داخل مسیر بودیم یدفه دیدم پابرهنه هستم و به سختی دارم راه میرم رسیدیم به مقصد یه عالمه پله داشت از این پله های موزاییک قدیمی ها که ارتفاع بلندی دارن ولی عرض کمی دارن به زحمت باهام رو روی پله ها میذاشتم خواهرم راحتتر بالا میرفت ولی من به سختی میرفتم چون پابرهنه بودم خیلی هم پاهام درد گرفت.... بعد ازاینکه کارمون اونجا تموم شد برگشتیم من حال نداشتم دیگ راه برم و از افتادن میترسیدم خواهرم راحت پله ها رو برگشت ولی من از یه تعداد اومدم و نصف پله ها رو سر خوردم تا پایین.... وقتی برگشتیم دم در من یه جفت دمپایی نو دیدم ک اندازه پای من بود وونارو پوشیدم و شروع کردم تند تند راه رفتن ولی بازم به سختی راه میرفتم شوهرم اومد دنبالم و باهم دعوامون شد من عصبی شدم خواهرمم عصبی شد گفت اه اعصابمون رو خورد کرد بعد شوهرم رفت داخل یک مغازه منم شروع کردم دوییدن ک ازش دور بشم وسط راه افتادم زمین و دیگه نمیتونستم بلند بشم شوهرم نشست کنارم و یه کیک و آبمیوه برام گرفته بود ولی من قبول نمیکردم ک بخورم و ازش ناراحت بودم