متن ادبی شب قدر
ضمن عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن شب قدر، در این مقاله از مجله دلگرم مجموعه ای از متن ادبی شب قدر را آورده ایم. با ما همراه باشید.
متن ادبی تسلیت شب قدر
بیایید امشب لا به لای دعاها و مناجاتمون یک دعای ویژه داشته باشیم
برای اونایی که تا به حال یک ” الهی العفو” از ته دل نگفتن
هیچ کجای زندگیشون به دعوت خدا لبیک نگفتن
کسانی که این شب ها زودتر از همیشه می خوابن
توی همه شبای قدر زندگیشون یه شب هم نشده که قدر دل خود و خدای خود رو بدونن
دعا کنیم که
خــدایا
دلهای سنگ آسا را بشکن تا مگر در شکستگی ها نشانی از تو بیابند..
که خود فرموده ایی : انا عند المنکسره قلوبهم
متن ادبی برای شب قدر
باید این عادت را به باد بسپارم، این قضاوت تلخ برای تک تک لحظه ها و روزهای نیامده. قضاوت فقط از توست. باید بی قضاوت باشم. آن قدر به دوردست ها نگاه کردم که تمام ساعت های نزدیکم دور شدند.
خوش بختی ام مندرس شد و پوسید. آن قدر به دورِ جهان چشم دوختم که همین حوالی روزها را، همسایه های در دسترس را بی زندگی از دست دادم و برای همه فرصت ها دیر شدم، دور شدم. اکنون شب بیدار شدن از خواب هاست. شب خفتن نیست. شب بیدار ماندن و به خود آمدن است. اکنون با گفتن نام تو به تصمیم های تازه می اندیشم.
در این شب که پر از صدای استغاثه شمع ها و گریه پروانه های عاشق توست، حس می کنم خوش بختم، نه سردم است، نه باران های گل آلود چادرم را لگد می کنند. نه از صدای آرزوهای نیامده می ترسم، نه هراس ناکامی های جهان را یک به یک در کمینم. خوش بختم.
در اتاقم بر روی سرزمین سجاده تک و تنها، باران مهر تو می بارد. اتاق را در آغوش می گیرم و بر بال سجاده به ملکوت پرواز می کنم. تمام فرشتگان با لهجه های آسمان های دور، با من هم پرواز می شوند.
چه روزها که بر من گذشت. خواب هایی که دیده بودم، تعبیر نشد و گناه و خطا تمام کردارم را از هم پاشید. روزها گذشت، نه تو بر من خشم گرفتی، نه ساعت نزول برکت ها تغییر کرده. فقط این نیست.
اینکه فراموش کردم به آغوش شکرگزاری تو هر لحظه روی بیاورم. فقط این نیست که از کنار نگاه عاشقانه تو پر طمطراق و سر به هوا رد شدم. چیزهای بیشتری برای گریه کردن دارم برای از شرم، به زبان نیاوردن، اما تو مثل همیشه خبردار هستی و من نمی دانم پس از بی قضاوتی دست هایم، پس از استغفار و ثنای تو آیا به رهایی بی گناهی و عافیت می رسم.
مگر نمی دانستم لحظه ها چشم های نگران و بینای تواند؟ مگر خبر نداشتم که اوقات را اراده تو میان شهرها و کشورهای جهان تقسیم می کند؟ چه جاهل بودم در اعتقاد خویش به بادها و دعاهای سرنوشت.
چه هراس بیهوده ای بود که سفره مرا می گسترد و جمع می کرد بی آنکه یقین به رزق بی کران تو داشته باشم. چرا گمان داشتم که باید تمام پشتِ پنجره ها بایستم و روزگار را تعقیب کنم برای نصیب خویش؟
چرا از فراموشی مهر تو به سمتِ خلوتگاه تو را خواستن نمی گریختم؟ چرا از تو، شفای گریز از وسوسه ها را درخواست نمی کردم.
اکنون باز هم تویی که باید مرا عفو کنی. هر کجا که ترسی از بی نصیبی داشته ام، جسارت به تدبیر تو بوده است. با وجود آن همه روشنایی نیاموختم که دستان تو برای آروزهایم کافی است. من چه بی نگاه بودم که رستگاری زودرس خود را از آغوش تو نمی فهمیدم.
تو صبح بودی من، ولی تاریک در جوار حضور تو نفس می زدم. چه قدر صبر کردی، تا سرانجام به لبخندت چشم دوختم. دانشت را ایمان آوردم. پیش چشمان تو سال های سال از تو دور بودم. چه صبری داشتی که تا امروز همواره با من سخن گفتی. تمام این ایامِ گنه کاری مرا دوست داشتی. مرا دوست....
این کتاب قدیم که تمام حرمت نام تو در اوست، پشت و پناه من است. پا در میانی امشب برای گذشتن تو از خطاهایم، بر دوش این کتاب است. این کتاب را که سخنان ازلی و ابدی توست، بر سینه می فشارم و به شفاعت اشک های خویش به درگاه تو می آورم.
چه مهربان بوده با من، همیشه این کتاب! چه رازها بر من گشوده، چه خطاها از من بخشیده، چه بلاها از من دور کرده. امشب که تمام القاب و عناوین متبرک را بر لب آوردم تا تو به سوی من نگاهی بیندازی، بی تاب شنیدن صدایت کتاب تو را بر سر می گیرم و به تمجید بلند بالایی ات عذرخواه تو می گردم.
اکنون امیدِ آن است که مرا بخشیده باشی. اکنون با من سخنی بگو از کلمات عاشقانه و جاودانه خویش. حتماً باید سخنی از اجابت دعای من بگویی، وقتی صدایی را برای دوختن لب های تردید می خواهم.
مرا در میان گریه ها و الغیاث ها رها مکن. روزی سه بار دست هایم را شسته ام تا خانه ات را در بکوبم. پیر شدم در فریادهای «تنها تو باید باشی». اکنون از گناهان خویش خسته ام. تو مرا به منزلِ دوری از ابلیس ببر.
کتاب را می گشایم. واژگان مقدس آغاز می شوند. با من حرف می زنند و مرا از اسارت وقیح ندانسته ها می رهانند. جواب های شگفت رخ می نمایند. سؤال های غریب محو می شوند و تردید های بیهوده را طنین مصمم جملات، لگدکوب می کند.
من این کتاب را دوست دارم. کتاب را می گشایم. ناگاه «صدای تو را دریافتن»، در اتاق می پاشد. از پشت این صدا سرک می کشم.
دست های خالقانه تو را می بینم که واژگان را کنار هم می نشاند و سرنوشت مرا رقم می زند و فصل های مرا به ارتعاش در می آورد تا نغمه های خوش بختی ام را در همه گوشه های زندگی بشنوم.
چه باران شفایی از آسمان تو می بارد بر سطح ادراکم. چه بی دریغ پشت پنهان کلامت را می بینم و اشاراتِ صدایت را بی هیچ ابهامی می فهمم. تنها از تو بر می آید که با واژه هایی نه چندان بعید، روزها و هفته های عمر مرا پیش گویی کنی.
باید برای از بر کردن حقایق تو مهیا شوم. آیا کسی به صراحت تو کلمات ساده را می تواند به رخساری فرمان روا بدل کند؟ نام تمام فصل ها و روزهای هفته، نام تمام گل ها و میوه ها، تنها از زبان تو آیه های مقدس می شوند. کتاب ات پیغامِ بی شک پذیرفتنی است که خود تنها گواه راست بودن خویش است.
متن ادبی درباره شب قدر
یا رب
امشب باران رحمت و مغفرتت را چگونه می توان اندازه گرفت؟؟؟!!
امشب شب دعا و اجابت است
خداوندا دعایی دارم بالاتر از تمام نیازها و حوائجم
خودت کمک کن تا در این شب قدر، فقط بیدار نمانم بلکه بیدار شوم
و فقط احیا نگیرم ، بلکه احیا شوم
خداوندا کمکم کن
در عهدی که امشب با تو می بندم تا شب قدر سال آینده ( اگر زنده باشم)
قلبم سست نشود ، دستم نلرزد و پایم نلغزد
متن ادبی در مورد شب قدر
دروازه های آسمان گشوده میشود و زمین، در ستاره باران میلادی بزرگ، به هلهله مینشیند.
در نیمه راه برکت خیز رمضان، رایحه شکوفه های یاس است که کوچه های مدینه را آکنده است.
