
آموزش کامل درس دوم فارسی دهم | از آموختن، ننگ مدار
تا توانی از نیکی کردن میاسا و خود را به نیکی و نیکوکاری به مردم نمای و چون نمودی به خلافِ نموده، مباش. به زبان، دیگر مگو و به دل، دیگر مدار، تا گندمنمای جو فروش نباشی، و اندر همه کاری داد از خویشتن بده، که هر که داد از خویشتن بدهد، از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بُوَد، به آن کس گوی که او تیمار غم و شادی تو دارد و اثر غم و شادی پیش مردمان، بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعلِ کودکان باشد.
بدان کوش که به هر محالی، از حال و نهاد خویش بِنَگردی، که بزرگان به هر حقّ و باطلی از جای نشوند و هر شادی که بازگشتِ آن به غم است، آن را شادی مشمُر و به وقت نومیدی امیدوارتر باش و نومیدی را در امید، بسته دان و امید را در نومیدی.
رنج هیچ کس ضایع مکن و همه کس را به سزا، حق شناس باش؛ خاصّه قرابت خویش را. چندان که طاقت باشد، با ایشان نیکی کن و پیران قبیلۀ خویش را حرمت دار، و لیکن به ایشان مولع مباش تا همچنان که هنر ایشان همی بینی عیب نیز بتوانی دید و اگر از بیگانه نا ایمن شوی زود به مقدار ناایمنی، خویش را از وی ایمن گردان و از آموختن، ننگ مدار تا از ننگ رَسته باشی.
قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس
کارگاه متن پژوهشی
قلمرو زبانی (صفحهٔ 19 کتاب درسی)
1- معنی واژههای مشخّص شده را بنویسید.
* کتابی که در او داد سخن آرایی توان داد، ابداع کنم.
سعدالدّین وراوینی
حق، انصاف داد (فعل ماضی ساده)
* عشق شوری در نهادِ ما نهاد.
فخرالدّین عراقی
وجود، درون گذاشت (فعل ماضی ساده)
2- در متن درس، سه گروه کلمۀ متضاد بیابید. غم و شادی - نیک و بد - شادان و اندوهگان - حق و باطل - امید و نومیدی - عیب و هنر - ایمن و ناایمن
به عبارتهای زیر توجّه کنید:
الف) هم نشین نیک بهتر از تنهایی است و تنهایی بهتر از هم نشین بد.
ب) آرزو گفت: «از نمایشگاه کتاب چه خبر؟»در عبارت «الف»، فعل جملۀ دوم ذکر نشده است امّا خواننده یا شنونده از فعل جملۀ اوّل میتواند به فعل جملۀ دوم، یعنی «است» پی ببرد. در این جمله، حذف فعل به «قرینۀ لفظی» صورت گرفته است.
در عبارت «ب»، جای فعل «داری» یا «دارید» در جملۀ دوم خالی است امّا هیچ نشانهای در ظاهر جمله، شنونده را به وجود فعل راهنمایی نمیکند. تنها از مفهوم عبارت میتوان دریافت که فعل «داری» یا «دارید» از جملۀ دوم حذف شده است. در این جمله، حذف به «قرینۀ معنایی» صورت گرفته است.هریک از اجزای کلام در صورت وجود قرینه میتواند حذف شود. اگر حذف به دلیل تکرار و برای پرهیز از تکرار صورت گیرد، آن را «حذف به قرینۀ لفظی» گویند. امّا اگر خواننده یا شنونده از مفهوم سخن به بخش حذف شده پی ببرد، «حذف به قرینۀ معنایی» است.
3- در کدام جملۀ متن درس، حذف صورت گرفته است؟ نوع آن را مشخّص کنید.
4- جدول زیر را کامل نمایید.( با حفظ شخص).
فعل | امر | ساخت منفی | مضارع اخباری |
شنیده بودی | بشنو | نشنیده بودی | میشنوی |
داری میروی | برو | نمیروی | میروی |
خواهید پرسید | بپرسید | نخواهند پرسید | میپرسند |
قلمرو ادبی (صفحهٔ 20 کتاب درسی)
1- بهره گیری از «مثل» چه تأثیری در سخن دارد؟ ضمن رونق بخشیدن به کلام و زیبایی سخن، مقصود و هدف خود را روشنتر بیان کرد. از طرفی از طولانی شدن سخن جلوگیری میکند و سبب کوتاهی کلام میگردد که این خود تأثیر را دو چندان میکند.
2- دو عبارت کنایی را از متن بیابید و بنویسید.
