دلگرم
امروز: جمعه, ۲۳ آذر ۱۴۰۳ برابر با ۱۰ جمادى الآخر ۱۴۴۶ قمری و ۱۳ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
پدر هما و دروغ هایش تمام معضل زندگی امید
2
بلندشو آقا امید برو بساط دغل بازی و دروغ­گویی ­هات و جای دیگه پهن کن با چند تا کلمه ادبی و قشنگ کسی دیگه خر نمیشه یکبار خرم کردی برا هفتاد پشتم کافی هست.

هما کلافه و عصبی بلند شد مانتو پوشیده و نپوشیده گفت: نه بابا حسابی قاپ همه را دزدیده شما چه می دونید که من چی میکشم . الان نزدیک پنج ماهه گذاشته و از خونه رفته و نمیگه من زن دارم و زنم حتماً به من نیاز داره و ...

امید با لحنی آرام و منطقی کلام هما را با عزیزم ببخشید صحبتت و قطع میکنم. اگر دوست داری حرف بزنیم من ترجیح میدهم همین جا در حضور عمو و خاله و همین جمع حاضر حرفها و مشکلات و بگی به پدرت هم تماس بگیر تا تشریف بیارند و ناظر گفتگو باشند بلکه به نتیجه ­ای برسیم. هما: اینجا که تکلیف روشن هست همه طرف تو رو می گیرند.

امید: مگر رینگ بوکس یا زمین بازی هست که طرف یکی و بگیرند چند تا آدم منطقی در حضور چند تا بزرگتر شنونده حرفها و مشکلات میشوند و قراره کمک کنند تا راهی برای برون رفت از درگیری و ناراحتی پیدا بشود. هما: برون رفت. مشکلات بزرگتر. تکلیف...

بلندشو آقا امید برو بساط دغل بازی و دروغ­گویی ­هات و جای دیگه پهن کن با چند تا کلمه ادبی و قشنگ کسی دیگه خر نمیشه یکبار خرم کردی برا هفتاد پشتم کافی هست.

حرفهای هما به جمله آخر که رسید همه آنچنان متعجب به یکدیگر و سپس به هما و امید نگاه کردند که هما مجبور شد سکوت کند. چرا که تمام فامیل خبر داشتند. در واقع خود هما سرسفره عقد گفته بود که من اولین دختر ایرانی خواهم بود که از پسری خواستگاری کردم و حالا دقیقاً عکس آن عبارت را ادعا داشت.

قصه از این قرار بوده که امید در کتابخانه ­ای مشغول تحقیق و آماده کردن مقاله ای بوده که هما نیز در همان محل به اتفاق چند تن از دوستان دانشگاهی­ اش به کتابخانه رفت و آمد داشت. حسب اتفاق و بداقبالی امید کار هما به کتاب هایی گره میخورد که نزد امید امانت بوده ­اند و کتابدار محترم می­شود قاصد شوم برای امید که جناب خسروی گروهی از دانشجویان به کتابهای مرجعی که غالباً هر روز صبح زود نزد شما به امانت گذاشته می­شود نیاز دارند اگر ایرادی نداشته باشد چند روزی به اشتراک از منابع استفاده کنید.

حضور در گروه و گفتگوهای پژوهشی کم وووو­کم تبدیل می­شود به خوردن چای درون بوفه و حرف و گفت­های دوستانه. غافل از اینکه گروه در حال پختن آشی هستند برای امید با چندین وجب روغن تا اینکه روز موعود فرا می­رسد گروه با هماهنگی قبلی امید و هما را تنها در بوفه رها می­کنند تا هما خانم خیلی راحت و ساده با یک جمله زندگی امید را دگرگون نماید. «اگر میشه بیا با پدرم صحبت کن و این یعنی آغاز تاریخ مات و مبهوت شدن امید از رفتارهای هما که تا اکنون نیز ادامه دارد.

امید بیش از ده روز کتابخانه را رها می­کند و هر روز این ده روز را ثانیه به ثانیه به جمله هفت سیلابی هما فکر کرده و تقارن عدد کلمات به کار رفته در جمله هما با هفت شهر عشق نشانه­ای می­شود از عالم عشاق تا روزی که پدر هما در ورودی کتابخانه امید را به حرف میگیرد وخودش را فارغ­التحصیل فلسفه دانشگاه تهران و بازنشسته کتابخانه ملی معرفی می­کند.

او با تار و پودهای دروغین قالیچه­ای میبافت که امید در رویاهایش آن را جستجو میکرد. داشتن پدرخانمی فرهیخته و اهل مطالعه با بودن همسری دانشگاهی برای امید رویایی بود که رنگ واقعیت یافته و این آغاز تاریخ آشنایی امید بود

پدر هما طوری از فلسفه عشق سخن می­گفت که گویی عشاق افسانه ­ای ایران زمین نزد او تلمذ داشته­ اند. کمتر از سه ماه از این حادثه به ظاهر شیرین نگذشته بود که امید متأهل شد و یک ماه پیش از آن اتفاق تلخ به دروغین بودن تمام آنچه که واقعیات رویاهایش بود پی برد.