حسن علیه السلام با چشمانی علوی می آید و افق، رسیدن ارجمندش را دف میکوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه های صبورش را زمین به تجربه مینشیند؛ آنچنان که سمفونی سکوتش را.
او با نگاهی از جنس باران می آید و آب های آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان میشوند.
هرگز غروب نمیکنی
کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی پایانت را بیشرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند.
آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آبهای زمین است.
ای فرزند حماسه و رأفت! تو آن بهاری که دستان خون ریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانه ای؛ آن گونه که عشق خواهی تنید؛ آنچنان که باران، رگ های خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست.
ای حسن بی نهایت!
از بازوان حیدری علی علیه السلام ، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچه های جانمان را روشن کرده است.
آسمان در آسمان، سپید پرواز توست که این چنین، قفس ستیزمان کرده است.
ای حسن بینهایت! طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟
وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟!
تو از گفتگوی مهتاب آمده ای؛ با کلامی که خورشید می پاشد. در معطر صدایت، نفس تازه میکنیم و آینه های حضورت را به استقبال، شکوفه می پاشیم.
متن های ادبی شب قدر
شب قدر، فرصتی در دل فرصت و موهبتی افزون بر موهبت دیگر است. برای آنها که آن همه شب را از دست دادند، فرصتی دیگر روی نمود تا این بر جای ماندگان از قافله رمضان را به قافله برساند،
و آنها را هم پای شب زنده داران این شب و بیداران این لحظه ها قرار دهد و خدا در این شب سرنوشت و تقدیر، حتی کم ترین بهانه را هم در توجیه گنه کاری بندگانش می پذیرد و ناچیزترین عذرخواهی را هم قبول می کند
و این گونه هست که پروردگار در این شب، آسان می بخشد و به سادگی قبول توبه می کند و بیش از هر زمان دیگر دعاها را مستجاب می کند و رحمت و مغفرت خود را به حراج می گذارد تا ارزان تر از هر وقت دیگر به پای تو ـ اگر خریدار باشی ـ بریزد و ساده و کم خرج، آن همه فیض و کرامت را نثار تو کند
و اینک همه چیز برای سودی بزرگ آماده است، و همه درهای رحمت باز است، و همه جور بهانه و عذرخواهی در کوتاهی ها و تبه کاری ها و کژی ها پذیرفته می شود و آدمی چه نگون بخت خواهد بود که در کنار اقیانوس باشد و لبی تر نکند و دستی به آب نرساند.
متن ادبی شب های قدر
باید خود را آماده کنم!
سفر بزرگی در پیش دارم؛ می خواهم امشب، وسعت پرندگی ام را رها کنم!
باید فرصت را غنیمت شمرد!
باید این لحظه ها را قدر دانست!
می توان پرواز را تجربه کرد؛ فقط کافی است قدری سبک تر شویم؛ آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبه ای، زمین گیرمان نکند! شب های قدر نزدیک است. هر که دارد هوس «قُرب خدا» بسم اللّه
جادّه تقرب، قدم های عاشقانه ای می طلبد. دیگر مجال ماندن نیست! در این سرزمین برای ما جایی نیست. باید از خود ـ این سرزمین زشتی ها ـ هجرت کنم؛ به آن دیگرم، سر بزنم. باید با تمام وجود، هجرت کنم!
از این «مَنِ» زمینی تا «آنِ» الهی، راهی نیست.
این شب ها، کوتاه ترین راه رسیدن به آن جاست.
ببارید، چشم های روسیاه من! شاید که اشک ها، آبروی از دست رفته تان را باز گرداند. امشب شما وظیفه سنگینی دارید. باید هر چه توان دارید در طبق «اخلاص» بگذارید! شما باید جور تمام تن را بکشید.
به حال دستانم گریه کنید؛ به حال پاهای ناتوانم گریه کنید، که فردا، بر پل صراط، نلغزند! به حال شانه هایم گریه کنید که زیر بار سنگین گناه هایم در حال شکستند!
ببارید! چشم های روسیاه من!
امشب، خدا مهربان تر از همیشه است!
امشب، خدا به این اشک ها پاداش می دهد! این قطره های حقیر، کارهای بزرگی می کنند!
