لیوان چای سرد و بدرنگ در دستان امید نمایانگر ذهن سرد و مشوش امید بود. زندگی با هما به همان میزان که فاقد آرامش بود سرشار از بزنگاه هایی بود که امید را وادار به انتخاب راه و مسیری میکرد که هما از پیش طراحی کرده بود. هما طوری برنامه هایش را پیش می برد که هرکس از بیرون به زندگی این دو نگاه می کرد غبطه می خورد که خوش به حال این مرد که چنین زنی دارد.
اگر چه این دعوت با هماهنگی هما صورت گرفته بود ولی هما کاری کرد که امید به ناچار جهت حفظ آبرو صبح زود دست به کار شد و کلیه کارهای لازم از آشپزی تا نظافت خانه و ... را خودش انجام داد به محض ورود رامین و همسرش به خانه امید، هما آنچنان تعارف تکه پاره کرد و از خوشحالی و سعادت در میزبانی ایشان سخن گفت که امید هم باور کرد که این زن چند روزی است درگیر تدارک میهمانی و تمام کارهای لازمه را به انجام رسانده.
نقش بازی کردن هما آنچنان به واقعیت نزدیک بود که رامین هنگام خداحافظی امید را خوشبخترین مردی دانست که او دیده است. بدیهی است که با چنین ظاهری هیچ کس برای امید حقی در برخورد با هما قائل نبود.
امید چاره ای جز برگشتن به خانه نداشت علیرغم میل باطنی و نداشتن حوصله راهی خانه شد. با رسیدن تاکسی تلفنی، تلفن همراهش را روشن کرد و خبر بازگشت به خانه را به هما پیامک زد. نزدیک خانه که شد جهت اطلاع هما تک زنگی به تلفن همراه هما زد و بلافاصله تلفن و قطع کرد و منتظر واکنش هما ماند اما تا زمان رسیدن به خانه و باز کردن در آپارتمان هیچ خبری از هما نبود.
خانه به مانند همیشه سرد و تاریک بود. امید کورمال کورمال وارد خانه شد.
همین که کت و شلوارش را به چوب لباسی آویزان کرد صدای تکه کاغذی در آن تاریکی توجه اش را جلب کرد با نور تلفن همراهش یادداشت هما را دید. بار آخرت باشه که من و داخل این خراب شده تنها میگذاری، مرتیکه دهاتی! خبر مرگت پتو و بالشتت داخل سالن پذیرایی هست داخل اتاق خواب نیا که بدخواب میشم.
بغض گلوی امید را تا مرز خفگی گرفته بود و نفسش بالا نمی آمد. هرگز در خودش نمی دید که از درد و ناراحتی گریه کند. خودش را قوی تر از آن می دید که به این راحتی کم بیاره اما این بغض و گریه هیچ ربطی به قدرت مردانگی و روحیه مردانه نداشت. بغضش ترکید اما صبورانه نگذاشت تا قطرات اشک گونه هایش را خیس کند.
به این فکر می کرد در این شرایط خاص چه کند ،پایان دوره کارآموزی برای هر کارآموزی و آماده شدن برای آزمون اختبار و اخذ پروانه پایه یک دادگستری بی تردید خاص ترین و پرچالش ترین دوره زندگی اوست.
از یک سو شرایط سخت آزمون و استرس مواجهه با بزرگان پیش کسوت وکالت در قالب مصاحبه و امتحان شفاهی هر کارآموز وکالتی را به سمت و سوی تلاش مضاعف می برد و از سوی دیگر برای امید گرفتن پروانه پایه یک در این شرایط بدون تردید اگر چه اتفاقی خاص و لذت بخش خواهد بود اما در این شرایط آنچه نصیب امید شده به مانند تمام روزهای زندگی با هما فقط استرس و نگرانی از اتفاقات پیش رو هست.
امید پاورچین پاورچین به سمت سالن پذیرایی رفت تا بساط مطالعه را گسترده و کمی با مطالب دست و پنجه نرم کند به محض ورود به سالن پذیرایی صحنه ای را دید که کم مانده بود شاخ درآورد. این نوع کار و رفتار از هیچ انسان سالم و عاقلی برنمی آید. هما سینی چای و نسکافه و تنقلات را با یادداشتی برای امید در روی میز غذاخوری گذاشته بود.
