دلگرم
امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
چند شعر شیرین معاصر
2
زمان مطالعه: 7 دقیقه
چند شعر شیرین معاصر از شعرای معاصر

شعر معاصر

بی تو
دنیا مثل شب خانه‌ای خالی‌ست
ترسناک و آزاردهنده
شیر آب
خوب بسته نشده
بر خواب‌هایم آب چکه می‌کند .
رسول یونان

فنجان قهوه‌ای چشم‌های تو و
این ماه نیمه‌کاره و
موج‌های چسبیده بر جداره‌ی فنجان
نمی‌دانم این خط را بگیرم
به مداد چشم‌های تو می‌رسم یا
به آینه‌ی شکسته‌ای که خورشید
در آن برق می‌زند
بكتاش آبتين

جای مردان سیاست بنشانید درخت
که هوا تازه شود ...
به خدا ایمان آرید ،
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو ؛
صندلی داد که رویش بنشینیم
وبه آواز قمر گوش دهیم ،
به خدایی که سماور را
از عدم تا لب ایوان آورد ،
و به پیچک فرمود :
«نرده را زیبا کن!»
سهراب سپهری

چند شعر شیرین معاصر

و آغوشت
اندک جایی برای
زیستن
اندک جایی برای
مردن ...
احمد شاملو


شعر معاصر

قبول نيست ری‌را
بيا قدم‌هامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم
هرکه پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد
پريچه‌ی بی‌جفت آب‌ها را ببوسد ،
برود تا پشت بال پروانه
هی خواب خدا و سينه‌ريز و ستاره ببيند .

قبول نيست ری‌را !
بيا بی‌خبر به خواب هفت‌سالگی برگرديم،
غصه‌هامان گوشه‌ی گنجه‌ی بی‌کليد ،
مشق‌هامان نوشته ،
تقويم تمام مدارس در باد ،
و عيد ... يعنی هميشه همين فردا !
نه دوش و نه امروز ،
تنها باريکه‌ی راهی است که می‌رود ...
می‌رود تا بوسه، تا نُقل و پولکی ،
تا سهم گريه از بغض آه ،
ها ... ری‌را !
حالا جامه‌هايت را
تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علی‌الطلوع راه خواهيم افتاد
می‌رويم،‌ اما نه دورتر از نرگس و رويای بی‌گذر ،
باد اگر آمد
شناسنامه‌هامان برای او ،
باران اگر آمد
چشم‌هامان برای او ،
تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشايد
من از حديث ديو و
دوری از تو می‌ترسم ... ری‌را !
سیدعلی صالحی

تا به حال
افتادن شاه‌توت را دیده‌ای ؟
که چگونه سرخی‌اش را با خاک قسمت می‌کند
{هیچ چیز مثل افتادن دردآور نیست}
من کارگرهای زیادی را دیدم
از ساختمان که می‌افتادند
شاه‌توت می‌شدند !
سابیر هاکا

چند شعر شیرین معاصر

ساعت
برای لحظه‌شماری دیدار توست
عقربه‌ها
کاردهای تکه‌تکه کننده‌ی انتظارند
شمس لنگرودی

ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﯿﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺱﻫﺎ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﺕ
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﻡ
ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ !
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺕ
ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﺎﻧﻢ
ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻢ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ...
عباس معروفى

گفته بودند که از دل برود يار چو از ديده برفت
سال‌ها هست که از ديده‌ي من رفتي ليک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورق‌ها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خيالم اما
هم‌چنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عيان مي‌بينند
زير خاکستر جسمم باقي‌ست
آتشي سرکش و سوزنده هنوز
حميد مصدق

چند شعر شیرین معاصر

اما همه راه‌ها
که با پا
پیموده نمی‌شوند
دستت را
به من بده !
شهاب مقربین

باران! باران! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره‌باران! باران!

ای کاش تمام شعرها حرف تو بود :
باران! باران! بهار! باران! باران!
قیصر امین‌پور

هرچه بیشتر می‌گریزم
به تو نزدیک‌تر می‌شوم
هرچه رو برمی‌گردانم
تو را بیشتر می‌بینم
جزیره‌ای هستم
در آب‌های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم .
هزار و یک آینه
تصویرت را می‌چرخانند
از تو آغاز می‌شوم
در تو پایان می‌گیرم
عمران صلاحی

چند شعر شیرین معاصر

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺎﯼ ﺑﻮﺳﻪﻫﺎ ﺗﯿﺮ ﻣﯽﮐﺸﺪ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ
ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ
ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥﻫﺎ
ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ
ﻭﺩﮐﺎ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﺪ ...

