
خلاصه داستان هومن صحرایی(سیامک انصاری) در یک رشتۀ خاص پزشکی مربوط به خون به نام پلاستوریز سلولهای بینابینی که در کشور کمتر به آن پرداخته میشود متخصص است و در شرایطی ست که در پست بیمارستانی خود هیچ مراجعهکنندهای ندارد. او که فردی متعهد و متخصص است برای رفع بیکاری خود به اورژانس سرکشی میکند و اتفاقی با یک پزشک متخلف وارد درگیری فیزیکی شده و به همین دلیل از شغل خود بیکار میشود.
در شرایط مالی بسیار نابسامان وقتی که کتب درسی دانشگاه خود را به حراج گذاشته بود اتفاقی با استاد دانشگاه خود یعنی دکتر کِیمَرام روبرو میشود. کیمرام که پزشکی خیرخواه است و از جزئیات داستان بیکار شدن هومن با خبر است او را به «هیئت نظارت بیمارستانهای تهران» سفارش میکند. هومن که اصلاً نمیداند چه شغلی برایش در نظر گرفته شده و فقط در پی فعالیت در زمینه تخصصی خود است مأمور میشود تا یک مرکز درمانی وقف شده و بسیار مجهز به نام «در حاشیه» که ۸۰ سال است که راهاندازی نشده را راهاندازی و مدیریت کند. اما آن منطقهٔ خارج از شهر، حالا پس از ۸۰ سال در نزدیکی شمال شهر تهران قرار گرفته و زمین آن ارزش بالایی پیدا کردهاست. نام نوهٔ شخصی که آن زمین را برای ساخت بیمارستان اهدا کرده کَنگَر زهتاب است. زِهتاب و دوستش صولت ابتدا قصد داشتند که دکتر ها را بترسانند و آنها از بیمارستان فراری دهند تا زمین بیمارستان را بفروشند، اما با پیشنهاد دکتر کاشف از فروش زمین منصرف می شوند و ناچار میشوند که با دکتر ها همکاری کنند .
هومن صحرایی در این مسیر با سهراب کاشف(مهران مدیری) (یک جراح پلاستیک بدهکار و فراری که سابقه کلاهبرداری دارد و پروانه پزشکی او باطل شده) و بهروز عشقی (فردی بیکار با مدرکی نامعتبر دربارهٔ جراحی امعا و احشاء از منطقهای در فیلیپین که وجود خارجی ندارد به نام کولوکوکو) آشنا و همراه میشود مدرک بهروز که در فیلیپین گرفته در حد سیکل درایران است.