دلگرم
امروز: پنج شنبه, ۰۹ آذر ۱۴۰۲ برابر با ۱۵ جمادى الأول ۱۴۴۵ قمری و ۳۰ نوامبر ۲۰۲۳ میلادی
هما تصور می کرد،آیدا دوست دختر شوهرش است!!!
3
بیتا بغض کرد و زد زیر گریه امید با نگرانی آب دهانش را طوری قورت داد که ...

داشتن موبایل کاری کرده که کیوسک­های تلفن عمومی این یار دیرین دانشجویان و سربازان و... مهجور و متروک شوند و زیر گرد و غبار زمانه روزگار طی کنند.

دیری نخواهد بود که گفتن از تلفن های عمومی برای نسل­های بعد مابه اِزاء بیرونی نداشته و مفهومی به این عنوان برایشان گنگ و بی­ معنا باشد.

تلفن عمومی!!؟ در حالیکه هم سن و سالهای امید یعنی جوانان دهه پنجاه و شصت با این موجود زردرنگ خاطراتی دارند. صف طولانی نوبت تماس و پیدا کردن پول خرد و دو ریالی و پس از مدتی کارت اعتباری و سپس راه افتادن دفترهایی که کارشان گرفتن شماره تلفن مورد نظر مشتری بود با کابین و باجه ­های متعدد و اصطلاحاتی که فقط در آن مکان و زمان معنا داشت.

شیراز کابین 2. اصفهان باجه 4. کرمانشاه مشغوله یا صدای کوبیدن سکه به بدنه کیوسک با عباراتی چون آقا زودباش قصه حسین کرد شبستری میگی یا خانم بی­خیال حال همه خوبه حرفت و بزن. از این دست خاطراتی که برای امید خاطره باز نوستالژی خاص خودش را زنده کرد.

امید در همین حال و هوا شماره تماس خودش را گرفت و منتظر بود تا کسی گوشی را پیدا کرده باشد و جواب دهد. آنقدر زنگ خورد تا صدای بوق اشغال بلند شد. پس از چندین بار تماس فکری به ذهنش رسید. با توجه به خلوت بودن خیابان و عدم استقبال مردم از تلفن عمومی بهتر دید که شماره را دوباره بگیرد و گوشی تلفن را داخل کیوسک رها کند و با سرعت به مکانی که نشسته بود برود بلکه با شنیدن صدای زنگ، موبایلش را پیدا کند.

با سرعت به طرف محل مورد نظر دوید که بیتا و هما را جلو کیوسک مطبوعاتی دید و بلافاصله یادش آمد که موقع معاشرت با پیرمرد آذری برای دیدن ساعت آخرین پیام آیدا گوشی ­اش را از داخل کیف درآورده بود و همان موقع گوشی را روی تیتر روزنامه خبر ورزشی دقیقاً بالای خبر قهرمانی استقلال در لیگ برتر گذاشته بود و وقت جدا شدن از پیرمرد فراموش کرده گوشی را بردارد.

هما به اتفاق بیتا برای خریدن آب میوه و تنقلات از اورژانس بیمارستان به سراغ پیرمرد آذری آمده،همین که به کیوسک مطبوعاتی می­رسند صدای زنگ موبایل امید بلند می­شود. هما با حالتی مشکوک و نگاهی پرسشگر رو به بیتا می­ گوید:امید! امید اینجا چه کار داره. دیدی بیتا خانم من بیراه نمی­ گفتم.

آیدا با امید رابطه داره وگرنه امید اینجا چه کار میکنه؟ اصلاً از کجا فهمیده آیدا اینجاست. بیتا با تحکم به هما نگاهی می­کند و می­گوید: چیه همینطور برای خودت داستان سرهم میکنی. امید کجا بوده؟ مگه فقط زنگ موبایل امید شما ستاره ­های سربی انتخاب شده و هیچ بنی­ بشری این زنگ و انتخاب نکرده.

هما: دیدی خودتون و رسوا کردی تو از کجا می دونی زنگ موبایل امید ستاره ­های سربی هست؟ بیتا: خوبه خودت و به دکتر نشون بدی آخه ناقص ­العقل الان جز صدای این ترانه مگه صدای دیگه ­ای شنیده شده که....

بیا برو خونه عزیز دلم نمی خواد بالا سر خواهر من باشی و اصلاً هم عذاب وجدان نداشته باش کلاً چهار تا بخیه بالای ابروی آیدا زده شده و تا یکساعت دیگه همه جواب سی ­تی ­اسکن آماده میشه و انشاءالله چیزی نشده شما برو به پدرت برس، بلکه پدرجان برات تولد بگیره.

