
ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد انتخاب کند.فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفشها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصلهی هر چه تمام به کار خود ادامه میداد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید. دید کفشها درست اندازهی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. میدانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره میکنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفشها واقعا قیمتی ندارند، چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
دوما چرا همش شما هر اتفاقی میوفته میندازین گردن امریکا و انگلیس؟حتما برج متروپل هم بایدن شخصا اومده خرابش کرده و رفته ؟
جوک ملانصرالدین ساخته شده انگلیس است و واقعیت ندارد
در مورد لباس و عمامه هم باید بدانید ، لباس رسمی منطقه ایران و قفقار و ترکیه و خیلی این کشورها به همین صورت بوده ! و در ایران تا دوره صفویه ادامه داشته . کلا دوست دارین هرچی میشه رو یا ربط بدین به ضد انقلابیون ، خارجی ها ، و .... فرقی هم نداره چی باشه. قصه باشه ، داستان ملی باشه ، بر چنین تفکراتی باید افسوس خورد
التماس دعا