سارا محمدی اردهالی

تو از علت ضرب انگشت‌های من
بر فرمان ماشین
حتا از این‌که چرا ته‌سیگارم را
به نفرت پرت کردم
بی‌خبری
نگو درکت می‌کنم
تا زمان بگذرد
برای همیشه بگذرد
سکوت کن

عاشق روزهایی هستم
که مهربان می‌شوی
حتی اگر نفهمم چرا
علیرضا روشن

چند شعر شیرین معاصر

اين گنجشك
چرا
از پياله من آب خورد
و به آسمان شكر گفت.
شمس لنگرودی

امروز جهان تعطیل است
تو اما فکر می‌کنی
این یک پنجشنبه معمولی است
و تمام مردم دنیا با تو هم عقیده‌اند
حق با شماست
اتفاق مهمی نیفتاده است
من برای تو
دل‌تنگم
همین !
راضیه بهرامی

خیال آمدنت دیشبم به سر می‌زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می‌زد

شراب لعل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست
هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد

زهی امید که کامی از آن دهان می‌جست
زهی خیال که دستی در آن کمر مـی‌زد

دریچه‌ای به تماشای باغ وا مـی‌شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می‌زد

تمام شب به خیال تو رفت و، می‌دیدم
که پشت پرده اشکم سپیده سر می‌زد
هوشنگ ابتهاج

چند شعر شیرین معاصر

ایستاده‌ام در اتوبوس
چشم در چشم‌های ناگفتنی‌اش.
یک نفر گفت :
آقا
جای خالی بفرمائید .
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند .

گروس عبدالملکیان

صدای پای تو که می‌روی
صدای پای مرگ که می‌آید ...
دیگر چیزی را نمی‌شنوم !

ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند :
«معذرت می‌خواهم، چندم مرداد است ؟»
و نگفتیم
چون که مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است !

چند شعر شیرین معاصر

جا مانده است
چيزي جايي
كه هيچ‌گاه ديگر
هيچ‌چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهاي سياه و
نه دندان‌هاي سفيد

به صد مرگ سخت
به صد مرگ سخت‌تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ سخت‌تر می‌ارزند !
خاطره‌ای شاید ...
رویایی ...
اتفاقی ...
حسین پناهی

طفل ،
پاورچين پاورچين
دور شد كم‌كم
در كوچه سنجاقك‌ها .
سهراب سپهری

چند شعر شیرین معاصر

وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست ،
نگفتم: عزيزم، اين كار را نكن .
نگفتم: برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم مي شنوم.
نگفتم: عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلاف‌ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي‌خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب كرده‌اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم مي‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هايش را پاك نكردم
نگفتم: اگر تو نباشي زندگي‌ام بي‌معني خواهد بود.
فكر مي‌كردم از تمامي آن بازي‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي‌كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم .
نگفتم: باراني‌ات را درآر ...
قهوه درست مي‌کنم و با هم حرف مي‌زنيم .
نگفتم: جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي‌انتهاست .
گفتم: خدانگهدار، موفق باشي، خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم زندگي كنم.
شل سیلور استاین

من از عطر آهسته هوا می‌فهمم
تو باید تازه‌گی‌ها
از این‌جا گذشته باشی !
سیدعلی صالحی

هنگام آن است که دندان‌های تو را
در بو سه‌ای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم ...
شاملو

چند شعر شیرین معاصر

ظهر یک روز تعطیل ،
در نیمه راه
از کنار هم گذشتیم
من و مرگ
او به شهر می‌رفت من به به گورستان !

:::

کارگرها
زندگی ساده و
زنان زیبایی دارند
آنها هر روز
در پایان کار
از آسمان خراش‌ها
ابرهای سفید تازه
به خانه می‌برند !

سابیر هاکا

تو بی‌بدیل بودی
اما، ما فراوان و بیهوده
و تلخی قصه از اینجا آغاز می‌شد
از ما گذشتی
مثل ماه از پنجره‌های تاریک
تو همه‌چیز ما بودی و
ما هیچ‌چیز تو نبودیم

رسول یونان

چند شعر شیرین معاصر

زندگی را دوست می‌دارم
مثل مادری
که کودک ناقص را
صباکاظمیان

باران
باچه زبانی سخن می‌گوید
که هر گیاه
سراپاگوش است ؟!
روشن رامی

من دیگر
تفنگم را شسته و آویختم
چشم‌هایت
شکارم کردند
- آن دو گوزن سبز
آن‌ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می‌کنند -
بعد از این
پای تمام آتش‌ها
قصه تو را خواهم گفت.
رسول یونان

بی‌تو هم می‌توان به دریا خیره شد
زبان موج‌ها روشن‌تر از زبان تو.
بیهوده خاطره‌هایت را در دلم زنده نکن
بی‌تو هم می‌توانم دوستت داشته باشم .
از چیزهای بیهوده می‌گفتیم بیهوده، بیهوده
زمانی که باهم بودیم .
تو کودکی لوس از عشق
من احمقی حیرت‌زده از عشق .
آصف اُزدمیر
برگردان: احمد پوری





این مطلب چقدر مفید بود ؟
2.5 از 5 (2 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits