دلگرم
امروز: شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ برابر با ۲۰ ذو القعدة ۱۴۴۴ قمری و ۱۰ ژوئن ۲۰۲۳ میلادی
قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش
2
زمان مطالعه: 2 دقیقه
قصه-داستان کودکان-شعر کودکان-ترانه های کودکان- كتابخانه قصه كودك- قصه های کودکانه- آرشیو قصه های کودکان- قصه شب کودک-قصه خاله انگوری-خاله انگوری

قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش

قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش

انگوری یک گربه سیاه کوچولو بود. یک روز مادر صدایش زد و گفت:«انگوری جان! امروز این ظرف پنیر را برای خاله پیش پیش ببر. توی راه مواظب سگ ها باش. سگ ها دشمن گربه ها هستند. آن ها را دنبال می کنند و می گیرند و می خورند.»

انگوری گفت: «باشه مامان، مواظبم.»

و پنیر را در سبد کوچکی گذاشت و به راه افتاد. خاله پیش پیش در دهکده دیگری زندگی می کرد.

انگوری رفت و رفت. او تا آن روز هیچ سگی را ندیده بود. انگوری از کنار مزرعه ای می گذشت که حیوان سبز کوچکی دید. او وسط راه نشسته بود و اطراف را نگاه می کرد.

قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش

انگوری با خود گفت: «نکند این سگ باشد؟ ولی با این کوچولویی چطوری می خواهد مرا دنبال کند و بگیرد؟»

انگوری جلو رفت و با صدای بلندی گفت: «سلام آقا سگه! حتماً خیلی دلت می خواهد که مرا دنبال کنی و بگیری.»

آن حیوان سبز، یک قورباغه بود. با صدای بلندی خندید، قورقور کرد و گفت: «چه گربه کوچولوی نادانی هستی! من که سگ نیستم. قورباغه ام. حالا راهت را بگیر و برو. اگر واقعاً یک سگ دیدی، خیلی مراقب باش.»

قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش

انگوری دوباره به راه افتاد. رفت و رفت. این بار یک حیوان سفید کوچولوی پشمالو دید.

انگوری فکر کرد: «چه حیوان قشنگی! حتماً مثل قورباغه بی آزار است!»

بعد گفت: «سلام پشمالو سفیده! تو این دور و بر سگ دیده ای! البته فکر نمی کنم هیچ سگی بتواند مرا بگیرد!»

حیوان سفید پشمالو که یک سگ بود، واق واقی کرد و گفت: «معلومه که این دور و برها یک سگ دیده ام! خودم!»

و به طرف انگوری پرید. انگوری فرار کرد، آن هم چه فراری! سبدش را انداخت و از درختی بالا رفت.

قصه کودکانه انگوری و خاله پیش پیش

سگ سفید مدتی زیر درخت ماند و واق واق کرد. بعد هم خسته شد و از آنجا رفت.

انگوری باز هم مدتی روی درخت ماند و دید که هیچ خبری از آقا سگه نیست. آرام آرام پایین آمد و گفت: «کی فکر می کرد که آن حیوان سفید پشمالو یک سگ باشد؟!»

بعد سبدش را برداشت و دید که پنیر سرجایش است. آن وقت با احتیاط به طرف خانه خاله پیش پیش به راه افتاد.

منبع:داستان 10 بلاگفا



این مطلب چقدر مفید بود ؟
4.5 از 5 (2 رای)  


دیدگاه ها
اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !