هما کلافه و عصبی بلند شد مانتو پوشیده و نپوشیده گفت: نه بابا حسابی قاپ همه را دزدیده شما چه می دونید که من چی میکشم . الان نزدیک پنج ماهه گذاشته و از خونه رفته و نمیگه من زن دارم و زنم حتماً به من نیاز داره و ...
امید با لحنی آرام و منطقی کلام هما را با عزیزم ببخشید صحبتت و قطع میکنم. اگر دوست داری حرف بزنیم من ترجیح میدهم همین جا در حضور عمو و خاله و همین جمع حاضر حرفها و مشکلات و بگی به پدرت هم تماس بگیر تا تشریف بیارند و ناظر گفتگو باشند بلکه به نتیجه ای برسیم. هما: اینجا که تکلیف روشن هست همه طرف تو رو می گیرند.
امید: مگر رینگ بوکس یا زمین بازی هست که طرف یکی و بگیرند چند تا آدم منطقی در حضور چند تا بزرگتر شنونده حرفها و مشکلات میشوند و قراره کمک کنند تا راهی برای برون رفت از درگیری و ناراحتی پیدا بشود. هما: برون رفت. مشکلات بزرگتر. تکلیف...
حرفهای هما به جمله آخر که رسید همه آنچنان متعجب به یکدیگر و سپس به هما و امید نگاه کردند که هما مجبور شد سکوت کند. چرا که تمام فامیل خبر داشتند. در واقع خود هما سرسفره عقد گفته بود که من اولین دختر ایرانی خواهم بود که از پسری خواستگاری کردم و حالا دقیقاً عکس آن عبارت را ادعا داشت.
قصه از این قرار بوده که امید در کتابخانه ای مشغول تحقیق و آماده کردن مقاله ای بوده که هما نیز در همان محل به اتفاق چند تن از دوستان دانشگاهی اش به کتابخانه رفت و آمد داشت. حسب اتفاق و بداقبالی امید کار هما به کتاب هایی گره میخورد که نزد امید امانت بوده اند و کتابدار محترم میشود قاصد شوم برای امید که جناب خسروی گروهی از دانشجویان به کتابهای مرجعی که غالباً هر روز صبح زود نزد شما به امانت گذاشته میشود نیاز دارند اگر ایرادی نداشته باشد چند روزی به اشتراک از منابع استفاده کنید.
حضور در گروه و گفتگوهای پژوهشی کم ووووکم تبدیل میشود به خوردن چای درون بوفه و حرف و گفتهای دوستانه. غافل از اینکه گروه در حال پختن آشی هستند برای امید با چندین وجب روغن تا اینکه روز موعود فرا میرسد گروه با هماهنگی قبلی امید و هما را تنها در بوفه رها میکنند تا هما خانم خیلی راحت و ساده با یک جمله زندگی امید را دگرگون نماید. «اگر میشه بیا با پدرم صحبت کن و این یعنی آغاز تاریخ مات و مبهوت شدن امید از رفتارهای هما که تا اکنون نیز ادامه دارد.
امید بیش از ده روز کتابخانه را رها میکند و هر روز این ده روز را ثانیه به ثانیه به جمله هفت سیلابی هما فکر کرده و تقارن عدد کلمات به کار رفته در جمله هما با هفت شهر عشق نشانهای میشود از عالم عشاق تا روزی که پدر هما در ورودی کتابخانه امید را به حرف میگیرد وخودش را فارغالتحصیل فلسفه دانشگاه تهران و بازنشسته کتابخانه ملی معرفی میکند.
او با تار و پودهای دروغین قالیچهای میبافت که امید در رویاهایش آن را جستجو میکرد. داشتن پدرخانمی فرهیخته و اهل مطالعه با بودن همسری دانشگاهی برای امید رویایی بود که رنگ واقعیت یافته و این آغاز تاریخ آشنایی امید بود
پدر هما طوری از فلسفه عشق سخن میگفت که گویی عشاق افسانه ای ایران زمین نزد او تلمذ داشته اند. کمتر از سه ماه از این حادثه به ظاهر شیرین نگذشته بود که امید متأهل شد و یک ماه پیش از آن اتفاق تلخ به دروغین بودن تمام آنچه که واقعیات رویاهایش بود پی برد.
فهمید که پدر هما هرگز رنگ دانشگاه و تحصیلات عالیه ندیده و بویی از عشق به مشامش نرسیده، مادر هما نیز سوپروایزر بیمارستان نبوده و اساساً هیچ رابطه استخدامی با علوم پزشکی نداشته بلکه سرایدار مهدکودک بیمارستان بوده و در یک بعدازظهر گرم تابستان پدر هما را میبینند که در حیاط خانه حاج خانم با زن همسایه خلوت نموده و چمدانش را بسته و دختر پانزده ساله و پسر سربازش را رها میکند و بی متارکه ای رسمی در شمال برای خودش زندگی مستقلی ترتیب میدهد و اما حاج خانم، پیرزنی تنها که خیلی پیشتر از امید نحسی رفتار خانواده هما گریبان زن بیچاره را گرفت و دودمان آرامش و آسایش را از خانه نقلی پیرزن با آن حیاط و باغچه مصفا به باد فنا داد.
یک بعدازظهر بهاری پدر هما در پارک محلی مشغول قدم زدن بوده که میبیند مادر و فرزندی کنار هم نشسته اند و مشغول نوشیدن چای و گفتگو هستند او که تخصص عجیبی در کنجکاوی و سرک کشیدن به زندگی دیگران داشته به بهانه سلام و احوالپرسی خلوت پیرزن و فرزندش را به هم زده و از هوس دلش به نوشیدن چای در این هوای مطبوع بهاری میگوید. پیرزن از سر مهربانی استکان خودش را آب زده و چای قندپهلویی به پدر هما میدهد و سر صحبت که باز میشود میگوید مردی است تنها که زن و فرزندش او را رها کرده اند. دروغگویی تخصص دیگر این خانواده بود که تبحر خاصی در آن داشتند.
پیرزن دلش به رحم میآید و گوش میسپارد به حرفها و دروغهای اصغر که با بی رحمی تمام کاری میکند که اشک از چشمان پیرزن جاری شود. علی فرزند پیرزن که همسن و سال پدر هما بوده با تحکم مضر بودن گریه را برای چشم مادرش یادآور میشود و این میشود فتح باب دروغی دیگر برای پدر هما که من در دانشکده دوستی داشتم که میانه تحصیل فلسفه را رها کرد و پزشک شد و در حال حاضر در آلمان طبابت میکند و میتوانم از طریق ایمیل و پیام موضوع چشم حاج خانم را با او در میان بگذارم و مطمئن هستم کاری میکند که چشم مادر هر چه زودتر به حالت طبیعی برگردد.
دروغ پردازی های اصغر تا غروب ادامه مییابد و هرسه از پارک قدم زنان خارج میشوند تا اینکه سفره شام پهن میشود و اصغر دلی از عزا درمیاورد و در همین ملاقات از چیک و پیک حاج خانم و علی سر درمیآورد که با حقوق بازنشستگی پدر علی که سرهنگ دوران پهلوی بوده روزگار میگذرانند و این خانه نیز یادگار آن مرحوم هست.
پدرهما تا نیمه شب تمام اسرار خانواده را در میآورد و قرارشان میشود فردا عصر داخل پارک تا رسیدن خبری از دکتر خیالی در آلمان چند ماهی اصغر عصرانه و شام مجانی نوش جان میکرده و به فکر نقشه ای اساسی تا یک روز برخلاف تمام وعده های روزهای گذشته حوالی ظهر با یک جعبه شیرینی و دسته گل به دیدن پیرزن میرود و ادعا میکند پس از سالها دخترش به او از طریق یکی از اقوام پیام داده که با مادر و برادرش به دیدن او میایند و نمیدانم چه کار کنم شاد باشم یا....
که پیرزن کلامش را قطع میکند که مادر شادباش چرا ناراحتی که یکدفعه اشک تمساح از چشمان پدر هما خارج میشود که حاج خانم من که جا و مکانی ندارم و مدتهاست در مسافرخانهای یک تخت اجاره کرده ام و آنجا زندگی میکنم. حاج خانم در نهایت سادگی و مهربانی گفت: مادر من و علی مدتهاست در آن دو تا اتاق تو در تو را بسته ایم و کاری به آنجا نداریم بلند شو و توکل کن به خدا و برو زن و بچه هات و بیار اینجا تا انشاءالله جایی براشون دست و پا کنی.
پدر هما که از قبل فکر همه جا را کرده بود پس از بازی در نقش انسانی قدرشناس و با معرفت خداحافظی کرد و رفت طرف خانه خودش که چند خیابان بالاتر یک آپارتمان چهل و پنج متری اجارهای بود و بیش از یکسال میشد که صاحبخانه با او درگیر ندادن اجاره بود و بلایی به روزگار صاحبخانه آورده بود که جرأت نداشت بابت اجاره های معوق و خانواده اش آپارتمان را تخلیه کنند.
پدر هما که پیشتر جریان پیرزن را به زن و فرزندانش آنطور که خودش بپسندد گفته بود وارد خانه شد و حین جمع کردن وسایلش نطق گیرایی در وصف انسان دوستی نمود که باید به کمک این پیرزن بیچاره برویم تا گوشه ای از کارهای پسر ناخلف و پست فطرتش جبران شود فقط یادتان باشد که من سالها شما را ندیده ام و از همه مهمتر اینکه حاج خانم کمی حواس پرتی دارد و زیاد لازم نیست با او وارد گفتگو شوید فعلاًٌ چند تکه وسایل اولیه بیارید تا بعد خودم تمام اسباب و وسایل را سرفرصت بیاورم.
دیدگاه ها