عزیزم خسته نباشی، مرسی که حرف گوش کردی و برگشتی، برات چای و نسکافه گذاشتم تا با حال و حوصله ی خوب درس بخوانی. امید کلافه و خسته روی مبل خودش را رها کرد و غرق این فکر شد که کدام رفتار هما منطبق بر واقعیت هست. محبت هایی که الان می بیند یا بددهنی و ناسزاگویی های مدام او.
ساعت سه بامداد بود و امید باید شش صبح از خانه به سمت کانون وکلا حرکت می کرد. خستگی و درماندگی تمام وجود امید را فراگرفته بود. از سرشب تاکنون دلش یک لیوان چای تازه دم می خواهد که نصیبش نشده. آنچنان ذهنش درگیر کار هما بود که هیچ امکانی برای مطالعه فراهم نمی شد.
بهترین کار استراحت و خوابیدن بود تا لااقل در جلسه امتحان که حداقل سه تا چهار ساعت طول خواهد کشید کمتر آثار خستگی خودنمایی کندغرق در فکر و خیال بود که روی مبل خوابش برد.
صبح به مانند هر روز این یکسال و چند ماه رأس ساعت شش دوش گرفته صبحانه خورده نخورده راهی کانون وکلای مرکز شد.از دیشب تا صبح گلویش پر بود از بغض و سینه اش پر بود از آه که یادش به دوران مدرسه و امتحانات آخر سال و کنکور افتاد روزهایی که مادرش با مهربانی تمام صبحانه ای کامل برایش تدارک می دید و با هزاران دعای خیر جوانش را به برکت صلوات بر محمد و در پناه خدا و پنج تن تا درون کوچه بدرقه می کردتا او برود وبا دست پر برگردد.
به اینجای داستان که رسید بغضش ترکید و زد زیر گریه با گونه های خیس مسیر عوض کرد و رفت داخل پیاده رو تا کسی اشک و آهش را نبیند. هر چند هیچ ابایی نداشت که دیگران اشک مرد بیست و چند ساله ای را در هیبت جوانی کت و شلواری ببینند اما این تغییر مسیر ناخودآگاه و بی اراده بود مانند خریدن سیگار از کیوسک روزنامه فروشی میدان صنعت، با اولین کام سیگار گریه و نفسش با هم بند آمدند.
کمی با سیگار ذهنش را مشغول کرد و رفت طرف خطی های میدان آرژانتین که غالباً او را می-شناختند و در جریان کارش بودند. در بین خطی ها رضا و هومان از همه بیشتر با امید دم خور بودند و از قضا نوبت رضا بود تا مسافر جمع کند.
همینکه چشمش به امید افتاد با صدایی که غالب خطی های تهران به جهت جلب مسافر آموخته اند چیزی شبیه فریاد سر داد که سلامتی آقا وکیل خوش تیپ که امروز میره برا پایه یک شدن بفرست صلوات محمدی و دوباره بغضش گرفت گویی مادرش رضا را مأمور بدرقه امید کرده بود.
رضا با همان صدای فریادوار اعلام کرد که یک کله خالی رفتن که داش رضا و نکشته عشقم کشیده داش امید و دربست ببرم کانون وکلا و اگه قابل دونست برگشتن هم نوکرشم.
مهربانی رضا سببی شد تا امید در دلش ذوق و وجدی وصف نشدنی بیاید. پس از تعارفات معمول امید و رضا با سلام و صلوات خطی های میدان صنعت راهی میدان آرژانتین شدند. رضا جوانی بود همسن و سال امید که فوق دیپلم برق داشت و روزها از پنج و شش صبح تا دو بعدازظهر مسافرکشی می کرد و بعدظهرها متصدی تأسیسات هتل بود.
جوانی مؤدب و مهربان از بچه های خونگرم جنوب که در تهران برای ادامه تحصیل خواهرش ماندگار شده بود.
چند دقیقه ای که از حرکتشان گذشت رضا فلاسک چای و کیک و لقمه های صبحانه اش را روی داشبورد گذاشت و گفت: داش امید دست خودت و میبوسه، پرکن پیاله را که میدونم تو هم صبحانه نخوردی. پسر رنگ به صورتت نیست با این حال که امتحان آیین نامه هم ردی چه برسه به پایه یکی رفیق.
دیدگاه ها