همچنان لابه­لای بگومگوی این دو، ستاره ­های سربی وصل و قطع می ­شد تا اینکه پیرمرد آذری با شنیدن گفتگوی هما و بیتا بدون آنکه از او سوالی کرده باشند کل ماجرای امید را با مختصات کاملی از اتفاقات رخ داده با مشخصات دقیق امید برایشان شرح می­ دهد.

بیتا بدون توجه به حرفهای پیرمرد خریدش را انجام داد و بدون هما به اورژانس برگشت و هما مانند گربه ­ای که دنبال طعمه می­گردد منتظر بود تا امید برای گرفتن موبایلش برگردد که زیاده ­گویی­های پیرمرد و گیجی هما، امید را از این مخمصه نجات داد.

وقتی پیرمرد جریان کارت تلفن و برا هما گفت هما بدون کمترین تأملی رفت سمت کیوسک تلفن عمومی و همین که چند قدم دور شد امید از پشت کیوسک با سرعت باد بیرون آمد و گوشی را برداشت و تا آنجا که می­توانست از بیمارستان دور شد. وقتی مطمئن شد از هما خبری نیست. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست. قرار بود امروز چه شود و چه شد.

با خودش شروع کرد به حرف زدن اصلاً چرا نرفتی با هما حرف بزنی؟ چرا مثل دیوانه ­ها فرار کردی؟ و ده ­­ها چرای دیگر که هیچ جوابی برایشان نداشت. از سوالهای ذهنش که خلاص شد رفت سراغ صندوق دریافت پیام موبایلش و دید رگباری از پیام­های همیشگی هما نثارش شد و این بار پای آیدا بیچاره هم به بازی باز شده. پیام ­های هما را رد کرد تا به پیامی از آیدا برسد که دریافتی نداشت مگر یک پیام از شماره ناشناس،« امیدجان سلام بیتا هستم لطفاً اگر هما راجع به برنامه امروز حرفی زد یا سوالی پرسید جوابی نده تا خودم بهت زنگ بزنم.»

متن پیام بیتا ذهنش را بیش از پیش درگیر کرد یعنی داخل دفتر پدر آیدا چه اتفاقی افتاده که بیتا چنین پیامی داده؟ به فکرش رسید که شاید با دقت در فحش و ناسزاهایی که هما ارسال کرده بتواند به سرنخی برسد. تک­ تک کلمات ارسالی هما را با دقت خواند و تنها نتیجه ­ای که گرفت همان خزعبلات خیالی هما بود؛

آیدا معشوقه خیالی جدید ذهن هما برای امید و چقدر این زن بی­ معرفت است که راجع به دختربچه دبیرستانی که او را خواهر بزرگتر خودش میداند چنین تفکر و برداشتی دارد. تنها راه چاره دوباره مشق و تمرین صبوری بود. گویی امید با هر دم و بازد می بایست به تحمل و صبر در اتفاقات زندگی اش عادت کند. پیاده به راه افتاد و دائم صفحه موبایلش را چک میکرد تا بلکه شماره ناشناسی روی آن نقش ببندد و بیتا آن سوی خط باشد.

. تا رسیدن به دفتر بیش از صد بار صندوق دریافت پیام و لیست تماس های ناموفق را مرور کرد که نکند در شلوغی خیابان­ صدای گوشی اش را نشنیده باشد، اما هیچ خبری نبود. به دفتر که رسید خسته ­تر از آن بود که غذا درست کند با تکه ­ای نان خشک و پنیر خودش را سیر کرد و تا دم کشیدن چای رفت سراغ سجاده و نماز خواندن تا بلکه کمی از استرس و نگرانی دور شود

چای لاهیجان اگر خوب دم بکشد رنگی چون عقیق یمنی و عطر جنگل­ های شمال برای هر انسان تنهایی چون امید تداعی می­کند. لیوان چای و پرونده­ ها و صدای گوینده رادیو مونس این شب های امید مانند دوران مجردی اوست با این تفاوت که دغدغه ­های آن دوران ساختن زندگی خاص و نمونه با شور و شوق جوانی و امید به آینده­ای روشن اما اکنون هر چه هست بی­ حاصلی و عبث.

