کاش غم و غصه هم قیمت داشت
مجانی است
همه میخورند .
کاش روی دهانمان
کنتوری نصب میشد
و جریمه غصهها را
به حساب آنان میریختیم .
غصه نخوریم مردم
سیاستمدارها هم روزی بزرگ میشوند
به مدرسه میروند
و دنیا
مثل گل مصنوعی قشنگ میشود
هر چیز مجانی که ارزش خوردن ندارد .
اشعار شمس لنگرودی
كاش نبضت را ميگرفتم
و منتشر میكردم
تا دنيا
به حال طبيعياش برگردد ...
شادی هایت را بر صورت من بریز
فروردین من !
و اضافههایش را پُست کن
برای کسی که بهاری ندارد .
خدایا
تمام حرفهای جهان به یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چهقدر
شبیه لبخند اوست !
و تو هم روزی پیر میشوی
اما من، پیرتر از این نخواهم شد
در لحظهای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا، پیر شده، آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کردهای.
پروردگارا !
آزادم كن به شكل گلی درآيم
و با قطرات پایيزی بريزم
من تاب خنده سنجاب را بر آدمبودن آدمی ندارم ...
پائيزی زيبا
همه در تعطيلات
جز جمعه
كه تازه رسيده است و
وارد شهر میشود.
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
با علمی لدّنی
پنبه بر جراحت سال میگذاری
میبینم اسفند را عصازنان
به سوی بهار میرود.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
ببین زمین به چه روزی درآمد
تو کرک بال ملائکی
طوری بنشین که زمین چند روزی به شکل اول خود در آید.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
حس میکنم که لشکری از بهشتید
میآئید آدم و حوا را به خانهی اول عودت دهید
لشکری از آب
بر ما که نوادهی آتشیم
حاشا حاشا
من که ندیدهام بشود کاری کرد.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهای برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود
ساعت
دوازده و بيست و پنج دقيقه نيمروز
بيست و ششم آبان.
آفريدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستارهها را از پلک فرشتگانت بروبم
كف خانهات را
با دمب بريده شيطان جارو كنم
متولد شدم
در مرز نازک نيستی
سگهای شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند
پروردگارا
نه درخت گيلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفههای فرشتهای آميختی
و مرا آفريدی.
اما تو به من نفس بخشيدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا كه نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حرير مبدل كردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نيت گم شدن آفريدی.
برخاستم از خواب
در پلکم تویی
و نمیدانم کجایی.
باد میوزد.
ميوه نمیداند
زمان افتادن او
امروز است .
يادهای تو درياست
و من نهنگ گمشدهای
كه در پی قویی
در جویی غرق شد.
تابستان گذشته است
جاده فرش شده در برگها
برگی در كفم نيست
برای بازی با روزهایی كه نباشی
سنگی بگذار
بر كلمات من
چراغی روشن كن
دانستم بیواژه تو را دوست دارم.
باران شبانه را دوست دارم
نيمههاي شب
چراغ روشن پارکها
و ماشيني كه دور ميشود
به سرعت زندگي .
فردا که مرگ به ستایشمان برمیخیزد
و دنیا
همهی آنچه را که میماند
به عقربکان و مورچگان میبخشد ،
فردا که قبله تکان میخورد
و آفتاب در سپیدهی خود خم میشود
تا روستای کهنه را
به قیامی دیگر برانگیزاند ،
فردا که همه چیزی تمام میشود
تا این زبالهها را
به گدایی دیگر بخشد.
و صبر چیز وقیحی است
- مثل مرگ -
در دوردست مرغ سپیدیست
که بر ما لبخند میزند
و قبیلهی من تنها میماند.
ای شرم !
جایی برای گفتنمان خالی نیست
راهی برای رفتنمان نیست.
برگردیم.
شعر
خوابهای من است
که در بیداری بر من میگذرد ...
شعر
از دستم ظهور میکند
وقتی به بازکردن هیچ دری
قادر نیست.
از من مپرس از چه تو را میپرستم
بتی سنگی
سرد چون بلور ...
در آرامش من پلنگی است
با لبخندی صورتی
آه میکشد چه جهان عجیبیست
که در آهویی
زندانی است.
گاهی زندگی
در برگهای گلی دنبال عسل میچرخد
تا زنبوری به کسی نبخشد .
گاهی پلک میزند
از مژههایش
عسل میریزد.
گاهی خواب میرود
ما مخفیانه به خانهی او کوزه کوزه عسل میرسانیم.
آشيانه بادها كجاست
وقتی كه در آسمانها نيستند
روز را كجا سپری میكنند
شب كه به جارو كردن
خوابهای من مشغولند .
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میلههای قفس
آسان نیست .
آنچه که پنهان میماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار میشود .
دوستت دارم
و نقشهای از بهشت را میبینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من میرسانند .
چه چیزهای سادهای که آدمی از یاد میبرد
میبینی !
دنیا زیباست محبوب من
نمیدانستیم
برای نشستن زندگی در کنارمان
چهارپایهای نداریم.
دیدگاه ها