این اشک ها، خاموش کننده شعله های خشمی هستند که قرار است تنم را به آتش بکشند!
ببارید، ای چشم های روسیاه من! که من به مدد این اشک ها پا در جاده نهاده ام.
که من به امید این ناله زدن ها دل به دریا زده ام؛ وگرنه، دستانم تهی است و شرمساری ام را حدّی نیست!
کوله بار پر از گناهم را با مدد این اشک ها، سبک خواهم کرد! بسوز ای دل! بشکن ای آئینه زنگار گرفته من، بشکن که امشب، به این شکستن نیازمندم! تو که بشکنی، یعنی نیمی از راه را رفته ام! یک عمر، گردن کشی کردی و مرا هم به هر جا که خواستی بردی؛ به هر کجا که اراده کردی! باید امشب بشکنی،
باید امشب بسوزی، که سوز تو کارها بکند. تو بشکنی، چشم ها نیز می بارند، دل بسوزد، اشک ها فوّاره می زنند.
باید وقت را غنیمت شمرد، شاید هرگز به شب قدر دیگری نرسیم.
متن زیبا درباره شب قدر
اینک این شب قدر، نورانی ترین شب سال و پرفروغ ترین شب رمضان، شبی که خدا در آن، با همه آیاتش زمینی شد و از آنِ خاکیان گشت؛ شبی که خداوند، کلمات شد و بر قلب پیامبرش فرود آمد تا جمالش که اینک قرآن شده است، دیدنی شود و جلوه اش، تماشایی.
آن همه فروغ و آن همه جلوه، برای آن است که تو از همه سر بگردانی و مستقیم به نظاره او بنشینی. هیچ گاه معبود به اندازه امشب، نقاب از چهره نگشود و هیچ وقت مانند امشب، بندگانش را به تماشای خویش فرا نخواند.
می ماند، چشم های تو! اگر پرده ها را از برابرش کنار بزنی، او را امشب، بهتر و زیباتر از هر زمان دیگر تماشا خواهی کرد؛ درست مانند ماه کامل در شب چهارده در آسمانی صاف، که بهتر و دلپذیرتر از هر زمان دیگر، دیدنی خواهد بود. به راستی، چگونه ما ـ به تعبیر حافظ ـ «قدر این مرتبه را» خواهیم شناخت که «شاه خوبان، منظور گدایان شده» است. حافظ چنین می سراید:
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
حافظا! در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر، نپرداخته ای یعنی چه
متن ادبی و زیبا برای شب قدر
خدا کند که قدرِ قدر، در لابه لای آمد و شد روزمره ماه خدا گم نشود، که این شب تقدیر، یگانه است و بی تکرار، حیف و صد حیف اگر ثانیه های طلایی این شام زرّین، در چین و چروک عافیت طلبی، به خواب غفلت بگذرد! شاید این «قدر» آخرین من و تو باشد و کاغذ سرنوشتمان تا «قدر» سالی دیگر کفاف نکند.
بدا، اگر این شب سپید، آغازی برای پایان غصّه هایمان نشود و ذرّه های مقدّس آن، به لهو و لعب، آسوده بگذرد و حباب شود!
خوشا آنان که از دست خدای این شب خجسته، برات آزادی، از لهیب شعله های خودساخته می گیرند!
خوشا آنان که سپیده دمان این مشام فرخنده، از غصه نام و نان، عاقبت به خیر می شوند و آب حیات غفران می نوشند!
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
خوشا آنان که امشب، با سبحه صد دانه نماز، فانوس دعا را روشن می کنند و تا آن سوی ابرها، صعود می نمایند!
خوشا آنان که در شام نزول یکباره وحی، از آسمان غیب، رفیق اهالی ماورا می شوند و فرشتگان رحمت خدا را به سفره قنوت خویش می خوانند؛ چرا که در این شب مبارک، سُبّوح گویان کهکشان، به کویر زمین فرو می بارند تا هوا، پاک و بهاری شود و این شب تا سپیده، غرق دانه های انار استجابت گردد و دلمان سرشار از روشنایی تقدیر شود.
متن ادبی و عارفانه برای شب قدر
امشب، تا سحر، ستاره می چینم.
از تمام بندهای «جوشنم»، تمنّا می بارد.