قلمرو فکری (صفحهٔ 20 کتاب درسی)
1- نویسنده، چه کاری را کودکانه میشمارد؟ اینکه از پیشامدهای خوب و بد، زود شاد و اندوهگین شدن.
2- در جملۀ زیر، نویسنده بر کدام ویژگیهای اخلاقی تأکید میکند؟
«اثر غم و شادی پیش مردمان، بر خود پیدا مکن» بلند همتی، داشتن روح بزرگ و مناعت طبع (خویشتن داری) و پنهان داشتن مشکلات و مسائل شخصی خود از دیگران
3- مفهوم عبارت «گندم نمای جوفروش مباش.» را بنویسید.
4- برای مفهوم بیت زیر، عبارتی از متن درس بیابید.
شاد و بی غم بزی که شادی و غم
زود آیند و زود میگذرند
ابن حسام خوسفی
هر شادی که بازگشت آن به غم است، آن را شادی مشمر و به وقت نومیدی امیدوارتر باشد و نومیدی را در امید بسته دان و امید را در نومیدی
5- حدیث «حاسِبواقَبلَ أَن تُحاسَبوا» با کدام عبارت درس، قرابت معنایی دارد؟
روان خوانی: دیوار
بالای پلّهها ایستاده بود و بِرّ و بر نگاه میکرد امّا چیزی دستگیرش نمیشد. چشمهای خواب آلود و حیرت زدۀ خود را باز کرده و محو تماشا شده بود. همه چیز پیش چشمهایش عوض شده بود؛ چیزهای باور نکردنی و تازهای میدید که روزهای دیگر ندیده بود.
بهمن، پسر همسایه، توی حیاط خودشان دور باغچه میگشت و با آبپاش کوچک خود، گلها و سبزهها را آب میداد. منیژه، خواهر بزرگ او هم لب حوض نشسته بود و دندانهایش را مسواک میکرد. همانطورکه بیحرکت و خوشحال به نرده تکیه داده بود، همهٔ اینها را میدید امّا دیروز، هیچکدام را نمیتوانست ببیند؛ نه بهمن را که با آبپاش خود دور باغچهها و گلدانها میگشت، نه منیژه را که لب حوض نشسته بود و دندانهایش را میشست. تعجّب برش داشته بود. نمیدانست چرا امروز این طور شده و چه اتفّاقی افتاده است.
هنوز اوّل صبح بود و روشنایی شیری و برّاقی روی آسمان را گرفته بود. خورشید تازه داشت مثل یک توپ قرمز از پایین آسمان پیدا میشد. سر و صدای شلوغِ گنجشکها، حیاط را برداشته بود. چند بار با خنده و خوشحالی، دستهایش را به طرف بهمن تکان داد و صدایش کرد: بهمن ... من را میبینی ...؟ بهمن ...!
امّا بهمن به کار خود سرگرم بود. صدای او را نشنید. چند پلّۀ دیگر که پایین آمد، از تعجّب دهانش باز ماند. حیاطها سر به هم آورده و خانههایشان یکی شده بود. به جای دیوار، تلّی از آجرهای شکسته و پارههای خشت و خردههای گچ، روی هم ریخته بود. از پلّهها پایین دوید؛ خوشحال بود.
توی اتاق آمد. مامانش که برایش چای میریخت، به او گفت که دیشب باد دیوار را خراب کرده است. پدرش که مشغول پوشیدن لباسهایش بود، با اوقات تلخی گفت: «همین امروز باید استاد عبّاس را ببینم که بیاید، دیوار را بسازد. به کس دیگری نمیشود اطمینان کرد.»
سیروس، برادر بزرگش، که خود را بعد از پدر مرد خانه حساب میکرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «بله دیگر، تو این دور و زمانه به کسی نمیشود اطمینان کرد، عجب روزگاری است.»
درست، همین موقع بهمن به دنبالش توی اتاق آمد که برای بازی به خانۀ آنها بروند. بیآنکه درِ کوچه را بزند و کسی در را باز کند، یک مرتبه توی اتاق آنها آمده بود. نیشش باز شده بود و یک ریز میخندید. وقتی که در کنار هم راه افتادند و از اتاق بیرون آمدند، بهمن با خنده گفت: «میدانی ناصر؟ دیشب باد آمده دیوار حیاط را خراب کرده! ... حالا دیگر میشود همین طوری بیایی خانۀ ما بازی ... .»
