
بیشتر از یک سال از شیوع کرونا میگذرد و تکههای نقشهی ایران دارند دانهدانه، سرخ و بعد سیاه میشوند. کرونا فاجعهی قرن بیست و یکم است؛ طاعون مدرن. در این مدت بسیاری از بین ما جان خود را از دست دادند، و افراد بسیار بیشتری عزادار شدند. قرنطینه طاقتفرساست و این را از استعدادهای پنهانی که در اینستاگرام کشف شد هم، میشود فهمید! در این مدت هرکسی هرکاری که میتوانست کرد، اما همهی سرگرمیها تکراری شدند و قرنطینه تمام نشد. این را از کسی میشنوید که خودش تمام قرنطینه را فقط با سریال دوام آورد. شما هم قطعاً وضع بهتری نداشتید.
اما در این یک سال اگر کتابخوانتر نشده باشم، حداقل جزوی از گزینهها شده. میدانم که وضع اقتصادی خیلی افتضاح است. اما باید قبول کنیم که خرید کردن همیشه یکی از جذابیتهای زندگی بوده و خرید کتاب، یکی از جذابترینها! فارغ از ماجرای یار مهربان و خوشزبان و... کتاب مثل موسیقی خوراکی روح است. بعضی وقتها راهحل نه موسیقیست، نه تلفن زدن، نه بازی کردن، نه چت کردن با رفقا. در این مواقع ذهن ما مثل جریان خون یک دور کامل زده، اما مواد آلی لازم را دریافت نمیکند. البته تفاوت در اینجاست که مواد مغذی در کتاب، ذهن و روان را آماده میکند؛ و آنقدر خوب این کار را میکند که طبق آمار پژوهشهای مرکز تحقیقاتی اوهایو، با 10 دقیقه از هر نوع مطالعهای، ذهن، انرژی لازم برای حداقل 1 ساعت کار مفید را پیدا میکند؛ یعنی انرژی اضافی که باید از طریق کار مفید تخلیه شود! صادق باشیم، ما باید خودمان را به کارها مجبور کنیم و یک کتاب خوب، همیشه لازم است.
صد سال تنهایی در قرنطینه
اولین کتابی که قرار است معرفی کنیم برمیگردد به چیزی که قرنطینه را برایمان سخت میکند؛ تنهایی! اینکه ما همراه با خانواده داخل خانه باشیم، دلیل نمیشود که احساس تنهایی نکنیم. در وضعیت قرنطینه، آنهم در شیوع ویروس خطرناکی مثل کرونا، حتی کسانی که برای سفرهای خارجی هزینههای سنگین میکنند، از خوشگذرانی محروماند! پس باید راه حل دیگری برای درآمدن از تنهایی پیدا کرد. وقتی کتاب میخوانیم انگار شخصیتهای آن دست ما را میگیرند و وارد داستان میکنند؛ خصوصاً اگر صد سال تنهایی را بخوانیم! این کتاب از آنهاییست که وقتی واردش بشوید، دیگر خارج شدن از آن غیرممکن است! درست مثل یک سیاهچاله. این کتاب چیزهایی را تعریف میکند که شاید خیلی از ما در بچگی آنها را میدیدیم؛ اتفاقات عجیب و غریب جادویی! خیلی از ما وقتی کوچک بودیم دوست داشتیم پرواز کنیم، تار عنکبوت پرت کنیم و از چشمهایمان لیزر بزنیم! خب اینها خیلی عجیبتر از جن و پری بودند، نه؟! پس داستانی که گابریل گارسیا مارکز برای ما تعریف میکند، چندان فرقی هم با گذشتهها ندارد. تازه خودِ نیوسنده هم بدجور در جادوگری سررشته دارد! مارکز اهل روستایی از کلمبیاست و در آنجا با پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده. او از بچگی داستانهای خرافی و خیالی از ارواج و اجنه و جادوگرها شنیده بوده. این ماجراها سالها در ذهن او جمع میشود تا اینکه یک روز تصمیم میگیرد تمام این فکرها را روی کاغذ بیاورد؛ کتابی که حاضر بود برای نوشتنش، تمام زندگیاش را بدهد! او هم درست مثل ما خودش را در قرنطینه گذاشت و فقط نوشت! اینجاست که تازه میفهمیم ما هم میتوانیم در مواقع بیکاری و در قرنطینهها، حرفهای دلمان را بنویسیم و روی کاغذ بیاوریم.
