
بهترین و زیباترین شعرها برای دختر افغان
امروز در این صفحه برایتان گلچینی از اشعار ناب و زیبا در وصف دختر افغان تهیه و گردآوری کرده ایم . با ما تا آخر این مطلب از مجله دلگرم همراه باشید .
شعر درباره دختر افغان
ای ســرور مهــرویان، ای دختــرافـغـانـی
صورت زپری بهـتـر، سـرتـاج گلستـانـی
در دایره حُسنت، کــردی تـوگــرفـتــــارم
افگنـدی به زندانـم،چون یوسـف کنعانـی
اصل ونسبت عالـی، خلـق وادبت احســن
درسیرت خود جـانـا، الگـوتو به دورانــی
یاقـوت لب لعـلت، دل میـبــرد ازهــرکـس
تاب نگهت نتوان، نی شیخ ونه روحــانـی
زلفان چـلیپــا یت، وآن نرگــس شــهلایـت
بنـمــوده پـریشانـم، درهـجـروپـریـشـــانـی
قربان وفایت من، وزصدق وصفـایــت من
دائـم به دعـایــت مـن، ای لعـل بـدخـشـانی
ای ســروخـرامـانــم، وی غـنـچـه خـنـدانـم
حُب توفـراگیـــراست، درمُلـک سـلـیـمـانـی
مه شدخجل ازرویت، مشک خـتـن ازبویـت
توحـوربهـشــت هسـتی، سیمیـن برونورانی
در حـفـظ وطـن جـانـا، مردانه توجنگـیــدی
رفـتـی به لـقـــاءالله، از راه مـســلـمــانـــــی
هم روس وهم انگریزان، ازغیرت توحیران
فردوس بریـــن جایــت، از مســـند قـــــرآنی
با نصرت حق خواهــم، وزهـمـــت والایــت
شیطــان بزرگ را نیـز، از کشـورخود رانی
امیــــد به خــدا دارد، تـا حیـدری مسـکـیــن
صهــبـــای بـقــا نوشـد، ازســاغـر یـزدانی
شعر احساسی در مورد دختر افغان
ای "دختر افغان"
تو را تفسیر کردنند در کوچه ها
مثل یک فاجعه!
غرق در سکوت کردنند
شکستنند!
انعکاس صدایت
نبض نگاهت
فاصله گرفت ، از آرزوهایت
سوقط کردی در تب زهرآگین!
ای "دختر افغان"
تو را کوچاندان از تقدیر
قمار زدنند ، در قنوت
تقدیمت کردنند
به شکارچی سر نوشت
شب هنگام به خلوتگاه
قلب تو را آتش
جسمت را زخم زدند
ای "دختر افغان"
:
:
باران حیدری
شعر عاشقانه در وصف دختر افغان
« دختر افغان »
جادوی نگاه تو پری را چه کنم
آن غمزه و نازِ دلبری را چه کنم
خاکسترِ آتش به دل از موی توام
آن آتش زیر روسری را چه کنم
تا شور لبت در غزلم قصّه شده
ته لهجه ی شیرین «دَری» را چه کنم
ای عطر دل انگیز تو در وسعت «غور»
این حسرت «باغ بابِری» را چه کنم
ای «کابُل»و «بَلخ»و «بامیان» پیش کشت
افسونگرِ چشم «خاوری» را چه کنم
با خنده ی پر جلوه تر از «بندِ امیر»
احساس خرابِ شاعری را چه کنم
از مومنی و توبه ی صدباره چه سود
من لذّت با تو کافِری را چه کنم
چشمان سیاه تو و.. ای دادِ به من
این غصّه ی بیت آخری را چه کنم
علی نیاکوئی لنگرودی
شعر رمانتیک و زیبا درباره دختر افغان
یک روز در میان باد راه میرفتم
همزمان با باد باران بود
اما جدا
باد ایستاد
اسمان صاف
رنگین کمان خندید
باران رگبار وار میبارید
ترا دیدم
میان رنگ های ابی
شاید
سبز,قرمز
دختر کولی (افغان)
اما پیاده
خندان
با چرخی رقصان
تند می امد
امد امد
همچنان خندان
گفت
من قلب تنهایم
غصه ها دارم
اما هر روز میخندم
سرزمینم جای من نیست
گل هایش همه گریان
اسمانش ابری و باران
زمینش خشک و یخ بندان
تو کجا می ایی
باید برگشت,تو دلت جای دگر میگردد
من با تو می ایم
اسمانش ابی
سرزمینش گرم
قلب ها ساده
مهربان
بیا با هم یکی باشیم
... اما تنها
شعری غمگین در مورد دختر افغان
ای خدا دستی نما تبلیغِ شیطان می کنند
باز مردان دختری معصوم قربان می کنند
دختری فرزانه و آگـــــــاه با صد آرزو
زیرِپا غرقه به خون با نامِ قرآن می کنند
کی رَود جهل از دلِ این مردمِ ظاهر نگر
ظالمان با جاهلان ، کارِ ستوران می کنند
طولِ عمر آدمی نیمه نگاهی بیش نیست
وای از این بی حُرمتی با جانِ انسان می کنند
خنده کُن شادی نما دستی بزن رقصی بکن
تا به کی جنگ و جدل اقوامِ افغان می کنند
نو گُلِ فرخنده ام ، در شب چراغ افروختی
ماده شیران بهرِ خونِ تو چه طوفان می کنند
خونِ پروانه ، سرانجام دامنِ شمع را گرفت
قاتلانِ جاهلت را تیــــــــــرباران می کنند
شعر دردناک در مورد آتش کشیدن فرخنده دختر افغان
آتش کشیدن فرخنده دختر افغان و حافظ قرآن
ز سوز سرمای گویم که نکرد آتش رو خاموش
کینه و نفرت دارم
از بارانی که خدا همزمان کرد افسوس که نکرد آتش رو خاموش
کینه و نفرت دارم
از آن نسل پرجهالت از آن قوم متحجر که شهیده فرخنده را زدن آتش
کینه و نفرت دارم
از گلی که بعدا درآن زمین خاکی می روید که آبش میشود خون، خاکش خاکستر آتش
کینه و نفرت دارم
خدایا نفرتی ازخود دارم و کینه ای از آن برادرنامرد افغان،که درونم رو زدن آتش
کینه و نفرت دارم
فرخنده مسکین رو بین جلادانه پراز جهالت رها کردن ،آنان هم زدن مشت و لگد برسرش،تن نحیفش رو کشیدن به آتش
کینه و نفرت دارم
از آنانی که فرخنده را در خون غلطتاندن وبا تحجر بودن زدن آن معصوم رو آتش
کینه و نفرت دارم
دلم خشم خدایی میخواد ،بارانی از جنس ابابیل میخواد ،بر سر آنان که خواهر شهیدم رو با مشتو لگد کشیدن به آتش
زمانی کینه و نفرتم میشود خاموش که خدا درده دلم رو کند گوش
من پرندگانی میخواهم از جنس ابابیل که از آسمان ببارد سنگهای پراز آتش
آن وقت ندارم غمی، چون خدایی دارم دلیر، که میزند بر سره نامردان آتیش
امیر تاوان این روزهای غمگین شهرش رو از که طلب دارد
از آنان که روزهای خوب را دور، دور وخیلی دور کردن
از پدر خوانده های متحجر که به خواهرهایمان جای گل، دادن اسید و آتش
بیشتر بخوانید :