فهمید که پدر هما هرگز رنگ دانشگاه و تحصیلات عالیه ندیده و بویی از عشق به مشامش نرسیده، مادر هما نیز سوپروایزر بیمارستان نبوده و اساساً هیچ رابطه استخدامی با علوم پزشکی نداشته بلکه سرایدار مهدکودک بیمارستان بوده و در یک بعدازظهر گرم تابستان پدر هما را میبینند که در حیاط خانه حاج خانم با زن همسایه خلوت نموده و چمدانش را بسته و دختر پانزده ساله و پسر سربازش را رها می­کند و بی­ متارکه­ ای رسمی در شمال برای خودش زندگی مستقلی ترتیب می­دهد و اما حاج خانم، پیرزنی تنها که خیلی پیشتر از امید نحسی رفتار خانواده هما گریبان زن بیچاره را گرفت و دودمان آرامش و آسایش را از خانه نقلی پیرزن با آن حیاط و باغچه مصفا به باد فنا داد.

یک بعدازظهر بهاری پدر هما در پارک محلی مشغول قدم زدن بوده که می­بیند مادر و فرزندی کنار هم نشسته ­اند و مشغول نوشیدن چای و گفتگو هستند او که تخصص عجیبی در کنجکاوی و سرک کشیدن به زندگی دیگران داشته به بهانه سلام و احوالپرسی خلوت پیرزن و فرزندش را به هم زده و از هوس دلش به نوشیدن چای در این هوای مطبوع بهاری می­گوید. پیرزن از سر مهربانی استکان خودش را آب زده و چای قندپهلویی به پدر هما میدهد و سر صحبت که باز می­شود میگوید مردی است تنها که زن و فرزندش او را رها کرده ­اند. دروغگویی تخصص دیگر این خانواده بود که تبحر خاصی در آن داشتند.

پیرزن دلش به رحم می­آید و گوش می­سپارد به حرفها و دروغ­های اصغر که با بی ­رحمی تمام کاری می­کند که اشک از چشمان پیرزن جاری شود. علی فرزند پیرزن که همسن و سال پدر هما بوده با تحکم مضر بودن گریه را برای چشم مادرش یادآور می­شود و این میشود فتح باب دروغی دیگر برای پدر هما که من در دانشکده دوستی داشتم که میانه تحصیل فلسفه را رها کرد و پزشک شد و در حال حاضر در آلمان طبابت می­کند و می­توانم از طریق ایمیل و پیام موضوع چشم حاج خانم را با او در میان بگذارم و مطمئن هستم کاری می­کند که چشم مادر هر چه زودتر به حالت طبیعی برگردد.

دروغ ­پردازی­ های اصغر تا غروب ادامه می­یابد و هرسه از پارک قدم­ زنان خارج می­شوند تا اینکه سفره شام پهن می­شود و اصغر دلی از عزا درمیاورد و در همین ملاقات از چیک و پیک حاج خانم و علی سر درمی­آورد که با حقوق بازنشستگی پدر علی که سرهنگ دوران پهلوی بوده روزگار می­گذرانند و این خانه نیز یادگار آن مرحوم هست.

پدرهما تا نیمه شب تمام اسرار خانواده را در می­آورد و قرارشان میشود فردا عصر داخل پارک تا رسیدن خبری از دکتر خیالی در آلمان چند ماهی اصغر عصرانه و شام مجانی نوش­ جان میکرده و به فکر نقشه ­ای اساسی تا یک روز برخلاف تمام وعده­ های روزهای گذشته حوالی ظهر با یک جعبه شیرینی و دسته گل به دیدن پیرزن میرود و ادعا میکند پس از سالها دخترش به او از طریق یکی از اقوام پیام داده که با مادر و برادرش به دیدن او میایند و نمیدانم چه کار کنم شاد باشم یا....

که پیرزن کلامش را قطع می­کند که مادر شادباش چرا ناراحتی که یکدفعه اشک تمساح از چشمان پدر هما خارج میشود که حاج خانم من که جا و مکانی ندارم و مدتهاست در مسافرخانه­ای یک تخت اجاره کرده­ ام و آنجا زندگی می­کنم. حاج خانم در نهایت سادگی و مهربانی گفت: مادر من و علی مدتهاست در آن دو تا اتاق تو در تو را بسته­ ایم و کاری به آنجا نداریم بلند شو و توکل کن به خدا و برو زن و بچه­ هات و بیار اینجا تا انشاءالله جایی براشون دست و پا کنی.

پدر هما که از قبل فکر همه جا را کرده بود پس از بازی در نقش انسانی قدرشناس و با معرفت خداحافظی کرد و رفت طرف خانه خودش که چند خیابان بالاتر یک آپارتمان چهل و پنج متری اجاره­ای بود و بیش از یکسال میشد که صاحبخانه با او درگیر ندادن اجاره بود و بلایی به روزگار صاحبخانه آورده بود که جرأت نداشت بابت اجاره­ های معوق و خانواده ­اش آپارتمان را تخلیه کنند.

پدر هما که پیشتر جریان پیرزن را به زن و فرزندانش آنطور که خودش بپسندد گفته بود وارد خانه شد و حین جمع کردن وسایلش نطق گیرایی در وصف انسان دوستی نمود که باید به کمک این پیرزن بیچاره برویم تا گوشه­ ای از کارهای پسر ناخلف و پست فطرتش جبران شود فقط یادتان باشد که من سالها شما را ندیده ­ام و از همه مهمتر اینکه حاج خانم کمی حواس پرتی دارد و زیاد لازم نیست با او وارد گفتگو شوید فعلاًٌ چند تکه وسایل اولیه بیارید تا بعد خودم تمام اسباب و وسایل را سرفرصت بیاورم.



این مطلب چقدر مفید بود ؟
3.0 از 5 (2 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


مطالب مرتبط
hits