کنترل خشم در قرنطینه!
یکی دیگر از نکاتی که باید همیشه حواسمان باشد، این است که وقتی با کسی حرف میزنیم یا کاری میکنیم، و نتیجهی دلخواه را نمیگیریم، خشمگین نشویم. گفتنش به حرف ساده است اما هرجوری که شده نباید بگذاریم عصبانیت روی تصمیمات ما تاثیر منفی بگذارد. ممکن است موبایلمان خراب شده باشد، ترافیک باشد یا از حرفی که دوستمان زده ناراحت باشیم. در اینجور مواقع سعی کنید نفس عمیق بکشید، آرامش خود را حفظ کنید و یک کتاب مناسب بخوانید. خب، چه کتابی بهتر از خشم هیاهو! تمام طوفان و گرد و خاکی که در ذهنتان دارید و میخواهید سر دیگران خالی کنید، قرار است با آرامش تخلیه شود! این کتاب داستان قشر فقیر و ضعیف جامعهی آمریکاست که در دشتها و گندمزارهای آن زندگی میکنند. افرادی با خشم سرکوبشده که حاضرند برای آزادی هزینههای زیادی بدهند و تا پای مرگ بجنگند. ما که قرار نیست با کسی بجنگیم! اما کارهایی از این قبیل، درکنار ورزش و استراحت درست و غذای مناسب، به اندازهای در حال روحی روزانهی ما تاثیر دارد که باور نمیکنید!
با همسایهها مهربان باشید!
فرقی نمیکند که در خانهی ویلایی زندگی کنید یا آپارتمانی و ماشین را در پارکینگ پارک کنید یا کوچه. درهرصورت شما به همسایهها زیاد برخورد میکنید! منظورم فقط همسایهها نیست، منظورم افراد زیاد و مختلفیست که در تمام طول روز با آنها برخورد میکنید؛ مردم در مترو، مردم در اتوبوس، مردم در تاکسی، مردم در ماشینهای بغلی! مغازهدارها و مامورهای راهنمایی هم همینطور! با تمام اینها که برخورد میکنیم، تازه میرسیم به محل کار و همکارها! فارغ از اینکه با همکارهایتان چقدر ارتباط دارید، برای بعضیها سر و کله زدن با دیگران سخت است! من که در قرنطینه مثل پیرمرد داستان «مردی به نام اوه» شده بودم! پیرمرد عبوس و بداخلاقی که همیشه با دیگران سر جنگ دارد و همه از دستش شاکیاند! شاید برای شما هم پیش آمده باشد. خب طبیعیست که بعضی وقتها شرایط کار و زندگی و روابط با افراد، آنطور که میخواهیم پیش نرود. بنابراین از همهچیز خسته میشویم و قرنطینه تبدیل به زهرمار میشود! اما ما هم مثل نویسندهی این رمان، خوب میدانیم که هرکسی اخلاق و شخصیت و ویژگیهای خودش را دارد. اکثر ما در قرنطینه به زحمت افتادهایم و کسانی که عزادار هستند، روحیهی کار و گذشتن از این وضعیت را ندارند. بنابراین هم باید خودمان را از راکد بودن نجات بدهیم، و هم اینکه نگذاریم دیگران، خصوصاً افراد آسیبپذیر، زندگی بیروح و مردهای پیدا کنند. در آخر باید بگویم هرچیزی به اندازهی خودش بسیار خوب است و بازدهی بالایی دارد. اما ما باید تلاش کنیم تا این بازدهی را روی حداکثر نگه داریم و جلوی انرژیها منفی را بگیریم. انرژیها منفی همان افکار منفی هستند، افکار منفی هم که یعنی فکر آشفته! پس بهترین راهحل واقعاً خریدن کتاب، باز کردن صفحهی اول آن و بو کردن کاغذهای نو است!
دیدگاه ها