ناصر هم با خنده و تعجّب پرسید: «باد، دیوار را خراب کرده؟! چطوری خراب کرده؟»
بهمن گفت: «خوب، خراب کرده دیگر!»
طولی نکشید که همه چیزِ مهمانبازیشان روبهراه شد. یک قالیچه زیر سایۀ یکی از درختها پهن کردند و چهار زانو مثل آدمهای بزرگ، با ادب و اخم کرده، روی قالیچه نشستند. بهمن سماور کوچکش را آتش کرد. ناصر هم مقداری زردآلو و گیلاس از مامانش گرفت و با قاش خربزه و سیب بهمن، همه چیزشان جور شد و به شادی فرو ریختن دیوار، جشن مفصّلی گرفتند! تا ظهر که به زور از هم جدا شدند، گفتند و خندیدند و از یکدیگر پذیرایی کردند. وقتی ناصر از حیاط آنها به خانۀ خودشان آمد، همه چیز را با دهان پر خنده برای مامانش تعریف کرد.
حالا پشت پنجره ایستاده بود و با غصّه به حیاط نگاه میکرد. چشمهایش دیگر نمیخندید. لبهایش شُل و آویزان شده بود. دلش میخواست بهانه بگیرد و گریه کند. حیاط مثل گذشته از هم جدا میشد. دیواری نو و آجری از میان خانهها سر بیرون میآورد و آنها را از هم میبرید. ناصر میدید که دوباره حیاطشان مثل روزهای اوّل، کوچک میشود؛ خیلی کوچک. با خودش میگفت: «بله دیگر، کوچولوی کوچولو شده، درست مثل یک قفس ...» فکر میکرد که دیگر نمیتواند با بهمن و بچّههای دیگر گرگم به هوا بازی کند و مثل ماهیهای حوض دنبال هم بکنند، به سر و کول هم بپرند و خنده کنان و نفس نفس زنان دنبال هم از این سر حیاط به آن سر حیاط بدوند و فضا را از فریادهای شادمانی خود پر کنند.
پشت پنجره ایستاده بود و میلههای آهنی را با دستهایش میفشرد. مثل بچّهای دو سه ساله، لب برچیده بود. انگار که برای کار بدی، یک بیتربیتی، دعوایش کرده بودند. بغض گلویش را میفشرد و دلش میخواست گریه کند. چشمهای پربغض و کینهاش به دیوارِ نوساز، به بنّا و عملهها خیره شده بود. از همۀ آنها، از دیوار و بنّا و عملهها نفرتش میگرفت.
از حرصش با آنها لج میکرد و هرچه از او میخواستند یا هرچه از او میپرسیدند و هر پیغامی که برای بابا و مامانش داشتند، همه را نشنیده میگرفت. گاهی مشت مشت شن و خاک و سنگ ریزه بر میداشت، به سر و صورت آنها میزد و فرار میکرد.
بارها او را صدا کرده بودند: «آقا کوچولو، آقا پسر ... زنده باشی! یک چکّه آب خوردن برای ما بیاور. بدو بارک الله، خیلی تشنهایم.» امّا او اعتنایی نمیکرد. پشتش را به آنها میکرد و میرفت. دلش میخواست همانطورکه مشغول بالا بردن دیوار هستند، از آن بالا بیفتند و دست و پایشان بشکند یا دیوار روی سرشان خراب شود و همهشان زیر آن بمیرند. غصّهدار آرزو میکرد: الهی بمیرند، الهی همهشان بمیرند.
دیگر نمیتوانست به خانۀ بهمن برود. عمله بنّاها و دیوار، راه را بر او بسته بودند. در آن حال که بغض گلویش را میفشرد، چندین بار به طرف درِ کوچه رفت که خود را به بهمن برساند و بازیشان را از سر بگیرند امّا درِ کوچه بسته بود و دستش به قفلِ در نمیرسید. با خشم و اندوه به دیوار و عمله بنّاها نگاه میکرد و همۀ بدبختی خود را از چشم آنها میدید.
هرچه فکر میکرد نمیفهمید چه احتیاجی به دیوار هست و چرا پدرش این همه در ساختن آن اصرار دارد. آن چند روزی که دیوار خراب شده بود، همۀ آنها راحتتر بودند. آن روزی که مادرش سبزی خشک کردنی خریده بود، مادر بهمن و بقیّۀ بچّهها آمدند و نشستند و با بگو و بخند، همه را تا عصر پاک کردند. مامانش میگفت اگر آنها نبودند، پاک کردن سبزیها چهار پنج روز طول میکشید یا هنگامی که مادر بهمن پردههای اتاقشان را میکوبید، مامانش به کمک او رفت. تا زمانی که دیوار از نو ساخته نشده بود، شبها توی حیاط فرش میانداختند و سماور را آتش میکردند و او را به دنبال پدر و مادر بهمن میفرستادند.
امّا پیش از آنکه باد دیوار را خراب کند، وضع به این حال نبود. شاید هفتهها میگذشت که همدیگر را نمیدیدند. دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن هم که جزءِ خیالات بود. اگر گاهی هم از دل تنگی، از پشت دیوار یکدیگر را صدا میکردند، مثل این بود که دیوار صدای آنها را برای خودش نگه میداشت و عوض آن، صدایی خفه و غریبه از خود بیرون میداد. جوابی هم که به این صدا میآمد، خشک و بیمهر و نارسا بود؛ مثل این بود که دو تا آدم غریبه، زورکی با هم صحبت میکردند یا دیوار آن طرفی با دیوار این طرفی، سرسنگین حرف میزد.
به دیوار نیمه کاره، به بنّای چاق و گنده و عملهها، به درختها که باد توی آنها مثل جیرجیرکها «سی سی ... سی سی» میخواند، نگاه کرد. همه مشغول بودند؛ دیوار مشغول بالا رفتن، بنّا مشغول ساختن و عملهها مشغول نیمه بالا انداختن. فقط باد بود که بیکار توی درختها نشسته بود و برای خودش آواز میخواند. مثل این بود که دیگر دوست نداشت خودش را به دیوارها بزند و آنها را خراب کند. مثل اینکه هیچ دلش نمیخواست به طرف دیوار نوسازِ آجری حملهور شود. خوش داشت که آن بالا، روی شاخۀ درختها بنشیند و دیوار را تماشا کند و یک ریز خودش را روی شاخهها تاب بدهد.
ناصر زیر لب گفت: «دیگر باد نمیآید دیوار را بخواباند؛ دیگر نمیخواهد بیاید ... دیگر ترسیده.»
دیوار داشت به بلندی گذشتۀ خود میرسید. بنّا و عملهها تند تند کار میکردند؛ از نردبان بالا میرفتند، نیمه بالا میانداختند، گِل درست میکردند، گچ میساختند، میرفتند و میآمدند و دیوار بالا و بالاتر میرفت.
ناصر هنوز میتوانست با چشمهای غم زدهاش، گوشهای از آن حیاط را تماشا کند.
مامانش بیآنکه سر خود را برگرداند، گفت:
- ها ... بابات آمده؟
- نه.
- هر وقت آمد، مرا خبر کن.
- کجا میخواهید بروید؟
- خواستگاری.
- یا الله، من هم میخواهم بیایم.
- مامانش او را نگاه کرد و با تعجّب پرسید:
- کجا؟
- خواستگاری.
- آها ... پس اینطور! دیگر کجا میخواهی بیایی؟ ها؟
ناصر ساکت شد. از حرفهای مامانش فهمید که التماس کردنش بینتیجه است و او را با خود نخواهد برد امّا مثل اینکه چیزی به فکرش رسیده است و جرئت گفتن آن را ندارد. مثل اینکه حرفی مانند آتش سر زبانش بچسبد و دهانش برای گفتن باز نشود، مدّتی این پا و آن پا شد و به صورت مامانش که سرخ و سفید شده بود، خیره خیره نگاه کرد. آخر طاقت نیاورد و گفت:
- مامان!…
- بفرمایید.
- چرا اینها دارند میان خانۀ ما و بهمن دیوار میکشند؟
- چرا دارند دیوار میکشند؟ چه چیزها میپرسی! آخر همین طوری که نمیشود… .
- چطوری؟
- خانههامان بیدیوار باشد.
- چرا نمیشود مامان؟
- ای، چه میدانم. دست از سرم بردار. مگر نمیبینی میان همۀ خانهها دیوار است؟
- چرا میان همۀ خانهها دیوار است؟
- برو بازیت را بکن. این قدر از من حرف نگیر، بچّه.
ناصر ساکت شد، چیزی دستگیرش نشده بود. مادرش از اتاق بیرون رفت. ناصر برگشت و پشت پنجره آمد و به بیرون، به بنّا و عملهها و درختها، نگاه کرد. درختها، بیحرکت، راست ایستاده و سرشان را به هوا بلند کرده بودند. باد دیگر میان درختان «سی سی… سی سی» آواز نمیخواند و روی شاخهها تاب نمیخورد. فهمید که باد ترسیده و از میان درختها رفته … در رفته.