خودش را رها کرد در عالم کار و پرونده ­ها. وقتی شروع به کار و نوشتن لایحه میکرد گویی عاشقانه ­ترین غزل حافظ را مشق می­کندعلیرغم چنین حسی خستگی پلک هایش موازی با اعلام برنامه ­های رادیو برای امید به منزله آماده شدن برای خوابیدن و لیست کردن کارهای فردا بود. همین که خواست زیر کتری را خاموش کند اردک داخل موبایلش او را فراخواند. پیام از همان شماره ناشناس آشنا بود. «سلام اگر بیداری به این شماره زنگ بزن» بیتا. ادامه پیام شماره تلفن هشت رقمی منطقه قلهک بود و این یعنی بیتا هنوز بیمارستان هست. بلافاصله تلفن بی­سیم دفتر را برداشت همینطور که شماره اعلامی بیتا را میگرفت لیوان چای را لبریز کرد و سیگاری آتش زد.

گفتگوی طولانی و شاید پراسترسی در پیش بود. پیش از تمام شدن اولین بوق تماس بیتا با سلام، گفتگو را شروع کرد و امید ادامه داد. سلام بیتا خانم ببخشید واقعاً شرمنده شدم. آیدا چی شد الان حالش چطور هست؟ بیتا: تماس گرفتم تا چند مورد و برات توضیح بدهم نه اینکه بخوام شرمندگی و خجالت شما را ببینم. تو خودت میدونی همه خانواده ما چقدر تو را دوست دارند. اما الان موضوع این نیست مسئله اصلی آیدا هست.

این هما خانم از همون اول که وارد شد با همه سرجنگ داشت اول که با من سرسنگین بود و بعد که دید آیدا گوشی به دست اینطرف و آنطرف در حال نوشتن پیام هست کنجکاو شد و گیر داد به آیدا که تو با کی چت میکنی مثلاً مهمان دعوت کردی بیا بشین دور هم باشیم آیدا هم برای اینکه هما شک نکنه آمد کنار او نشست و شروع کرد به مسخره ­بازی و شوخی که آره دارم با نامزدم که خارج از کشور هست چت می­کنم و قرار خواستگاری میگذارم و ... از این جور حرف­ها که یکدفعه هما هجوم برد طرف آیدا که باید گوشیت و چک کنم.

آیدا ادامه همون حالت شوخی و بازی شروع کرد به دویدن دور میز ، اما هما هر لحظه جدی و عصبی­ تر آیدا را دنبال میکرد که یکدفعه زد پشت پای آیدا و سر و صورت آیدا خورد به گوشه میز و نقش زمین شد و گوشی هم از دستش افتاد طرف هما. یک لحظه همه ساکت شدند و با نگاهشون هما را شماتت کردن او هم عوض دلجویی از آیدا گوشی و برداشت و برد جلو صورت آیدا که باید قفل صفحه را بازکنی تا ببینم باکی چت می­کردی. صورت آیدا همینطور خونریزی می­کرد و همه دست­پاچه دنبال زنگ زدن به اورژانس و پیدا کردن باند و ماده ضدعفونی ولی هما خونسرد بالا سر آیدا ایستاده بود و اصرار به دیدن پیام ­های آیدا داشت که آیدا گفت: اصلاً به تو چه با کی در ارتباط هستم تو اصلاً جنبه نداری. بیچاره امید.... همینکه آیدا گفت بیچاره امید.

هما انگار بدترین فحش­ ها و حرف های عالم و شنیده و افتاده روی آیدا شروع کرد به کشیدن موی سر آیدا و سیلی زدن و ... همه آدم­های داخل دفتر چاره هما را نمی­کردند تا او را آیدا جدا کنند. هما موهای آیدا را گره کرده بود داخل دستش و با هر بار گفتن «بیچاره امید یعنی چی» سر آیدا را به زمین میکوبید تا اینکه آیدا از هوش رفت و حالا نوبت موهای خودش بود وقتی دید آیدا از حال رفت شروع کرد به کشیدن موهای خودش و کتک زدن خودش وسط این وضعیت فقط تونستم به اورژانس زنگ بزنم که با آمدن اورژانس بابا سررسید.

از جلو دفتر بابا تا بیمارستان هما گریه میکرد و خودش و میزد هر چی بهش میگفتم چیزی نیست چهارتا بخیه میزنند و خوب میشه میگفت نه من آیدا و کشتم و از این تیپ حرفها تا اینکه بخیه کردن ابرو آیدا تمام شد. خواستیم بیایم بیرون که آیدا وسط بخش سرش گیج رفت و خورد زمین که دکتر بخش بلافاصله دستور سی ­تی اسکن مجدد داد که موقع سی­­تی می­بینند....

بیتا بغض کرد و زد زیر گریه امید با نگرانی آب دهانش را طوری قورت داد که ...



این مطلب چقدر مفید بود ؟
2.3 از 5 (3 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits