احساس خشم در نگاهشان موج میزند ،
باید بروم و به حرفهایشان گوش دهم و گاهی حرفهای ناگفتهشان را باید بفهمم، چگونه میتوانم بگویم آرام باشند و امیدوار، چگونه میتوانم به آنها بقبولانم اینجا امنترین است برای عزیزانشان در حالیکه دری همیشه بسته دارد که هیچوقت بدون هماهنگیهای سختگیرانه باز نمیشود مگر برای لحظهای. نه آغوشی هست و نه هیچ.
آری من روانشناسم؛ در خودم غوغاست اما فارغ از آنچه در درون خودم میگذرد، باید مهربانترین و آرامترین و مأمن تمامشان باشم.
دلنوشته روز روانشناس
و من هر وقت به لبخند تلخت اشاره کردم، چشمانت را به کف زمین می دوختی و پشت بندش به حکم ادب اجازه می گرفتی یک لیوان آب بخوری.
و آب خوردن تو برای من یک نشانه بود، نشانه از اینکه قِدمت این لبخند تلخ و ظاهر محکم طولانیست و از بروز احساسات سنگینی جلوگیری می کند.
عواطفی که حس می کنم مدت های مدیدی انتخاب کرده ای بپوشانی و پنهانشان کنی.
عجله نکردیم؛ به رابطه درمانی که شکل گرفته بود فرصت دادیم. تا اینکه، از ترس ها و دردهایت گفتی «ترس از جدی گرفته نشدن» و « درد که از جدی گرفته نشدن» تجربه کرده بودی. مثل آن روزهای قبل از کنکور کذایی که از فشار و اضطراب بیش از اندازه ات به مادرت گفتی اما جز نگاه سرد جوابی نگرفتی،
و یا مسئله ای که در آن لحظه برای تو دغدغه بود و با خواهرت عنوان کردی و تنها جوابی که گرفتی این بود: «ول کن بابا، تو هم واسه چه چیزهایی ناراحت میشی» .
مثل وقتی که از تعرض پسر عمویت با پدرت صحبت کردی و پدرت بی تفاوت، گویی که اتفاق مهمی نیفتاده است عواطف تو را رد کرد.
و یا وقتی که از ترس تنهاییت به شریک عاطفی ات گفتی و ترس ات را بی اهمیت معنا کرد. و تو با تصویری از همه این ها پیش من آمده بودی.
و حالا می ترسی از اینکه احساسات، افکار و دغدغه هایت را بیان کنی و من آنها را جدی نگیرم.
درست مثل دیگران گذشته ات.
مطمئناً اگر درک نکنم اما می فهمم جدی گرفته نشدن تلخ است، به تلخی بادامی که می خوری به خیال اینکه مزه شیرینی تجربه کنی.
«و من شرم می کنم از مثالم، تلخی بادام کجا و تلخی جدی گرفته نشدن احساساتت کجا» فقط می توانم از ته دل به تو بگویم تلخ است.
و من می فهمم که تو برای پرهیز از تجربه مجدد فهمیده نشدن و جدی گرفته نشدن به دور خودت و احساساتت دیوار کشیده باشی.
درسته جانم، تو پیروز شدی و موفق شدی تا درد جدی گرفته نشدنت را پشت لبخند تلخ و چشمان پرنفوذت پنهان کنی برای روزگاری که به آن احتیاج داشتی تا قد بکشی و بزرگ شوی.
مثل نوشیدن چای سرد و از دهان افتاده در هوای سرد استخوان سوز زمستان.
اما دیگر نیازی نیست، تو بزرگ شدی و قد کشیدی و می توانی دمنوش گرمی از احساسات عمیق و نجات بخشت را در روزهای سرد زمستان به دست خودت بدهی.
دلنوشته روز مشاور
میپرسند چـرا به آدمها گوش میکنی؟
من آدم دوسـت داشتن روزهای سختم
روزهایی که مـطمئن هستی همه رهایت کردند
روزهایی که حالت با خـودت و دنیا خـوب نیست!.
این میراث پـدرم به من بود
یادم می آید روزهایی که شانس با من یار نبود، اما برای آدمهای زندگیام همواره همین بودم، اینکه آدمها را بنا به شـرایط و روایت هایشان از زنـدگی نگاه کنم. خوشحالم از اینکه برای آدمها همواره آرامش بودم.
خیلی ها آمدند و رفتند، بنا بر لیاقت و ظرفیتاشان، اما من هـمانم، همانی که وقتی شـب و روزهایی را پشت سر میگذاری و از خـودت بیزاری، چیزی در تو پیدا میکند که بتوانی خودت را دوسـت داشته باشی.
