قسمت چهارم : جنگ و دعواهای بی دلیل و ادامه دار هما ملکه پرمدعا !
مشغله های شغلی در کنار آزمونهایی که امید در پیش داشت با کمکهایی که باید به هما در دروس مرتبط با رشته اش می کرد مانع هرگونه استراحت و تفریح بود و علیرغم این وضعیت مسافرت به کیش و ترکیه جزء لاینفک دستورات هما بود گویی این زن هیچ درکی از شرایط امید نداشت.
آزمون اختبار و ماراتن پایه یک شدن نزدیک بود و امید می بایست با بزرگان حرفه وکالت در تهران پای میز مصاحبه و امتحان بنشیند. بنا به گفته بسیاری از وکلای قدیمی حداقل شش ماه مطالعه مستمر لازم بود تا در آزمون سربلند شوی و بتوانی پروانه وکالت پایه یک دادگستری را از دستان بزرگان این حرفه مقدس بگیری.
نزدیک شدن به آزمون اختبار در کنار مشکلاتی که روز به روز توسط هما حجمی سنگین تر می یافت روح و روان امید را خسته تر از قبل کرده بود.
در این وانفسا آغاز هفته وکیل مدافع و فرا رسیدن هفتم اسفندماه که مقارن با جشن استقلال کانون وکلا و بزرگداشت مقام وکیل مدافع بود موجب شد تا امید از راهی دیگر درصدد جذب محبت هما و همراهی او برآیدو بهترین بهانه جشن استقلال کانون وکلا بود. لذا موضوع جشن کانون و اینکه غالب همکاران با همسرشان در این روز خاص شرکت می کنند را با هما در میان گذاشت هما بی معطلی شروع کرد به همان رفتار همیشگی که:
چرا من و دعوت می کنی تو که خوب بلدی مخ دخترها را بزنی با یکی از همون ... برو جشن و به قرتی بازی هات برس.
مرتیکه دهاتی برام آدم شده آخه تو رو چی به کانون وکلا و دکتر مصدق و ادای روشنفکری در آوردن بدبخت.
همینطور توهین های هما ادامه داشت و امید سخت پشیمان از دعوت هما و مطرح کردن جشن کانون. هما طوری برخورد کرد که برای امید یقین حاصل شد که هرگز به جشن کانون نخواهد رفت و دقیقاً همان هم شد .
شب قبل از هفت اسفند هما بیماری پدرش را بهانه کرد وبدون آنکه نظر امید را بپرسد گوشی تلفن را برداشت تا با پدرش صحبت کند، امید از حرص و ناراحتی از سالن بیرون رفت تا برای خودش قهوه ای دم کند هنوز سوت قهوه جوش بلند نشده بود که هما با لحنی طلبکارانه گفت:ببین فردا قبل از رفتن به خونه پدر باید بریم چلو کبابی پسران ،چهار پرس چلو کوبیده بگیر.
کار و عادت اصغر گدا همین بود سفارش یک پرس اضافه به بهانه احتمال آمدن مهمان و فریز کردن چلو کباب و خوردن آن در طول هفته تا جمعه بعد و سفارش چلو گردن و.... دختر و پدر لنگه هم بودن و انتهای فیلم و نقش بازی کردن ،طوری که هر کس از بیرون رفتار آنها را با امید می دید به حال امید غبطه می خورد که چه زن و پدرزن همراهی دارد.غافل از اینکه هرچه هست ادا و ادعاست.
صبح هفتم اسفند هما حتی یک کلمه راجع به جشن کانون حرفی نزد تا زمان شام و پای میز غذا که با لحن مسخره ی تصنعی مهربانانه خطاب به پدرش گفت که پدر امروز امید جشن کانون دعوت بود اما به خاطر شما نرفتیم و گفتم بیایم به شما سربزنیم.
پدر هما که با هر دم و بازدمش حجمی از حقارت و طلبکاری تراوش می کرد ، هنوز حرف هما تمام نشده بود که ژست روشنفکرانه ای گرفت و با آهی تصنعی در وصف دکتر مصدق با بغض شروع کرد که: کاش به من گفته بودید به احترام دکتر مصدق هم شده بود می امدم. واین جمله تیر خلاصی بود بر پیکر امید ،چرا که مطمین بود هما همین کلام پدرش را بهانه دعوی و مرافعه ای خواهد کرد.