دلش از غم و درماندگی فشرده شد. هیچ کس نبود به کمکش بیاید؛ هیچ کس. جلوی چشمهای غم زدهاش دیوار مثل دیو ایستاده بود و با اخم به او نگاه میکرد. همان طورکه با ترس و لرز به دیوار نگاه میکرد، با خود گفت: «آره، مثل دیو است، درست مثل دیو است.»
سر شاخهها و روی برگها، آفتابِ زرد و بیمهرِ غروب، مثل صدها قناری نشسته بود که دسته دسته به آسمان پرواز میکردند. آن وقت مثل اینکه برگها و شاخههای تاریک و خالی، بر میگشتند و به او نگاه میکردند. همه به او نگاه میکردند… درها، درختها، دیوارها… همه اخم کرده بودند و با او سر دعوا داشتند.
ترسید و از پشت پنجره برگشت و توی حیاط آمد. با بیزاری از کنار بنّا و عملهها گذشت. بیآنکه نگاهی به آنها بکند، به طرف اتاقهای آن طرف حیاط رفت. میان راه، یک مرتبه ایستاد و با نگاهی تند و تیز به بنّا و دیوار سفید خیره شد. برق خوشحالی در چشمهایش دوید، دولا شد و دستش را با احتیاط روی پاره آجرِ پیش پایش گذاشت امّا وحشت سراپایش را فراگرفت. بلند شد و با دلهره و نگرانی به این ور و آن ور خود نگاه کرد. هیچکس متوجّه او نبود. خیالش راحت شد. به سر طاس و قرمز بنّای خِپِلهای که در چند قدمی او خم شده بود، نگاه کرد. بعد در حالی که دستهایش میلرزید و رنگش به سختی پریده بود، از نو خم شد و دست راستش را آرام و با احتیاط روی آجر گذاشت و آن را از زمین برداشت و به تندی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. قلبش مثل یک گنجشک اسیر در سینۀ او پرپر میزد. یک پایش را به جلو و یک پایش را به عقب گذاشت، دستش را به نشانۀ سرِ بنّای خپله بالا برد. خوب نشانه گرفت، دستش با پاره آجر در هوا به گردش آمد… .
ناگاه لرزشی شدید سراپایش را برداشت. در همان دم که میخواست آجر را پرتاب کند، به نظرش رسید که دیوار ناگهان از جا تکان خورد و با چشم گندۀ سرخش چپ چپ به او نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. تنش رعشۀ شدیدی گرفت. دستش لرزید و شُل و بیحس پایین آمد و پاره آجر از میان انگشتهایش روی زمین افتاد. با چشمهای بیرون زده گفت: دیو… دیو… دیوار… .
جیغ کشید و به طرف اتاق فرار کرد. مادرش سراسیمه، سر و پای برهنه از اتاق بیرون پرید و با وحشت او را در بغل گرفت و پرسید: «چه شده؟ چطور شده؟»
ناصر در حالی که سفت خود را به او چسبانده بود و مثل بید میلرزید، با هق هقِ گریه گفت: «دیو… دیو… آمده من را بخورد.»
دیوار، جمال میرصادقی (با اندکی تصرّف و تلخیص)
درک و دریافت (صفحهٔ 27 کتاب درسی)
1- اگر این متن را داستانی نمادین بدانیم، هریک از عناصر زیر نماد چه چیزی است؟
- بنّا:
- دیوار:
2- دربارۀ «زاویۀ دید» و «شخصیت اصلی» داستان توضیح دهید.
واژهنامه
تیمار: غم، حمایت و نگاهداشت، توجّه؛ تیمار داشتن: غمخواری و محافظت از کسی که بیمار باشد یا به بلا و رنجی گرفتار شده باشد؛ پرستاری و خدمت کردن
ضایع: تباه، تلف
عَمَله: جمع عامل، کارگران؛ در فارسی امروز کلمۀ عمله، به صورت مفرد، به معنی یک تَن کارگر زیردست بنّا به کار میرود.
قرابت: خویشی، خویشاوندی؛ در متن درس، منظور «خویشاوند» است
محال: بیاصل، ناممکن، اندیشۀ باطل
مستغنی: بینیاز
مولع: بسیار مشتاق، آزمند
نموده: نشان داده، ارائه کرده، آشکار کرده

آموزش کامل درس اول فارسی دهم | چشمه و سنگ