زیباترین و برترین اشعار مولانا درباره انسان
شعر مولانا در مورد انسان
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر و جیبت زنند
و آر تو چون بولی برونت افکنند
انسان در شعر مولوی
آدم خاکی ز حقّ آموخت علم
تا به هفت آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حقّ در شکست
شعر مولانا در وصف انسان
ای نسخه اسرار الهی که تویی
و ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی
انسان در اشعار مولانا
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم وجود
آن فرشته است او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوی
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
هم چو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیمِ او ز افراشته و نیمش خر
نیمِ خر خود مایل سفلی بود
نیمِ دیگر مایل علوی بود
آن دو قدم آسوده از جنگ وحراب
و این بشر با دو مخالف در عذاب
شعر مولانا برای انسان
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این، شود پس از این
وار کند میل آن شود به از آن
شعر بلند مولانا درباره انسان
آمد اوّل به اقلیم جماد
و از جمادی در نباتی او فتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
و از جمادی یاد نآورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
هم چو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
باز از حیوان سوی انسانیش
میکشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و رفت
عقلهای اوّل ینش یاد نیست
هم از این عقلش تحوّل کرد نیست
تا رهد زا ین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
انسان در اشعار مولانا
حدّ جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان کنی است
تا به بغداد و سمرقند ای هم ام
روح را اندر تصوّر نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
بارنامهی روح حیوانی است این
پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید آر آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
شعر مولوی در مورد انسان
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهی آن پاک جان
تنگ آمد عرصهی هفت آسمان
گفت پیغمبر که: حقّ فرموده است
من نگنجم در خُم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
شعر در وصف انسان از مولانا
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سرّ نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حقّ در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
این چنین آدم که نامش میبرم
گر ستایم تا قیامت قاصرم
شعر مولوی در باب انسان
زآن که این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه جو
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زا ین چار مرغ شوم بد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زایشان ضرر
چار مرغ معنویّ راهزن
کردهاند اندر دل خلقان وطن
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق نا پاینده را
اشعار مولانا دریاره انسان
گفت و الله عالم السّر الخ فی
کآفرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش وانمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود از پیش پیش
درس کرد از علّم الا سماء خویش
تا ملک بی خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
دیدگاه ها