و همچنین همانی که وقتی در شـاد ترین روزهای زندگیت هستی از صـمیم قلب احساس شادی میکنی
دلنوشته یک روانشناس
مشاور و روان شناس بودن کار سختی است
این را به این دلیل نمیگویم که مدتها باید بنشینی و در سر خودت و تستهایت بزنی تا یک رتبه خوب بیاوری وکارشناسی که تمام شد ،سریع بروی سراغ ارشد و پایان نامه و بعد تستهای به زبان مادری و به زبان اصلی را بخوانی و از برکنی تا تازه ، بشوی کسی که رتبه آورده و می تواند برود برای مصاحبه!!!!
در آن لحظه می فهمی که فروید و یونگ و راجرز و دوستان ،همه و همه چه سختیها کشیده اند در راه قبولاندن نظریه ها و ایده هایشان..چون تو همان نظریه ها را به سختی می توانی به اهل علمش!!!بقبولانی...! ...
مشاوربودن فقط بهخاطر این سخت نیست که 6 سال باید در سرما و گرما بروی و بیایی و امتحان بدهی، امتحانهای آخر ترم، امتحان ارشد، کارورزی و پایان نامه و تازه بعد از کلی زحمت، یک کنکور بدتر از کنکور اولی، به اسم دکتری که هر سال یک مدل برگزار و با صدها مدل نتایج عجیبغریب تمام میشود.
فقط نظریه ها و نظریه ها و الگوهای تشخیصی و نه درمانی...که درمانی در کار نیست و فقط "همراهی" با بیماری که از تو دارویی می خواهد...علاجی که با دکتر جان من چه بخورم تا وسواسم از بین برود و چه به همسرم بدهم که مرا بیشتر دوست بدارد و....!!!!!!
دریغ از فهم اینکه هیچ با خوردن نتوان علاج کرد درد تو را که با خوردن به وجود نیامده و رفتارت است که باید اصلاح شود ....و حال سخت تر از آن که این رفتار چیست و من چه بخورم تا رفتارم بهبود یابد؟!!!!!
روانشناس برای همیشه روانشناس است
مشاور بودن فقط سخت نیست چون هرکس از لحظهای که سفره دلش را برایت باز میکند، تو را مسئول هر آنچه از آن به بعد به سرش میآید میداند!
مشاوربودن فقط سخت نیست چون گاهی میمانی کیفیت را برای مریضت انتخاب کنی یا کمیت را .... به رفرنست اعتماد کنی یا قلبت...
مشاور بودن فقط به این دلیل سخت نیست که وقتی پشتمیز مطبت نشستهای، باید نگرانیهای خودت را دور بریزی و نگران دیگرانی باشی که شاید اولینبارت است در زندگیات، آنها را ملاقات میکنی...
مشاور بودن فقط به خاطر این سخت نیست که همیشه مسوول شنیدن بدترین خبرها و اتفاقات ممکن که در زندگی انسانها پیش می اید هستی....
فقط به این دلیل سخت نیست که میبینی با این همه خواندن چقدر حقیری و نمیتوانی با چند باور ساده و گاهی احمقانه بجنگی .....
مشاور بودن خیلی سخت است چون چه در مطبت باشی چه نه، چه در خانهات چه در خیابان یا بانک یا هر جای دیگر، همیشه باید بهترین و کمخطاترین باشی. خطاهای همه زود کمرنگ و خطاهای تو خیلی زود پررنگ میشوند. همیشه عنوان روانشناس را یدک میکشی.
هر جا باشی، فقط خودت آنجا نیستی، همه همکارانت آنجا هستند و هر خطای تو خطای همه آنان است. همه چشمها به سمت توست تا از تو بیاموزند یا خطاهایت را شکار و نقد کنند... تو باید بهترین باشی تا مراجعینت حرفهای تو را بهتر از همه بهخاطر بسپارند.
کوچک ترین خطایی از جانب تو با تیر مگر تو روانشناس نیستی!!!!! شکار می شود ....
هرگز نباید تحت تاثیر هیچ حس عاشقانه ای قرار بگیری....بیش از حد عاقل بودن هم برازنده تو نیست..!!!!تحت تاثیر هیچ رفتار ناشایستی ، حتی حق عصبانی شدن هم نداری ..چون تو یک روانشناسی!!!!
بی تابی در سوگ از دست دادن عزیزی از جانب تو بسیار عجیب است....چون تو همان سنگ صبوری که همه از عالم غمهایشان به دنیای پر مهر و زیبای کلام و عشق تو پناه می آورند.....
مشاوران آموزگاران روزگارند که خود با سختی روزگار دست و پنجه نرم می کنند و باز لبخند بر لب دارند و امید ناامیدانند .......
دیدگاه ها