
هما چمدانش را بست و فردا صبح با گذاشتن یادداشتی برای پدرش از خانه خارج شد.
روزهای تنهایی امید با کار و آزمون اختبار به هر شکلی که بود سپری می شد و برخلاف توقعاتی که ایجاد کرده بود موفق به اخذ رتبه برتر نشد و در عوض حسین رتبه اول اختبار شد. در مراسم تحلیف تمام همکاران امید با خانواده حضور داشتند و امید تنها در کنار حسین و آزاده سوگند یاد کرد که در شغل وکالت نگهبان حق و عدالت باشد و شرفش را وثیقه این سوگند نهاد.
گفتن این عبارت اگر چه ساده بود اما با اعتقاد و نظراتی که امید داشت یاد کردن سوگند در مراسم تحلیف کار دشواری بود. تمام بدنش از استرس و فشار پذیرش سوگندنامه خیس عرق شده بود. او همواره در مباحثه و مجادله با همقطارانش این باور را مطرح میکرد که آدمی هر آنچه که دارد میتواند با متاع دیگری معامله کند الا وجدان و شرفش و حالا او در عوض گرفتن پروانه وکالت شرفش را وثیقه دفاع از حق و درستکاری نهاده بود.
همان لحظه پس از قرائت سوگند و پیش از امضاء قسم نامه با خدایش عهدی بست و تمنایی کرد. عهد کرد هرگز به اختیار و علم از راه صواب خارج نشود و از خدا خواست تا هرگز رزق و روزی اش را محتاج حق الوکاله نکند و او را به حال خود رها نکند.
چند لحظه ای سکوت و خلوت با خدا موجب شده بود آزاده و حسین محو امید شوند. امید که به خود آمد با نگاه خاص و پرسشگر این دو مواجه شد پیش از آنکه حرفی بزند حسین رو به آزاده کرد و گفت: تو که نمیدونی این رفیق شفیق من چطور پایبند اعتقاداتش هست یقین دارم الان از ترس و استرس سوگندی که خورده تمام بدنش خیس عرق و ذهنش درگیر و این چند لحظه هم با خدا وارد عهد و پیمانی مربوط به کار و درآمدش شده.
امید لبخندی از روی تأیید و رضایت از اینکه حسین خوب خلق و خوی او را می شناسد زد و سه تایی با هم از سراشیبی خیابان کانون راهی میدان آرژانتین شدند. امید رو به حسین کرد و گفت: می دونی حکمت این سراشیبی بعد از مراسم چه میتونه باشه؟ حسین با کنایه و شوخی گفت: آقا فلسفه خوندن؟ امید گفت فلسفه نه اما این سراشیبی درآمدی هست که در حرفه وکالت نصیبمون میشه و به پشت سر که نگاه کنی راهی هست که بعد از گرفتن پول و پرونده باید طی کنیم. سربالایی و نفسگیر.
حسین وسط صحبت امید وارد شد و گفت: جان من بیخیال شو بگذار امروز و بی دغدغه حق و باطل فقط به فکر شکم باشیم با فسنجونی که آزاده تدارک دیده باید انگشت هات هم بخوری.
امید با صورتی سرخ شده از خجالت، خجالت از اینکه هما حتی یکبار هم این بنده خداها را دعوت نکرده و این دو همیشه به او لطف دارند. با شرمساری تمام تشکر کرد و دعوت حسین را قبول نکرد. اما حسین اصلاً به حرف امید توجهی نداشت و سوئیچ ماشین و به امید داد و گفت دیشب تا صبح درگیر اثاث کشی منزل خواهرش بوده ،حال رانندگی ندارد .
هما بیشتر از یک ماه در منزل مادرش بود و هر روز از تمام اقوام و بستگان وصف خوبیهای امید را می شنید و عدم لیاقت خودش. طوری که هر کس ناظر گفتگوی او با خاله و دایی ودخترخاله و ... بود تصور میکرد آنها بیشتر با امید نسبت دارند تا با هما. همین حرف ها و بحث ها موجب شده بود که کمتر کسی از بستگان با هما و خانواده اش رابطه داشته باشند.
بیش از سه ماه از رفتن امید می گذشت و هما در این فاصله هیچ سراغی از امید نگرفته بود و علیرغم اطلاع از تاریخ برگزاری مراسم تحلیف و پایه یک شدن امید که میتوانست با پیام تبریک یا رفتن به دفتر امید حداقل تظاهر به محبت کند از این کار هم دریغ نموده اما در مقابل امید به لحاظ نزدیک بودن تاریخ تولد هما در تدارک برنامه ای بود تا مقدمات حل و فصل اختلافات مهیا شود. امید بدون توجه به رفتار هما در فکر تهیه کادو و هدیه ای خاص بود.
تدارک جشن تولد بود و قبل از آن یافتن روشی برای ملاقات با هما و سوپرایز کردن او. آیدا تنها دخترخاله ی هما بود که رابطه اش تا حدودی با هما متعارف بود و به گفته خودش، آیدا نیز بابت بودن امید حاضر به دیدن هما می شد و در غالب موارد این آیدا بود که امید را در پیاده نمودن برنامه هایش کمک میکرد و تنها کسی از اهالی خانواده هما بود که در این مدت به هر شکلی که می توانست هوای امید را داشت. محبت و صمیمیتی که بین این دو بود سبب شد که برنامه تولد هما با مدیریت آیدا اجرا شود.
روز موعود فرا رسید و آیدا با ارسال پیام لحظه به لحظه گزارش رفتارها و حرفهای هما را به امید میداد و هر بار اعلام میکرد که هر وقت اوضاع مناسب بود خبرت میکنم و حدوداً نیم ساعتی بود که همه دور هم جمع بودند و امید منتظر خبر از سوی آیدا.
موبایل امید در این نیم ساعتی بیش از بیست پیام از آیدا دریافت کرده بود اما حالا نزدیک به پانزده دقیقه هست که هیچ پیامی از آیدا دریافت نشده و پیام های امید نیز بدون پاسخ مانده. امید کلافه و دل نگران، هیچ راه چاره ای جز صبوری نداشت، تنها کار دنیا که امید در آن استاد بود.
امید همچنان منتظر پیام آیدا بود که پدر آیدا را جلو در ساختمان دید که قصد داشت با کلید در ساختمان را باز کند اما آنچنان دستانش میلرزد که امید از فاصله چند متری آن طرف خیابان به وضوح حالت عصبی و لرزش دست های پدر آیدا را می دید.
با شناختی که از وی داشت هیچ سابقه ای از مریضی و لرزش دست در او سراغ نداشت. عصبانیت و حالت خاص پدر آیدا طوری بود که امید قید سوپرایز و برنامه تولد را زد و تصمیم گرفت که جلو رفته پس از احوالپرسی کلید را بگیرید و حین باز کردن در جریان را مفصل توضیح دهد هر چند که مطمئن بود آیدا با هماهنگی پدرش برنامه را ترتیب داده و نیازی به توضیحات اضافه امید نخواهد بود.
همین که از پیاده رو به طرف خیابان آمد صدای آژیر آمبولانس ناخواسته نگاهش را به طرف چپ خیابان کشاند آمبولانس از تقاطع ظفر و نفت با سرعت وارد خیابان نفت شد و امید قاعدتاً ایستاد تا آمبولانس از مقابل او رد شود اما برای لحظه ای ارتباط دیداری امید با پدر آیدا قطع شد.
برای ثانیه ای لرزش دست پدر آیدا و چهره عصبی او را با این دیوار سفید تلفیق کرد و روی زانوهایش فرود آمد عرق سرد روی پیشانی امید نقش بست و لرزش دست پدر آیدا به تن امید منتقل شد جلو چشمانش به جای دیوار سفید سیاهی مطلق فرا گرفت تنها لحظه ای آیدا را روی برانکارد دید و دیگر هیچ.
به خودش که آمد دید روی جدول خیابانی نشسته که هیچ شباهتی به جایی که چند ثانیه پیش بوده ندارد. خسته و خواب آلود به اطراف نگاهی انداخت و بلند شد هنوز قامت راست نکرده بود که سرش گیج رفت و هر کاری کرد سرپا بماند نشد و به زمین خورد، چشم که باز کرد پیرمردی خوش چهره را مقابل خودش دید که با لهجه شیرین آذری با او حرف میزد و آب به صورتش می پاشید،کمی که سرحال شد از پیرمرد نام محلی که در آن بود را پرسید.
امید با خودش گفت چطور ممکنه مگر ساعت چنده. من همین چند دقیقه پیش خیابان ظفر بودم برای رسیدن به قلهک حداقل نیم ساعت زمان لازم بوده چطور این مسیر و آمدم که خودم متوجه نشدم ،از آخرین پیام آیدا بیش از یک ساعت گذشته بود و تازه یادش آمد که چه اتفاقی افتاده.
تطبیق دو راهی قلهک با آخرین صحنه ای که جلو در دفتر کار پدر آیدا دیده بود ذهن امید را به محل کار خواهر آیدا یعنی بیمارستان بزرگمهر برد. شرایط ملاقات با توجه به موقعیت بیتا در بیمارستان مهیا بود اما امید از شرایط آیدا بی خبر بود و به جز دیدن آمبولانس و برانکاردی که آیدا روی آن دراز کشیده بود مابقی ماجرا برایش ابهام داشت.
امکان دارد که وضعیت آیدا طوری بوده که سرپایی درمان شده و الان همه دور هم به ادامه تولد مشغول هستند یا اینکه، نه اصلاً دلش نمی خواست به اتفاق بدی فکر کند چرا که خودش را مسبب این اتفاق می دانست. لحظه ای درنگ کرد که اگر آیدا سرپایی درمان و مرخص شده بود حتماً به او پیامی داده، بلافاصله به دنبال موبایلش جیب و کیفش را زیر و رو کرد اما خبری از گوشی نبود.
پیاده رو و محلی که در آن سکندری خورده بود را جستجو کرد اما هیچ نشانی از موبایلش نبود. تنها راهی که به ذهنش رسید زنگ زدن به خودش بود. سر خیابان قلهک کیوسک تلفنی کارتی بود و امید به یاد دورانی که موبایل نداشت و با کارت به مادرش زنگ میزد به سراغ پیرمر آذری رفت تا کارت تلفن بخرد . پیرمرد با تعجب پرسید مگه موبایل نداری؟ امید بی حوصله و خسته تر از آن بود که برایش توضیح دهد که چه اتفاقی رخ داده و با یک کلمه پاسخ پیرمرد را داد و کارت را خرید و رفت داخل کیوسک تلفن عمومی.
۱ دیدگاه