
مجموعه اشعار محمد ابراهیم قانع
خوش آنروزی که من پنجساله بودم
میــان دشـت پــرُ از لالـه بودم
کنون عمرم به سی گم گشته در جنگ
به کام آتش و غـم خفته بــر سنگ
رسیدم تـــا در و دروازهی شــهر
هـمه آواز تــوپ و خـــون و سـنگر
بخود گفتم چه قانون و نــظام ست
خران اسپ و حلال شان حرام ست
که طــاغوت هـمه را بیچــاره کرده
ســر و سـامــان مـا را پــاره کــرده
به لفظ آبــادگــر این مـیهن هستند
به خــط آتش زن پیراهــن هستند
لبـاس عسکر از خــون زمین است
برادر غـم مخـور دنـیا هـمین است
چنین عمری که دردت گردد افزون
دلــت را در جــوانی میکند خــون
هـمه در عـهد پنهان اند و بی بــاک
به بـاغ روباه های پست و چــالاک
که سـربازان روند دامــن به دندان
بــرای خــانه یــابد لــقـمه یی نــان
نوشــتم نــامه یی بــا درد جـــانی
کـه هـردم درد بینــی و بخـوانــی
محــبت هــای مــیهن یــادم آمـــد
غــمـی از عســکـر نــا شـادم آمــد
گمان کردم که دنیا یک دو روز ست
ولی 'قــانـع' قصاص عمر هنوز ست
شعر من ازین ناله و فریاد یتیمان عجبم محمد ابراهیم قانع
مــن ازین خانهُ زربام حریفان عجبم
آن یکی مالک این ملک بخواند خویشرا
من ازین فتنه به افکار پریشان عجبم
دین ومذهب شده ابزارستم پیشه بدهر
من ازین دین فنا با ستم جان عحبم
حاصل جنگ وجفاچیست درینخانه بگو
من ازین همهمه ی روبه و گرگان عجبم
چه بُود سهم همه بیوه و بچاره یتیم
من ازین طینت بد خواهی دزدان عجبم
زچه این خانه بآتش بکشند خیل ستم
من ازین خیل خدا بیخبر انسان عجبم
لب(قانع) نشود صـاحب لــبخند و وفا
من ازین دیده ی وامانده وحیران عجبم
شاعر: محمد ابراهیم قانع
شعر عاشقانه محمد ابراهیم قانع
بدل سوزم به جویای تو باشم
چوخس بر موج دریای تو باشم
نشان خـاطـراتت میشم هـر دم
خیال انــداز رویای تو باشم
نگارا! آرزو هــایم تـو بــاشی
ومن هــم آرزو هـای تــو بـاشم
به یادت تا ابــد شعری سرایم
غـزل سازم به دنیای تو بـاشم
بیا بنگر ز عشقت در هـــــلاکم
ولی "قانع" به غم های تو باشم
شاعر: محمد ابراهیم قانع
شعر پرمعنا و سنگین محمد ابراهیم قانع
ما بدینگونه ستم پیشه که هستیم چرا؟
زنـده بی قدر و همه مرده پرستیم چرا؟
***
آدمــان تا که حیات اند نداریم حــرمت
خــارج از زمــزمه ی روز الـستیم چرا؟
***
میستاییم ستم جاهل و نادان همه جا
نگه در کــوزه ی بشکسته ببستیم چرا؟
***
تابکـی بسته به نــادانی و دنبالـــه روی
جرعه کش نوکر و بی دغدغه مستیم چرا؟
***
قــدر هر زنــده و هـر بوده بدانیم بهـتر
ما چنین بنده ی میخانه شکستیم چرا؟
***
اینکه دنیا پــی دانش و جهان دگــرست
ما چنین ولچک و ذولانه به دستیم چرا؟
***
حرف (قانع)نه همانست که داند جاهل
به ره رود کـه خشکــیده نشستیم چرا؟
شعر دوست دارم محمد ابراهیم قانع
دوست دارم مادرم را مادرم یعنی وطن را
شاعران این دمن را بلبلان این چمن را
دوست دارم خاک او را سبزه و خاشاک او را
سینه های چاک او را نام دیرین کهن را
دره های ناب او را میوه ی عناب او را
آبشار آب او را لاله ها با یاسمن را
دوست دارم سنگ او را صلح او را جنگ او را
تونل سالنگ او را مرغکان چهچه زن را
کوکب شب های او را قصه با گپ های او را
نور کوکب های او را نیمه شب ها در دمن را
ماست با قیماق او را مردم ایماق او را
قریه با قشلاق او را بوی یاس و نسترن را
باز او را ساز او را زابل و درواز او را
قصه ی دمساز او را باد با مشک ختن را
اشک (قانع)گشت دریا تا سرودی سر کشید
تا به دشمن دار بنماید به هر شاخی رسن را
شاعر: محمد ابراهیم قانع
شعر حماسی محمد ابراهیم قانع
بیلگین!
تورکتبار سن، قهرمان سن بیلگین!
عالــم ایچره مهربان سن بیلگین!
تاریخینگ قویاش کبی سجریدی نور،
ملت صــاحب قــران ســن بیلگین!
