شام دونفری این دو هیچ شباهتی به شام دو نفره زوج های جوان در رستوران های شیک ولاکچری نداشت. هنوز لقمه اول غذا مزه نشده بود که شروع می کرد به ایراد گرفتن ، که بیچاره طرف فهمیده دهاتی هستی غذای شب مونده داده بهت ،مرده شور چشم هات ببرم سرت و بنداز پایین چه طور جلو من خجالت نمیکشی به دختر مردم چشمک میزنی و همینطور فحش و تراوش توهم ادامه داشت تا بهانه ای جور شود برای نخوردن غذا و قهر کردن .این قاعده ی همیشگی هما در اماکن عمومی بود و شنیدن چنین اراجیفی برای امید عادی شده بود.
آن شب دوصد چندان بخت و اقبال امید برگشته بود و در راه بازگشت بخت بد امید گریبانش را گرفت و خانمی از همکلاسی های دوران دانشگاه را به اتفاق شوهر و فرزندش ملاقات کرد امید از ترس برخورد بد هما به یک سلام و احوالپرسی ساده بسنده کرد و سریع از آنها جدا شد.
اما همین ملاقات چند ثانیه برای داستان سرایی هما کافی بود به گونه ای که با رسیدن آنها به خانه، هما به این نتیجه رسید که اساساً قبول پیشنهاد رفتن به دربند طبق برنامه ریزی قبلی با همین خانم بوده که دوست دختر دوران دانشگاهی اوست. قوه تخیل هما در چنین مواردی فوق العاده بود طوری قضیه را جمع بندی می کرد که خود طرف هم به شک و تردید می رسید که نکند واقعاً خبری بوده. توهینهای هما به زن بیچاره و امید تا ورود به خانه ادامه داشت. تا اینکه کلمه «متأسفم برات» از دهان امید خارج شد و خانه شد محشر کبری.
داد و جیغهای هما تمام اهالی مجتمع را مطلع کرد که؛ ببینید مرتیکه دهاتی جلو من با زن شوهردار قرار گذاشته!تف به غیرتت و... و با همان داد و فریاد ها وحالتی عصبی به اتاق خواب رفت. اینکه هما با چنین وضعیتی به اتاق خواب رفت اگرچه نزد آدم های متعارف امری غیر طبیعی بود اما برای امید عادی و اتفاقا خوش آیند بود.
چراکه رفتن هما به اتاق خواب حداقل فایده ای که داشت این بود که او میتوانست حداقل چند ماده ی قانونی تحلیل کند وکمی برای امتحان فردا آماده شود. در همین خواب وخیال سرگرم آماده کردن چای بود که صدای پرتاب چیزی از اتاق خواب و باز شدن در ورودی آپارتمان با فریادهای هما گوش خراش تر از همیشه فضای مجتمع را پر کرد که...
امید هاج و واج میان این پارادوکس عجیب و غریب مانده بود تا جایی که شنیده بود وبعضا در فیلم ها دیده بود معمولاً زن ها از خانه شوهر قهر می کنند .
مجالی برای تعجب نبود و بلافاصله یادش آمد که او همسری خاص با رفتارهای عجیب دارد و جای هیچ تعجبی از رفتارهایش نیست خیلی دلش می خواست در جواب هما بگوید اینجا خانه من هست و اگر قرار باشه کسی بیرون برود این تو هستی نه من.
یادش آمد که هما حتی در خانه پدرش هم جایگاهی ندارد که اگر هم داشت غیرتش اجازه نمی داد که آن وقت شب زنش از شهرک غرب به شرقی ترین نقطه تهران پارس آن هم چسبیده به خاک سفید برود. به ناچار در کمال وقار و سکوت کیف لباسهایش را برداشت و از خانه خارج شد. در این شهر بی در و پیکر هیچ جایی جز دفتر کار برای استراحت و مطالعه نداشت و لذا راهی دفتر شد.
تنها نگرانی امید امتحان فردا بود. امتحانی که چندین ماه منتظر آن بود تا بتواند با گرفتن رتبه ای خوب شهر تهران را برای تاسیس دفتر وکالت انتخاب کند. ساعت حدود 12 شب بود و فردا 8صبح امتحان داشت!
از خانه که بیرون آمد در کنار فکر و نگرانی امتحان فردا صبح همواره به دنبال یافتن دلیل رفتارهای هما در این مدت بود. هیچ دلیل و بهانه ی منطقی برای عملکرد هما قابل تصور نبود. تا میدان صنعت پیاده روی کرد و با اولین خودرو ایستاده در میدان صنعت توافق کرد که او را تا میدان فردوسی برساند.