چرا پدرم و دعوت نکردی ، خجالت نکشیدی ؟پیرمرد بیچاره چطور با افسوس از میل به آمدنش حرف می زد جگرم سوخت که الهی زندگی ات آتش بگیرد نامرد و سلسله وار ناسزا بود که نثار امید می شد.
اوایل زندگی امید سعی می کرد با استدلال و توضیح فضای خانه را به سمت و سوی آرامش ببرد و با منطق هما را به سکوت برساند یا لا اقل توقعش این بود که با کلمات مهربانانه جنگ و جدل را به گفتگو بدل کند اما ادامه رفتارهای هما و یکنواخت بودن واکنش های هما در هر حالتی موجب شده بود که امید سکوت را تنها راهکار پیش روی خویش بداند و هیچ راه حلی را بهتر از سکوت سراغ نداشت.
سکوت ،همان راهکاری که موجب شکل گیری چنین سرنوشتی برای امید در انتخاب هما شده بود.چرا که اگر فردای روز خواستگاری به جای سکوت حرف دلش را به خانواده گفته بود وبه پشیمانی اش اشاره ای می کرد، امروز در این شرایط ناهنجار و زشت قرار نداشت.
مطرح کردن شرایط آزمون اختبار با هما هیچ فایده ای نداشت اما دخالت های هما در هر کاری مانع هرفعالیتی بود. همین که امید آماده مطالعه و مرور کتابهای مرتبط با آزمون می شد، هما به یاد کلیه کارهای عقب افتاده و بهانه های بنی اسرائیلی اش می افتاد.
از بهانه رفتن به پارک و میهمانی آدمهایی که سالی ماهی یادی از آنها نمی کرد تا تمیز کردن خانه و شستن فرش و گردگیری که هیچ وقت انجام نمی شد و تنها بهانه ای بود برای به هم ریختن برنامه ی امید و خراب کردن اعصاب و روانی که می بایست در آرامش به مطالعه بپردازد.
هفته ها و روزهایی که امید فرصت مطالعه داشت به سرعت گذشت و اولین امتحان امید در مهمترین آزمون حرفه وکالت فرا رسید و امید تنها دلخوش به این بود که شب قبل از آزمون هما طبق معمول زودتر از او به بهانه خستگی و بی حوصله بودن به تختخواب برود بلکه امید بتواند تا صبح خودش را برای اولین امتحان آماده کند.
پیش از آماده شدن میز شام هما شروع کرد به بهانه گیری که خیلی وقته ، شام بیرون نرفتیم و دلم هوای شام دربند و درکه کرده، امید که می دانست چاره ای جز قبولی پیشنهاد هما ندارد و اگر هم از آزمون فردا حرفی بزند همان مطالعه شبانه را هم از دست می دهد به این تصور که پذیرش پیشنهاد هما شاید سبب بهبود اوضاع ولو موقتی شود پیش از هر حرفی لباس پوشیده حاضر به رفتن شد در طول مسیر تنها حرف بی دردسر توافق بر محل خوردن شام بود که هر دو دربند را قبول داشتند.
تصور اینکه تنها فاکتور هما در انتخاب رستوران برای او که ادعای فمنیست بودن داشت در وجود یا عدم وجودخانم ها در رستوران خلاصه می شد برای امید عذاب آور بود، هما همواره مقارن حضور در مکان های عمومی مانند رستوران و بازار و..
پیش از آنکه نگاه زن یا دختری به امید خیره شود می گفت بدبخت های مرد ندیده چشمشون دنبال تو ی دهاتی هست البته همیشه گفتن کرم از خود درخت هست حتما تو کاری میکنی که آنها را جذب خودت می کنی وگرنه نه قیافه داری نه تیپ و سر و وضعت مثل آدم هست.
جالب اینجا بود که این حرف را دختر یک متر و چهل سانتی به مردی می گفت که با دومتر قد لااقل در ظاهر از او سر بود بماند که امید از ابتدای کودکی تا آن روزها همواره لباس مارک بر تن داشته و چندین سال قبل از ازدواج برندهای معتبر جهت تبلیغ کت و شلوار و...حاضر به انعقاد قرارداد با او بودند.
امید یقین داشت با ورود به رستوران نیز،بهانه ای برای دعوا و مرافعه های همیشگی هما پیدا خواهد شد که...
دیدگاه ها