جملات زیبای حسین پناهی
نه
از عشق سخن گفتن برای آدمی
هنوز خیلی زود است، خیلی زود است…
چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم !
کودکی ام را دوست داشتم
روز هایی که به جای دلم
سر زانوی هایم زخمی بود …
و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی تو می خندی
صاف تر می شود…
حسین پناهی
سیاه سیاهم
با زرد هماهنگم کن استاد!
گاه حجم یک کلاغ
کنتراست یک تابلو را حفظ میکند
با اجازه محیط زیست در دریا دکل می کاریم
ماهی ها به جهنم ! کندوها پر از قیر شده اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته اند ، چه سعادتی !
داریوش به پارس می نازید ، ما به پارس جنوبی !
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم قوز کرده
با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط
از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که،
من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباه گرفته ام !
«حسین پناهی»
ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند!
حسین پناهی
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
حسین پناهی
این جهانی که همش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره
” حسین پناهی “
نیــــستیـــــــم…
به دنیا می آییم،
عکس ِ یک نفره می گیریم…
بزرگ می شویم، عکس ِ دو نفره می گیریم…
پیر می شویم، عکس ِ یک نفره می گیریم…
و بعد دوباره باز نیـــستیـــم…
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !
خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی، حیاط خانه خداست…
به صد مرگِ سخت
به صد مرگ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ سخت تر می ارزد
خاطره ای شاید، رویایی، اتفاقی…
ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا
کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست توست
بی قرار و گیج و بی تابم هنوز
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ خویش را
در نگاهِ بیقرار و خسته ات
قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه امواج ها
جان سپر می سازم از بهر نبرد
بارها از خویش میپرسم که مقصودت چه بود
درکِ مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنجِ ما و آن امانت و قتل و هابیل و بهشت
چهرهای کن اِی معما چارهای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تارِ مویی در کنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هالهای
سبزه میروید به روی خاکِ من
میچرد بابونه را بزغالهای
و مرگ مردن نیست
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست
من مرده گان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف می زدند
سیگار می کشیدند
و خیس از باران
انتظار و تنهایی را درک می کردند
شعر می خواندند
می گریستند
قرض می دادند
می خندیدند
و گریه می کردند…
بچه ها خنده خنده به گنجشک ها سنگ می زنند و آنها جدی جدی میمیرند!
به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام
حسین پناهی : پیام واتس آپی و تلگرامی از حسین پناهی ، استوری و استاتوس از حسین پناهی، اس ام اس از حسین پناهی، جملات کوتاه و زیبا از حسین پناهی ، پیامک از حسین پناهی
تهیه و گردآوری مجله دلگرم
جهان باورصاد
دیدگاه ها