با استارت ماشین موبایل راننده زنگ خورد. لحن صحبت راننده آنگونه بود که بانویی آن سوی خط در حال قربان صدقه هست. تلفن که قطع شد راننده شروع کرد به تعریف که خانمم بود یکسال میشه که با هم ازدواج کردیم آقا باورت نمیشه همینکه دلم هوای شنیدن صداش میکنه انگار خبردار میشه ،همون لحظه تلفنم زنگ میخوره. شکر خدا هم و خیلی دوست داریم از صبح داخل سوپری محل کار میکنم و شبها هم مسافرکشی میکنم چه میشه کرد مهندس خرج بالاست و من هم دوست دارم هر چیزی که خانمم میخواد و تهیه کنم بنده خدا مدام فکر سلامتی من هست و میگه من به همین حقوق کاگری راضیم خودت و خسته نکن عزیزم.
شنیدن این کلمه از دهان راننده آه از نهاد امید بلند کرد کلامی که علی رغم اشتیاق فراوانش هر گز نشنیده بود و بارها گفته بود و هرمرتبه در پاسخ متلکی شنیده بود.امید در عوالم بدبختی خودش بود وراننده همینطور در حال تعریف بود و امید به رابطه ی سرد و پرتنش خودش با هما فکر می کرد زندگی مشترکی بدون هرگونه اتفاق زیبا و خاطره انگیز. در عالم خیال آرزو میکرد که ای کاش زندگی من نیز مانند این ساعت از تهران کمی روی آرامش به خود می دید.
در آن ساعت از شب خیابانهای تهران در سکوتی زیبا فرو رفته و گویی شهر با نورافشانی فروشگاهها و ادارات دولتی رنگ شده است. مسیر شلوغ و پرهیاهوی روز بیشتر شبیه زندگی امید بود تا آرامش حاکم بر شهر در ساعت یک بامداد.
مقایسه زندگی اش با شهر تهران و زندگی جوان راننده در عالم خیال با صدای راننده متوقف شد که آقا رسیدیم. امید بی هیچ حرفی کرایه راننده را داد و پیاده شد. هنگام پیاده شدن راننده با نگاه معناداری به امید گفت داداش درست میشه نگران نباش اگر هم درست نشد خودت درستش کن جمله ساده راننده در ذهن امید نقش بست اما امید هیچ میلی به فکر کردن و رسیدن به معنای آن جمله نداشت. با خستگی تمام و کمال بی هیچ میل و رغبتی در دفتر را باز کرد. ساعت دفتر گذشت یک ساعت از بامداد را نشان می داد.
بدون هر تصمیم قبلی به داخل آبدارخانه دفتر رفت و کتری را آب کرد تا بلکه با خوردن چای کمی سرحال شود و آماده مطالعه، طبق عادت رسیدن خودش را به هما پیامک کرد و تا جوش آمدن آب کتری شروع کرد به جمع آوری منابع امتحان و تفکیک مطالب مهم و مهمتر. کاغذ و قلم در کنار قانون مجازات اسلامی حکایت از لشکری آماده رزم می کرد که میبایست امید فرماندهی کند.
چای دم شده درون لیوان حکایت از رنگ عقیق و طعم خاص چای شمال می کرد. عطر و بوی چای در دفتر که پیچید تلفن امید زنگ خورد شماره ناشناس بود و امید رد تماس کرد و بلافاصله با ارسال پیامک به هما اعلام کرد که گوشی همراهش را خاموش میکند تا بتواند به درس و مطالعه برسد.
همینکه دستگاه موبایلش خاموش شد تلفن دفتر زنگ خورد وشماره هما بر صفحه دیجیتال دستگاه فکس دفتر نقش بست. امید چای به دست گوشی تلفن و برداشت ،هما بود با هق هق گریه!!و کلمات ببخشید و اذیتت کردم و حالا برگرد خونه و ....
امید بدون هرگونه حرفی فقط شنونده بود و مات و مبهوت از حرفها و رفتار هما و اینکه عجب شبی شد امشب. فرصت خوردن یک لیوان چای به دل امید مانده و خواندن درس و مطالعه آزمون فردا پیشکش.
هر چه امید برای هما توضیح میداد که اصلاً از او ناراحت نیست و چیزی از رفتار هما به دل نگرفته، فایده ای نداشت و هما اصرار داشت که اگر من و دوست داری شب دفتر نمون و بیا خانه. بیچاره امید هیچ راهی جز گوش دادن به حرف هما نداشت وگرنه میبایست آماده هر اتفاقی باشد. از آمدن هما به دفتر تا زنگ زدن به این و آن در آن وقت شب که امید من و تنها گذاشته و رفته.
دیدگاه ها