هما با همان حالت عصبی و بیحالی با صدایی شبیه فریاد در جواب پیشنهاد مراجعه به کانون وکلا و شکایت از امید به پدرش گفت:
برم بگم چی اصلاً به آنها چه ربطی داره که من و شوهرم اختلاف داریم مگه جرم کرده که بریم کانون آبروش و ببریم درسته که من ازش ناراحتم ولی این کار علاوه بر نشون دادن ضعف، نامردیه !خودت که همیشه میگفتی توی خوابم چنین دامادی و نمی دیدی، حالا رفتی بالا منبر که چی؟ من زندگیم و دوست دارم امید و هم دوست دارم اما می ترسم محبت و دوست داشتن و بهش ابراز کنم یابو برش داره و آنوقت نتونم جمعش کنم وگرنه خودم بهتر از هرکس می دونم امید بهترین مرد برای من هست.
تو که پدرم هستی برا شهریه دانشگاه و خرید و پول تو جیبی بیست و سه سال سرکوفتم زدی ولی این بدبخت بهترین کلاس کنکور و لباس و خوراک برام تهیه کرده گرون قیمت ترین کادو شما و مامان همین پلاک دوزاری هست ولی امید برا قبولی ارشد برام پراید خریده.
هما یک ریز از پولهایی که امید براش خرج کرده می گفت و آب از لب و لوچه پدرش آویزان شده بود که یکدفعه بلند شد و رفت طرف هما و با علامت سکوت به او فهماند که چیزی نگوید.
دختر چقدر ساده ای اینها همش فیلم و ظاهرسازی هست حالا هم نمی خواد همه را بگی شاید داخل خونه شنود گذاشته باشه و فردا داخل دادگاه علیه خودت استفاده کنه حالا چقدر پس انداز کردی چند داخل حسابت هست دخترم ی چیزی بهت میگم آویزون گوشت کن نگذار امید خرید کنه به بهانه خرید ازش پول بگیر آنوقت ده درصد از پول و خرید کن باقی و بگذار داخل حسابت که امید ازش خبر نداره برا روز مبادا اگر هم فهمید بگو میخواستم سوپرایزت کنم.
پدر هما همه عناصر هستی را پول می دید و هما سالها با این طرز فکر پدرش آشنا بود. آدمی تن پرور که پیش از بازنشستگی خودش را از کار افتاده نشان داده بود و سالها فقط داخل خانه می نشست و آویزان این و آن بود. هما حسابی پشیمان شده بود که پدرش را در جریان ماجرا گذاشته اما فایده ای نداشت تا برگشتن امید، پدر چترش را داخل خانه هما انداخته. هما همینطور که از حرفهای پدرش کلافه شده بود به یاد حرفهای حسین افتاد و بلافاصله تصمیم گرفت به او زنگ بزند و ماجرا را تعریف کند به هر حال او رفیق صمیمی امید هست و حتما امید با او درددلی کرده و چیزی به او گفته. هر چه بیشتر فکر می کرد مطمئن تر می شد که صحبت کردن با حسین راهگشاست.
برخلاف هر روز، صبح زود با سر و صدایی که پدرش در آشپزخانه به راه انداخته بود بیدار شد و با کمی غر ولند رفت داخل حمام. هما حوله به سر گوشی تلفن را برداشت و شماره حسین را گرفت که دید پدرش بالای سرش ایستاده و به او نگاه می کند.
هما: بله چیه؟ چرا اینطور نگاهم میکنی.
پدر: دختر تو سلام و صبح به خیر گفتن بلد نیستی ناسلامتی من به خاطر تو، خونه و زندگیم و رها کردم و آمدم تا تو تنها نباشی.
هما: ول کن پدر، شما از وقتی آمدید، داخل یخچال و آشپزخانه هستی کجا به فکر من بودید اصلاً اشتباه کردم گفتم بیاید اینجا همون بهتر که تشریف ببرید خونه خودتون به زندگی اتون برسید! من خودم مشکلم و حل میکنم.
پدر: خیلی بی چشم و رو هستی. حالا دو تا لقمه نون خوردن من و توی چشمم میزنی خاک بر سر من با دختر بزرگ کردنم.
هما: پدر تورو خدا ول کن این حرفها رو، بزار ببینم چه خاکی توی سرم کنم.
پدر:چرا خاک؟ بیچاره بهترین موقعیت نصیبت شده الان اگر بخواهد برگردد نمیتونه
هما: یعنی چی که نمیتونه
پدر: صبح قفل ساز آوردم قفل در و عوض کردم دیشب تا صبح فاکتور وسایل هایی که برات خریده و طلاها و جمع زدم با پول پیش خونه که به نام خودت هست حدود دویست تومن میشه همه را یک روزه میشه نقد کرد بعد خونه را تحویل بده بیا پیش خودم پول و میگذاریم بانک با سودش زندگی می کنیم اگر آمد دنبالت میگی تا خونه نخری و به نامت نکنه برنمی گردی اگر هم نیومد می ریم مهریه را اجرا می گذاریم و پدرش و درمیاریم.
گفتگوی هما و پدرش به اینجا که رسید هما شروع کرد به داد و بیداد که چیه همینطور برای خودت داستان میگی، من میگم زندگیم و دوست دارم !!شما اگر بزرگتری؟کاری کن تا مشکلم حل بشه همه چی و داری با پول عوض میکنی اصلاً نمیخوام کمکم کنی.
بحث و مجادله هما و پدرش که بالا گرفت هما از خونه زد بیرون و بین راه چند بار به حسین زنگ زد که گوشی حسین خاموش بود و مجبور شد پیام بده.
امید شب تا صبح داخل دفتر مشغول مطالعه و کار بودفصبح اول وقت راهی مجتمع شهید بهشتی که نزدیک دفتر کارش بود شد تا لایحه ای که دیشب آماده کرده بود را ثبت کند.
داخل شعبه 28 دادگاه حقوقی تهران که شد صدای حسین و شنید که داشت در دفاع از موکلش لایحه ای را قرائت میکرد تا لایحه امید ثبت شد حسین هم از جلسه آمد بیرون و با امید رفتن سمت چایخانه ی داخل حیاط دادگاه و سفارش صبحانه دادن. همین که حسین موبایلش و روشن کرد پیام هما را گرفت جلو صورت امید.
«سلام حسین آقا مزاحم شدم ببخشید کار واجب دارم. امید دو روزه که از خونه رفته»
چی شده آقا امید. تو که میگفتی همه چی مرتبه یعنی اینقدر مرتب بوده که زن و زندگی و ول کردی آمدی بیرون؟ این دو روز کجا بودی؟ شب کجا خوابیدی؟ چرا به من خبر ندادی؟نا سلامتی من و تو رفیق و برادر هم هستیم،چرا چیزی به من نگفتی؟!
بغض و آه طوری راه گلوی امید را بسته بود که قادر نبود به حرف ها و گلایه های حسین پاسخ دهد!
دیدگاه ها