دروازه های اجابت، جرأت استغاثه ام را دو چندان می کند.
دریچه ای رو به ملکوت و «خدایی که در این نزدیکی است»
مُصحف تو را پیش رو می گشایم.
تو را به حق اسماء جلاله ات، تو را به حق کرامتی که سابقه آن را بر روح و جانم نمایانده ای، تو را به حق عنایتی که در سایه سار آن، سال هاست ریزه خوار سفره نعمتت بوده ام، بر من ببخش همه نافرمانی هایم را، ای خوب بی همتا!
زیر سایه کلماتت، زیر سایه کتاب مقدّس نشسته ام؛ بِکَ یا اللّه بِکَ یا اللّه
تو را به نام تو می خوانم؛ «یا مَنْ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی»
از شعله های عذابت بیم دارم؛ «یا مَنْ اِلَیْهِ یَهرَبُ الْخائِفوُن»
بنده شرمسارت را بپذیر، «یا مَنْ اِلَیْهِ یَفْزَعُ الْمُدینُون»
با تمام اشتیاقم به سویت آمده ام؛ سرمایه ام، محبّتی است که به عالم نمی دهم؛ «یا مَنْ بِه یَفْتَخِرُ المُحِبُّون» شکوه های دلم را می دانی.
آب توبه، چشم هایم را صیقل می دهد؛ امشب، سرنوشت مرا در «ماورا» رقم می زنند
دستگیره های دعا، مرا به تو می رسانند؛ از خودم خالی می شوم.
تمام حرف هایم مسجّع شده اند؛
«اَلْغَوْث اَلْغَوْث خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَب»
آهنگ بغضم، سکوت شب را می شکند
همه پُل ها کوتاه شده اند. آسمان، روی دست هایم، بذر امید می پاشد. با دلم عهد کرده ام از نور آغاز شوم، عهد کرده ام، عهد نشکنم
صدای بال فرشتگان، در تمام فضا منتشر می شود.
هوای این شب ها، عطر اجابت می دهد.
این شب های تا سحر روشن را به هیچ شب و روز و ساعتی نمی دهم؛ «لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ»
بر چشم هایم نور بصیرت ارزانی دار، «یا أَبْصَرُ مِنْ کُلِّ بَصیرٍ»
می خواهم این ثانیه ها را به تمام زندگی ام پیوند زنم.
می خواهم این رکعت ها را به تمام نمازهایم سرایت دهم، می خواهم بر تن تمام واژه هایم، «جوشنی» بپوشانم از جنس نور و نیاز و اجابت.
متن کوتاه ادبی شب قدر
خوشا «فرخنده شبی» که «مبارک سحری» در پی دارد و عارف در هوای چنین سحری، شب بیدار و نگران است. او در صحرای انبوه تاریکی، چون پرتویی در تار و پود شب، روان است و از برکت بیداری او سکوت و سکونِ تاریکی جهان را در دست های پنهانش نمی خواباند.
جویبار مهتابی به نرمی در این تاریکی و سکوت، به سوی سحر می آید و سحرگاه «هاتف کوی دوست»، جام جهان بین خورشید را در کف او می نهد و از راز دو جهان، آگاهش می کند. شبی که چنین سحری در خود دارد، «شب قدر» است، با روشنی بسیار خورشید و با جلوه بسیار دیدار.
خوشا آگاهی عارف سحرخیزی که در هوای «رخ مهر» است، و خورشید روشنی روی خود را نثار جانش می کند.
اما این سحر، پیش از برآمدن آفتاب که دیگر تاریکی رنگ باخته و چادرش را از تن طبیعت برداشته نیست، بلکه سحری است در ظلمت شبانه، در دل و در ژرفای شب.
آن گاه که ظلمت جهان، گرداگرد عارف را فرا گرفته و او را در زندان خود دارد، روشنایی سحرگاه، در جان او می تابد و اندوه که در اندرون او نشسته بود، ناچیز و تباه می شود و آن «خلوت گزیده سحرخیز» در نهایت ظلمت، روشن می شود؛
مثل ستاره قطبی که در شب تاریک، دلی روشن دارد و مثل روشنایی آب حیات که در غار تاریکی است، سحر بیداردلان شب قدر نیز نور باطن است در ظلمت ظاهر.
دیدگاه ها