دلگرم
امروز: پنج شنبه, ۰۹ آذر ۱۴۰۲ برابر با ۱۵ جمادى الأول ۱۴۴۵ قمری و ۳۰ نوامبر ۲۰۲۳ میلادی
قصه ی امید و هما /جسمی نوک تیز جمجمه ی آیدا را سوراخ کرده بود!
3
چند لحظه­ ای از چرت زدن بیتا نگذشته بود که حس کرد صورتش سرد و خیس شده وقتی چشم بازکرد صحنه ­ای عجیب و ترسناک دید. بالش زیر سر آیدا غرق خون بود. فریاد بیتا همه آدم­های بخش را داخل اتاق آیدا کشاند

امید با نگرانی آب دهانش را طوری قورت داد که بیتا متوجه دلهره او شد و با بغض ادامه داد که دکتر داخل جواب سی­تی آیدا یک زائده دایره شکل دقیقاً پشت سر آیدا بیرون جمجمه ­اش دیده که براش تازگی داره باید تا صبح صبر کنیم تا یک بار دیگه سی­ تی ­اسکن کنند اما آیدا هر ده دقیقه یک بار میگه سرم درده خیلی درد دارم تا حالا هم دو تا مسکن بهش زدیم اما بی ­فایده است.

امید جان همه خانواده روی پاکی و ایمان شما قسم می­خورند این وقت شب مزاحمت نشدم تا برات خاطره امروز و بگم اگر این وقت شب بهت زنگ زدم خواستم بگم برا آیدا دعا کنی در واقع برای همه خانواده دعا کن چون اگرخدای نکرده...

که امید وارد صحبت بیتا شد و گفت: شما که جلو کیوسک روزنامه فروشی به هما گفتید مشکلی نیست و آیدا مرخص میشه پس چرا اینطور شد؟ بیتا با کمی مکث گفت: ببخشید!! اینقدر این خانم شما روی اعصاب و روان همه بود که برای رفتنش حاضر بودم صد تا دروغ دیگه هم بگم تا تشریف ببرد. امید جان تو را خدا دعا کن تا همه چی با خیر و خوشی تمام بشه وگرنه...

سکوت بیتا بعد از این عبارت موجب شد امید دوباره حرفش را با حالت سوالی تکرار کند. وگرنه؟ بیتا ادامه داد که را توجه به کارهایی که هما کرده و حرف هایی که برای بابا پیام کرده راجع به رابطه شما و آیدا فکر نکنم بابا به این راحتی کوتاه بیاد مگر اینکه آیدا انشاءا... سلامت از روی تخت بلند بشه.

امید و بیتا با آرزوی سلامتی آیدا تلفن و قطع کردند و هر کدام رفتند سراغ سجاده و دعا تا بلکه خداوند مهربان رحم و رئوفتش را نصیب ایشان نموده و آیدا با کمترین مشکل از بیمارستان مرخص شود. صبح امید با صدای زنگ دفتر از خواب بیدار شد داخل چشمی در که نگاه کرد مأمور ابلاغ و دید که پشت در ایستاده اما بدون اوراق و کیف. در که باز شد مأمور ابلاغ در حد سلام و صبح بخیر مکثی کرد و مستقیم رفت سمت سرویس بهداشتی و امید هم رفت سراغ کتری و بساط صبحانه.

صدای پرستارها و کارکنان بخش هنگام تعویض شیفت باعث بیداری بیتا شد و او با چشمانی نیمه باز و بسته رفت بالای سر آیدا و سرش را گذاشت کنار سر آیدا و دوباره خوابش برد. چند لحظه­ ای از چرت زدن بیتا نگذشته بود که حس کرد صورتش سرد و خیس شده وقتی چشم بازکرد صحنه ­ای عجیب و ترسناک دید.

بالش زیر سر آیدا غرق خون بود. فریاد بیتا همه آدم­های بخش را داخل اتاق آیدا کشاند بیتا بی­هوش وسط اتاق افتاده بود هیچ­ کس جرأت حرف زدن و انجام کاری نداشت. دکتر که وارد شد با تحکم به بیتا اشاره کرد و گفت حداقل این بنده خدا را روی تخت می­ گذاشتید.

همینطور که پرستارها مشغول مرتب کردن تخت برای بیتا بودند دکتر هم آیدا را معاینه کرد و با یک دستش سر آیدا را بلند کرد و دست دیگرش را آرام کشید پشت سر آیدا. چند لحظه چشمانش را بست و تمرکز کرد در اتاق آنچنان سکوتی حاکم بود که صدای ذکر گرفتن دکتر از درون سینه­اش شنیده می­شد که یکدفعه صدای الله ­اکبر گفتن دکتر و سپس آخ گفتن آیدا همه را گیج کرد.

پیش از هر سوال و جوابی سریع سی­تی و آماده کنید شکر خدا مشکلی نیست اما باید مطمئن بشم. دکتر این جمله را که گفت با دستش شیء نوک تیز کوچکی را نشان داد و گفت: اینکه قدما در توصیف آدم می­ گفتند آدمی آه و دمی بیش نیست همین اتفاق هست که الان ما شاهد آن هستیم. یکی از پرستارها پرسید مگر چی شده دکتر.

دکتر صحبتش را با نشان دادن همان جسم کوچک و نوک تیز ادامه داد و گفت: میدونید این چیه؟ پیش از آنکه کسی فرصت پاسخ دادن پیدا کند خودش جواب داد که یک عدد پونز فسقلی یک بخش فوق تخصص مغز و اعصاب و سرکار گذاشته و یک خانواده را نگران کرده بیاد بریم آخرین سی­تی را هم بگیریم تا خیالم راحت بشه و تا آن موقع هم اثر آرام­بخش رفته .

بیتا که بیدار شد آیدا در حال خوردن صبحانه بود. با صحنه ­ای که دیده بود تصور کرد هنوز خواب هست با صدای بلند پرستار را صدا زد که آیدا با تحکمی خواهرانه گفت: چی شده؟ چرا فریاد می­زنی؟ بیتا: تو خوبی؟ بیدار هستی؟ آیدا با خنده و کمی تمسخرآمیز گفت: نه الان بی­هوشم روحم داره با تو حرف میزنه و صبحانه میخوره. اگر برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاده باورت نمیشه.

وقتی آن دختر خاله دیوانه سرم و به زمین میکوبیده یک عدد پونز خشکل روی زمین دفتر بابا بوده که از گیسوان کمندم خوشش میاد و میچسبه بهشون که یکدفعه جوگیر شده خواسته وارد جمجمه­ ام بشه که وسط راه جام میکنه و یا تاقان میزنه.

آیدا ذاتا دختری شوخ طبع و بذله­ گویی بود به همین شیوه موضوع را برای بیتا تعریف کرد و گفت که دکتر با تیغ کشیدن بخشی از موهای پشت سرش محلی که پونز سوراخ کرده بود و ضدعفونی کرده و چند تا توصیه پزشکی و دارو که گفت هر وقت بیدارشدی بروی پیشش.

بیتا یکی دو لقمه صبحانه و کمی چای با آیدا خورد و رفت سراغ دکتر. وقتی خواست از اتاق بیرون برود آیدا گفت: برو و برگرد تا بهت بگم چه خوابی برا هما خانم دیدم به حول و قوه الهی میخوام بنده خدا آقا امید بی ­زبون و از شر این دخترخاله خل و چل نجات بدهم. بیتا با نگاهی مخالفتش را به آیدا انتقال داد.

پدر آیدا با ماشین بیرون در بیمارستان منتظر دخترانش ایستاده بود که پدر هما با او تماس گرفت. پس از احوالپرسی معمول احوالپرس آیدا شد که پدر آیدا خیلی مختصر به شکلی کاملا عامدانه طوری جواب سوال داد که پدر هما متوجه سربالا بودن جوابها و دلخوری شدید خانواده آیدا شد لذا بلافاصله خداحافظی کرد و رفت سراغ شماره تماس هما چندین مرتبه به هما زنگ زد اما هر بار هما تماس پدرش را رد کرد و پدر به ناچار به ارسال پیام شد که حتماً باید با هم راجع به آیدا صحبت کنیم.



این مطلب چقدر مفید بود ؟
3.3 از 5 (3 رای)  

دیدگاه ها

اولین نفر برای ثبت دیدگاه باشید !


hits