سر فــراز الپتگین فرزندی ســن،
افتخار هــر زمان ســن بیلگــین!
اتــفاقـینگ نېرده اېل میدانیده،
اتــحاد سـیز ناتوان سـن بیلگین!
باش کۉتر تاریخ یره ت بۉلگین بویوک،
یورت امـان و اېل امان ســن بیلگین!
بابه میز تېمور و سلطان بــایقرا،
تــورک سن سـۉز جهان ســن بیلگین!
مېن وسېن دېب هر زمان بیرلشمه دیک،
آتـیلا بـغریـده قــان ســن بیلگین!
بیر بۉلینگ بیرلیگ بیلن بیتگه ی جهان،
(قـانع)بۉلسنگ اسل گه جان سـن بیلگین!
شعر درد من محمد ابراهیم قانع
ای خدایــــا! درد ما را چاره ای از داد کن
مــردم غــمدیــده را از شر غـــم آزاد کـــن
میکشند مــردم مــا را از بـــرای ایــن و آن
دست ظالم کوته ساز و خانهاش برباد کـــــن
گاهی طالب گاهی داعش گاهی سیلاب و ستم
رحــمی بنما خــانه ی ویــرانه را آبـــاد کـــن
رنگ خـوشبختی ندیدیم سالها بگذشت رفت
سال نــو را سال صلح و امنیت ارشــاد کــن
گاه ترامپ و گاه طالب صحبت از صلح میزنند
نیت شـان پــاک گـــردان صلح زا بنیاد کـــن
تابــکی بــر آتش خــشم ونفــاق و فـــتنه هــا
لطــف بنما سینه های سـرد ما را شــاد کـــن
زیـــر دامــان جهاد تخـــم شــرارت کاشـــتند
دولــت آورده از بـــاد را به کـــام بــاد کـــن
اصــطلاح واحــد ست اینجا بهشت و انتـــحار
یــارب ایــن کاشانه را فــارغ زهر شداد کــن
قــانــع" از درد وطن بنویس هــردم خامه ی"
تــا جهــانی بشنود غـــوغـــا نما فریـاد کــــن
شاعر: محمد ابراهیم قانع
شعر غمگین و سنگین محمد ابراهیم قانع
من اولاد مسلمانم بغییر از این گناهم چیست؟
نمیدانی سرشـــک آتشین و درد و آهم چیست؟
اگــر تـورکم اگــر تاتار اگر تاجیک این بــازار
اگر هزاره ام قاجار ز یک راهم گناهم چیست؟
بتو بیــعت نـــهادم تا تــرا شــاه وطـــن ســـازم
تــو حــقم را تباه سازی امیدم چه پناهم چیست؟
تو انـدر ســفرهً رنگین مـــنم محــتاح بـــی تدبیر
چو یوسف از قضا افتاده در چاهم گناهم چیست؟
تـــرا فــرزند دلـبندت به خــارج در امـــان بــاشد
منی درمانده و زخمی چه دانی در نگاهم چیست؟
بــرای زنـــده مــاندن تکه گــوشت اسب میخورم
نه منهم رعیتی از ملک این شـاهم گناهم چیست؟
اگر اندخوی و سرحوض پاره ی ازین وطن باشد
چــرا چشمی نمیبیند که ایــن بخت سـیاهم چیست؟
بــظاهر نیم قدرت دست ما هست از نــظام (قانع)
واما در حــقیقت روی آب کاهـــم گــناهم چیست؟
شعر ای جوان محمد ابراهیم قانع
ای جوان!
ای جوان! برخیزهمی آینده ی روشن نگر
نا امید هرگز مشو آینده مال تست دگر
این وطن را خاک خونین دهه هاست
آب شو بر خاک آتشزای این زیبا گهر
جاهلان را بر مقام و سلطنت بگزیده اند
سرو شو آزاده زی هرگز مشو خون جگر
از پی دانش به پا خیز و شجاعت پیشه کن
میشود پایان همی دوران خیل حیله گر
(قانع) هستم این وطن آباد بینم در جهان
خامه ی از دل گشودم تا کند بر دل اثر
شعر سیاسی محمد ابراهیم قانع
انتخابات ... آمده
می گویند باز انتخاب رنگ بازان آمده
رای فروشان وطن در مهد دوران آمده
وعده های گرم خدمت از تریبون و منار
از زبــان رهبران با شور و افغان آمـــده
ملت چون رمهً ماصاف و صادق در عمل
زیـــر بار رنگ بـازی ها به میدان آمـــده
عاصیان در رای مردم با خطا و فتنه ها
بار دیگــر باکمان کج چو گـرگان آمـــده
گرم هست بازار سرخ دالــر و دینار و زر
ملت بیچاره گــریان در پی نــان آمـــده
تاجــران رای مــردم شادمان ولاله رو
بــاز روز بوسه کردن بر نمکدان آمـــده
ازحصـاران فـریب و فتنه و رنگ و ریـــا
عقل میباید به سرکین وقت پایان آمده
رای بــر شایسته کار نیک هــر داعی بــود
گرچه در میدان کریم و برده یکسان آمده
برخطا در سرنوشت خویشتن (قانع)مباش
آنکه با وجدان به صحن آید سخندان آمـــده
